_ام امیلی امیلی بلند شو دیرمون میشه هاااااا....
با صدای مثل فرشته ی آدری بیدار شدم.
وقتی چشامو باز کردم یه لبخند از سر امید زد و خوشحال شد.
_خوشم اومد زود بلند شدی
بهش لبخند زدم و لپشو کشدم.
روی موهای بی نقصشو بوسیدم.
همیشه تعجب میکردم که یه بچه ی کوچیکی مثل آدری چجوری میتونه اینقدر قشنگ موهاشو ببنده.
از جام پاشدم و خیلی سریع رفتم تو دستشویی.
فورا آب رو باز کردم و اجازه دادم آب داغ توی هوای سرد از روی تمام بدنم رد بشه و همه ی بدی و خستگیمو بشوره و ببره.
بعد از اینکه خودمو شستم فورا خودمو خشک کردم تا یخ نکنم.
لباسای امروزم انتخاب کردم و شروع کردم به پوشیدن:
یه شلوار جین تنگ که روی زانو و رونش ساییده شده بود و تا بالای نافم میومد،نیم تنه ی مشکی آستین بلندمو پوشیدم و بعد بوتهای پاشنه داره بلندمو پوشیدم،کیف و کتابامو و وسایل همیشگی مثل موبایل و هندزفری و عینک و رمان کلبه ی عمو تام رو بر داشتم.
دمه در یادم افتاد که کلاه و کاپشنم جا مونده تو اتاق.
برگشتم و از تو کمد برش داشتم و از پله های مارپیچ درازمون رفتم پایین.
_صبح بخیر فرشته ی بابا
صدای پدرم تو گوشم پیچید و یه لحظه مورمورم شد.
چقدر حسه بدیه که یه زمانی از مهمترین فرد زندگیت متنفر باشی ولی در عین حال عاشقانه بخوای بقلش کنی و بگی این حسم دست خودم نیست و دوست دارم محکم بقلت کنم.
_صبح بخیر
با یه صدای خفه گفتم.
صبحانم رو خوردم و میخواستم راه بیوفتم که بابام گفت:
_امروز زیاد خودتون رو خسته نکنید،کارتون هم تموم شد مستقیم بیاید خونه مهمون دارین!
_کی؟
یه لبخند زد و گفت:
_خودتون میفهمید
YOU ARE READING
Pretty Hurts [Harry Styles]
Fanfiction"...من تنها بودم،توی حصاری که واسه خودم ساخته بودم زندانی شدم،وابسته به خودکشی بودم،من افسرده شدم،احساس افتضاحی داشتم،همه چی واسم داغون بود. اما هیچوقت نمیدونستم که یه نفر میتونه وارد حصارم بشه و تمام چیزی که اذیتم میکنه رو درمان کنه..."