part 3

1.1K 104 0
                                    

**فلش بک**
باسرعت تو راهروهای بیمارستان می دویدم.
مغزم کار نمیکنه.
حتی نمیدونم چجوری اومدم اینجا.
تنها چیزی که میدونم اینه که بابام بهم زنگ زد و گفت خودمو برسونم.
منم با بیشترین سرعت اومدم.
از دور بابامو دیدم که دستاشو میکشید رو صورتشو قدم میزد.
_دخترم بالاخره اومدی!
_بابا تو رو خدا بگو چی شده!؟؟!؟!
_ام...خوب...راستش...مامانت...تصادف کرده.
اینارو با مکث گفت.
_الان کجاست؟!!؟
_اتاق عمل
احساس‌ضعف میکردم.
روی صندلی های آبی رنگ بیمارستان نشستم و سرمو گزاشتم بین دو تا دستام.

چهل دقیقه گذشته بود.
فقط خدا میدونه که تاحالا به چه چیزهای چی فکر کرده بودم.
توی افکارم بودم که در اتاق عمل باز شد و دکتر اومد بیرون.
من با عجله دویدم سمتش
_دکتر حال مادرم چطوره؟!؟تو رو خدا بگید که خوبه...
_متاسفم خانم،حاله مادرتون اصلا خوب نیست،عمل به خوبی پیش رفت ولی ایشون در کما هستند.
نمیدونم کی و چجوری ولی فقط فهمیدم اشکام دوباره جاری شد.
.
.
.
.
الان ۲۷ روز گذشته و مادرم هنوز تو کماه.
دیشب خیلی خسته شده بودم و بابام منو فرستاد خونه.
الان تقریبا رسیدم به بیمارستان.
تو راهرو های تاریک بیمارستان قدم زدم.
به اتاقه مامانم که رسیدم دیدم بابام پشت شیشه واستاده و باهاش حرف میزنه.
منم خیلی آروم پشتش واستادم تا متوجه حظورم نشه.
_باور کن نمیخواستم این جوری بشه،باور کن میخواستم بهت بگم،آخه مگه گناه من چیه که دوباره عاشق شدم؟!؟دوس داشتم از زبون خودم بشنوی...خدا میدونه وقتی پلیس بهم زنگ زد و گفت تصادف کردی چقدر عذاب وجدان داشتم،تو اون لحظه میخواستم فقط بمیرم.دوست نداشتم بهت خیانت کنم،کاشکی خودم بهت میگفتم...
نمیتونستم باور کنم...
بابای من...
مامانم!!!
اون زن کیه؟؟!!؟
اون زن چطوری جرات کرده پاشو تو زندگیه ما بزاره؟؟؟؟؟ پس...
این یعنی...
پس بابام مسئول تمام این حوادثه!!!!
فقط شانس بیاره و مامانم حالش زود تر خوب شه...
وگرنه با جفت دستام خفش میکنم...
من الان باید چکار کنم؟!؟؟

Pretty Hurts [Harry Styles]Where stories live. Discover now