بعد از ژاپن

980 174 44
                                    

جین

رو تختم افتادم،دلم برای خونم تنگ شده بود.میتونستیم یه هفته باقی مونده رو خونه خودمون باشیم و بعد برای دو هفته دیگه به یکی از شهرای ساحلی میرفتیم...بلند شدم برای خودم قهوه درست کنم،قهوه جوش رو روشن کردم به سنگ اپن تکیه دادم و به زمانش خیره شدم،تمام فکرم پیش اتفاقات این چند روز بود که زنگ خونه رو زدن...
ساعت تقریبا یازده شب بود و انتظار کسیو این موقع نداشتم‌...درو باز کردم و از دیدن تهیونگی که موهای خیس از عرقش روی صورتش ریخته شده و اکثر دکمه های لباسش باز بود با تعجب خشکم زد.نفهمیدم چنددقیقه تو همون حالت بودم که با صداش به خودم اومدم:
+نمیذاری بیام تو؟
صداش کشیده میشد،مشخص بود حالش عادی نیست.عقب رفتم بیاد داخل،بدون توجه به من رد شد و رو کاناپه لم داد.میتونستم حدس بزنم چرا اینجاست،پف کلافه ای کشیدم درو بستم و پرسیدم:
_قهوه میخوری؟
+این موقع شب؟
_تو این موقع شب مست کردی اومدی خونه ی من اونوقت قهوه خوردن من عجیبه؟
+نه نمیخورم،بیا بشین باید باهات صحبت کنم.
رو به روش نشستم و منتظر موندم.مشخص بود داره تو ذهنش چیزایی رو بررسی میکنه.بعد چند لحظه لب زد:
+باید چیکار کنم؟
_ها؟
سرشو بالاآورد اومد جلو و دستاشو قاب صورتم کرد و با لحن التماس مانندی گفت:
+باید چیکار کنم که مال من بشی؟هرکاری بخوای میکنم...حتی اگه بهم بگی دیگه نخونم،دیگه نرقصم،بگو دیگه نفس نکش،دیگه نفس نمیکشم.فقط بهم بگو باید چیکار کنم؟ها؟
دلم به درد اومد،چیزی از سمت معده م به سمت گلوم بالا میومد.صورتمو برگردوندم،دوباره سمت خودش کشید و با بغض گفت:
+الان بهم بگی منو نمیخای،بهم بگی بیخیالت شم، برای همیشه بیخیالت میشم،من قسم خوردم هرکاری کنم که تو میخای.
_تهیونگ...
+بهم نمیگی ته ته ی من؟؟؟
هیچی نگفتم،مغزم دستور میداد که زبونم حرکت نکنه تا چیزی نگم که بعدا پشیمون شم.دوباره تهیونگ بود که گفت:
+بخاطر جانگکوکه؟؟؟میدونم دوستش داری،میدونم بهش وابسته ای،میدونم بزرگش کردی،اما جینا من بیشتر ازاون درد کشیدم،زودتر از اون دیدمت،زودتر از اون عاشقت شدم...نوبتیم باشه نوبت من باید باشه،مگه نه؟
بلاخره زبونم باز شد:
_نه من اونجوری دوستش ندارم،مثه تو دوستش دارم.خوشحال میشم بتونید باهم کنار بیاید.
+تو اینطوری خوشحال میشی؟اینطوری میخای؟
اوه،تهیونگ اشتباه فهمیده بود،ولی نمیدونم،بازم فقط خاستم خودمو خلاص کنم،بدون در نظر گرفتن احساس اون دوتا گفتم:
_بنظرم شما خیلی بهم میاید.
چشمامو روی هم فشار دادم،من خیلی خودخواه شدم...قطره های اشکش بدون‌توقف میریخت.بلند شد و سمت در رفت،لحظه آخر مکثی کرد،برگشت سمتم و گفت:
+قهوه نخور،بدخواب میشی.
و رفت...

جانگکوک:

آب رو باز کردم،سرمو زیردوش بالا گرفتم تا قطره های آب به صورتم بخورند و آرومم کنند که صدای زنگ خونه اومد.ساعت چند بود؟پشت سر هم زنگ میخورد،انگار کسی دستش رو روی زنگ گذاشته بود و برنمیداشت،عصبی و نگران،حوله رو پوشیدم و سمت در رفتم،در رو که باز کردم پسری دیدم که موهای مشکی خیسش رو صورتش ریخته بود و اکثر دکمه های لباسش باز بود:
_تهیونگ...اینجا چیکار میکنی؟
کنارم زد،اومد داخل و سمتم برگشت و گفت:
+باید باهم باشیم...
.........................................................
دیدی چی شد؟؟؟
داشت یادم میرفت بذارم😂
اینقد لعنت بهش همیشه یه چی که سر آدم آوار شه بقیه هم پشت سرش تند تند میان😄
ها راستی،داستان رو بذار تو ریدینگ لیستت تا اگه یه وقت اینجوری شد برات نوت بیاد.نمیدونم اینجوری میشه یا نه هااا...خودم چند تا فیکو تو ریدینگ لیستم گذاشتم ولی نوتاش برام‌نمیاد😂
فقط دیدم زیر چندتا فیک اینجوری نوشته بود گفتم حتما واسه من خرابه...ولی تو اینکارو بکن.
قلب قلب قلب

Can you hear me?Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon