part 45

458 37 0
                                    

چشامو تنگ کردم تا نور چشامو اذیت نکنه،یه لایه عرق رو پوستم نشسته و هوا گرمه،خیلی گرمه.
صدا ها تو گوشم می پیچه،تمام صحنه ها مثل یه فیلم از جلوی چشام میگذره.
«تو همیشه همه چیز رو ازم میگیری!»
«ولی تو هم همه چیو ازم گرفتی...» «پس اشکال نداره اگه منم همه چیزتو ازت بگیرم!»
نه لعنتی...نه...اون همه چیزه من نیست،اون هیچ چیز من نیست.
ویلیام لعنتی،ویلیام،تو همیشه باعث میشی از همه دور باشم،تو نمیزاری به کسی نزدیک بشم،حتی از راه دور هم تنهام نمیزاری.
علاوه بر ویلیام،هری هم داره همه چیو سخت تر میکنه،من نباید به هری نزدیک بشم،نمیتونم هیچ حسی به اون داشته باشم،نمیتونم،نمیخوام به اون آسیبی بزنم،نمیخوام دوباره بشکنم،نمیخوام دوباره هری یه نفر دیگه باشه که مقصر دور شدن من از همه باشه.
نمیخوام همیشه حس بدی بهش داشته باشم،نمیتونم اذیتش کنم.
از جام بلند شدم و طبق معمول همیشه رفتم که یه دوش بگیرم و این لایه نازک خیس رو از روی تنم بردارم.آب رو باز کردم و گذاشتم آب از تمام قسمت های بدنم عبور کنه،دوش گرفتنم تموم شد،حوله ی سفیدم رو دورم پیچیدم و از حمام بیرون رفتم.
واسه امروز یه جین تنگ،و یه پلیور شیری رنگ برداشتم.یه کت چرم هم روش پوشیدم و شال گردن کرم و مشکی ام رو دور گردنم پیچیدم و ساعت و دستبندم رو انداختم و کیفمو برداشتم و بوت های مشکی بلندم رو پام کردم.جلوی آیینه رفتم و موهام رو از پشت بستم.از پله های مارپیچ پایین رفتم و ویکتوریا رو دیدم که داشت روی گاز یه چیزی درست میکرد که از بوش نشون میداد باید املت باشه،خیلی آروم رفتم و پشت میز نشستم.
_صبح بخیر ویکتوریا...
_اِ،امیلی ،بیدار شدی؟ صبخت بخیر...
یه لیوان آب پرتقال برای خودم ریختم و دو تا تست برداشتم و بهش کره زدم و گذاشتم تو دهنم.
_خب امیلی،تعریف کن!
تعریف کنم؟منظورش چیه؟با یه چهره ی پرسشی بهش جوابشو دادم.
_دیشب،کجا بودی؟ خوش گذشت؟
_فکر کردم میدونی!به بابام خبر دادم که دیر تر میام!
_آره...ولی بابات گفت که با دوستات بیرونی،ولی کسی که دیشب رسوندت فکر نمیکنم دوستت بوده باشه...
خب،خب،خب...عالیه،مثل اینکه من این چند وقت نمیتونم یکم آرامش داشته باشم.حتما این هم موضوع امروزه!!!

Pretty Hurts [Harry Styles]जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें