part 65

393 36 0
                                    

ضربان قلبش بهترین صدایی بود که تا به حال فکرم رو مشغول کرده بود.
نسبت به این قلبی که داره می تپه حس قشنگی دارم.
تمام امیدم به این قلبی هست که صداش توی گوشهام میپیچه.
امدوارم که قلب منو حس کنه.
امیدوارم که صداهاشون با هم یکی بشه.
دیگه نمیتونم انکارش کنم.
حداقل از خودم انکارش نمیکنم.
دیگه نمیتونم بزارم همه ی حرفها تو دلم ته نشین بشه.
آخرش همه ی اینا لبریز میشه.
با خودم تکرار کردم.
_دوستت دارم،دیوانه وار دوستت دارم.
هری خودش رو عقب کشید و منو از خودش جدا کرد.
دو تا بازوهام رو گرفت و توی چشمام نگاه کرد.
_چیزی گفتی؟
_چی؟من؟!...خب نه...فقط...گفتم...گفتم که...
_امیلی؟چرا اینجوری شدی یهو؟خب چی گفتی؟
نه...
هنوز آماده نیستم،هنوز نمیتونم بزارم احساساتم ازم دور بشه.
_هیچی...فقط گفتم که منم دلم تنگ شده بود.
هری یه لبخند بزرگ زد و سرش رو به گوشم نزدیک کرد.
_میخوای بریم؟
یه لبخند از روی شیطنت توی صورتم پیدا شد.
_کجا؟
با اینکه نمیتونم صورتش رو ببینم ولی میتونم بگم که هنوز داره میخنده و لبخندش حتی بزرگ تر شده.
_یه جای خوب...
سرم رو عقب بردم و توی صورتش نگاه کردم و تن صدام رو بالاتر بردم.
_کجا میهوای ببری منو؟!
هری با کلافگی سرش رو چرخوند و به حرف زدن ادامه داد.
_به من اعتماد داری؟
سرم رو به علامت«آره»تکون دادم.
_از مهمونی دل میکنی؟با من میای؟!
لبخندم بزرگتر شد و صورتم پر از شیطنت شد.
_آره...به امتحانش می ارزه.
هری یه خنده ی بزرگ تحویلم داد و دستم رو گرفت.
_پس برن بریم تا دیر نشده...
به سرعت از بین جمعیت رد شدیم و به سمت در رفتیم.
جلوی در هری مدل و پلاک ماشین رو به نگهبان گفت و نگهبان رفت تا ماشین رو آماده کنه و ما هم با عجله ی زیاد کت هامون رو تنمون کردیم.

Pretty Hurts [Harry Styles]Where stories live. Discover now