part 5

911 95 2
                                    

_امیل..........امیلی!!!!!
با صدای نرم آدری از فکر دراومدم.
داشت با چشمای گرد منو نگاه میکرد.
انگار جن دیده...
_ها...بله؟؟؟
_چرا جواب نمیدی،اینهمه صدات کردم!!!
_ببخشید حواسم نبود......داشتم فکر میکردم.
سرشو به نشونه ی تائید تکون داد و به زمین خیره شد.
_چی میخواستی بگی!؟!
با صدای آروم ازش پرسیدم.
_هیچی .....فقط میخواستم بدونم......ولش کن.
_بگو آدری
_چیز مهمی نیست ، فقط میخواستم بدونم اگه ....میگم از بابا بدت بیاد .....از ...از منم بدت میاد؟
با خجالت پاهاشو نگاه میکرد.منم از تعجب شاخ دراورده بودم.
آخه چرا این سوالو پرسید؟؟!؟
خب..گ..راستش جوابشو خودم میدونم.
وقتی مامانم مرد اون یه بچه ی کوچیک بود.
خب فقط چهار سالش بود.
بابام بهش توجه میکرد اما بیشتر فکرش پیشه اون زنه بود.
منم خیلی سعی کردم جای مامانو واسش پر کنم و خیلی تلاش کردم.
ولی افسردگیم و دعواهایی که از سر لجبازی با بابام میکردم آدریو اذیت میکرد.
ولی بی شک جواب این سواله آدری نه هست.
من اونو از جونم هم بیشتر دوس دارم.
به جز اون کسیو ندارم.
فکر هم نکنم کسیو بهتر از اون یا حتی به خوبی اون یتونم پیدا کنم.
_نه عزیزم معلومه که نه،من تو رو بیشتر از هر کسی دوس دارم ،دیگه از‌این سوالا هم نپرس چون جوابشو خودت میدونی.
با مهربونی و لبخند اینو بهش گفتم.
اونم لبخند زد و خودشو بهم نزدیک تر کرد.
بعد از ۵ دقیقه بالاخره رسیدیم به مهد کودک آدری.
گونشو بوسیدم و فرستادمش رفت تو کلاس.
خودم هم به سمت مدرسم راه افتادم...

Pretty Hurts [Harry Styles]Where stories live. Discover now