*فلش بک*
_ویلیام...
با صدای خفیفی اسمشو زمزمه کردم.
هنوز یه طرف صورتم بخاطر دست سنگینش میسوخت.
دندوناشو محکم رو هم فشار میداد و دستاشو از عصبانیت مشت کرده بود.
دقیقا مثل یه مجسمه بی حرکت وایستاده بودم.
سرشو آروم نزدیک صورتم کرد و برد کنار گوشم و یه چیزایی زمزمه کرد.
_امیلی.....فکر کردی کی هستی؟خودتو زیاد دست بالا نگیر،تو یه دختر کوچولوی ساده و احمقی که با چند تا کلمه کوچولو رام میشه...خیلی زیادی روتو زیاد کردی،اگه من جات بودم با دم شیر بازی نمیکردم ولی حالا که خودتو انداختی تو بازی ، خودتو خوب آماده کن چون یه بازی غول آسا در پیش داریم.
آروم و بی صدا گریه میکردم.
بارون اشکهام صورتمو غرق کرده بود.
آروم سرشو عقب برد و مستقیم تو چشمام نگاه کرد.
یه لبخند مرموز و یه چشمک زد.
خیلی آهسته دور شد.
اینقد دور شد که دیگه چشام نمیدیدش.
افتادم رو زمین و صدای هق هقم تا آسمون رفت...
دیگه جونی واسم نمونده بود....
چرا؟!؟؟؟
چرا من؟!!؟!
چقد دوست دارم همه ی اینا یه خواب باشه و وقتی بیدار میشم دوباره همون صورت مهربون ویل رو ببینم.
خدایا!!!!
دوباره نه !!!!
دوباره دردسر!!!....
.
.
.
.
.
چشامو که باز کردم.
اتفاقای دیشب رو یبار با خودم مرور کردم.
بدترین روزی که داشتم...
نمیدونم چجوری و با چه حالی خودمو رسوندم خونه.
از خونه فقط چهره ی نگران مامانم و دلداری های دلسوزانش یادم میاد.
اینکه میگفت چرا دیر اومدی و به همه جا زنگ زده تا بفهمه کجام ولی خبری نبوده.
°تو یه دختر ساده و احمقی...°
°یه بازی غول آسا در پیش داریم°
صدای ویلیام همش تو گوشم میپیچید گوشامو محکم گرفتم تا صداشو نشنوم ولی صداش از سرم بیرون نمیرفت...
YOU ARE READING
Pretty Hurts [Harry Styles]
Fanfiction"...من تنها بودم،توی حصاری که واسه خودم ساخته بودم زندانی شدم،وابسته به خودکشی بودم،من افسرده شدم،احساس افتضاحی داشتم،همه چی واسم داغون بود. اما هیچوقت نمیدونستم که یه نفر میتونه وارد حصارم بشه و تمام چیزی که اذیتم میکنه رو درمان کنه..."