لبخند

935 149 39
                                    

جانگکوک

دیروقت بود و هنوزجین برنگشته بود،با سرو صدایی که هوسوک راه انداخته بود همه بیرون اومده بودیم.
=چرا گذاشتی بره؟چرا تنها گذاشتی بره؟مگه حالشو ندیدی؟اگه بلایی سرش...
# خفه شو هوسوک...توی لعنتی که حالشو دیدی چرا گذاشتی بره؟
تهیونگ با خشم داد زد و باعث شد هوسوک آروم بشه و باصدای ناله مانندی گفت:
=من خاستم دنبالش برم ولی دیدم رفت تو اتاق نامجون و فکرکردم منصرف شده.
یعنی جین کجا رفته بود؟چیزی نمونده بود به روشنی هوا و بارون به بالاترین شدت خودش رسیده بود و اون هنوز برنگشته بود...تهیونگ چندین بار بلند شد دنبالش بره که جیمین و نامجون جلوشو گرفتند چون استفی که دنبالش رفته بود تاکید کرد تو این هوا بهتره همه خونه بمونیم تا مشکل بیشتری پیش نیاد...گوشی جیمین برای بار چندم زنگ خورد:
٪کیه جیمین؟یا جوابشو بده یا اون گوشیو خفه ش کن.
جیمین سرشو پایین انداخت و گوشیشو بدون اینکه جواب بده سایلنت کرد و آروم گفت:
×یونگی هیونگه...بهم پیام داده بود،فکرنمیکردم بیدار باشه جوابشو دادم و گفتم جین هیونگ رفته بیرون و برنگشته...
#لعنت بهت جیمین...من نمیتونم بیشتر ازاین اینجا بمونم.
تهیونگ پاشد و به سمت دررفت...ناخودآگاه بوسه ی امروزم یادم اومد:بوسه م با تهیونگ جالب بود،حس بدی نداشت،هرچند بوسه م با جین حس خیلی خوبی داشت...یهو به خودم اومدم و سریع حواسم رو جمع کردم،نه اصلا باهم قابل مقایسه نبودند...
نامجون بازوی تهیونگ رو گرفت تا مانعش بشه که در باز شد:
-جین...
صدایی از ته گلوم اسمشو صدا زد...لباساش خیس خیس شده و چتریای موهاش روی صورتش ریخته بودند...چشماش ولی برخلاف سرشب آروم بودند و با شنیدن اسمش از سمت من،به طرفم نگاهی کرد و لبخندی زد.دوباره پر شدم از صداهایی تو مغزم که اسمشو داد میزند.همونطور که از کنارم رد میشد گفت:
+ببخشید بچه ها،نفهمیدم چقدر دور شده بودم و بارونم شدید بود،برای همین مجبور شدم زیریه درخت پناه بگیرم تا ماشین کمپانی رسید.باید سریع لباسامو عوض کنم.
دستی به شونه م زد :
+معذرت میخام نمیخاستم هیچکدومتونو اذیت کنم.
و از پله ها بالا رفت...لبخندی به پشت سرش زدم،هم برگشته بود و سالم بود و هم بدون اینکه به تهیونگ نگاهی بندازه به من لبخند زد و حتی به شونه مم زد...حس قدرت کردم...همیشه رد و بدل شدن نگاه های نگران و غم زده بین اون دوتا منو میترسوند.اما امشب،بعد چندساعت سخت،نگاه نگران من لبخندشو گرفته بود...به بقیه نگاه کردم و برام جالب بود که هیچکس از وقتی جین اومده بود حرفی نمیزد و حالا فقط جیمین بود که تا به خودش اومد، گوشیشو برداشت و در حال شماره گیری کسی که مطمعنا یونگی بود به سمت آشپزخونه دوید...

جیمین

+هی چیمی لعنتی چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟من فقط بدونم چرا تو همیشه بعد از زدن حرفای مهم در میری...
بوق اول نخورده بود که یونگی گوشیو برداشت و شروع کرد با صدای بلند و عصبانی به حرف زدن،نذاشتم حرفش تموم شه:
-جین هیونگ همین الان برگشت،حالش خوبه...
صدای بیرون دادن نفس عمیقشو که شنیدم فهمیدم خیالش راحت شده و ادامه داد:
+کدوم گوری بوده؟
-گفت خوابش نمیبرده،رفته قدم بزنه و بارون که شدید شده نتونسته برگرده و مجبور شده تا وقتی دنبالش برن یه جا پناه بگیره.
خاستم بگم امروز چقدر حالش داغون بود و موقع برگشت آب از سر و روش میچکید ولی نخاستم نگران ترش کنم:
+نزدیکم بود بخاطر این نگرانی میکشتمش...اممممم خب خودت خوبی جیمین؟
از ذوق نمیتونستم لبخندمو جمع کنم و برای اینکه نفهمه صدامو آروم کردم و گفتم:
-من خوبم،توخوبی؟درد که نداری؟
صدای نفس کشیدنش میومد و اونم با صدایی آروم گفت:
+نه درد ندارم.خوبم
نمیخاستم مکالمه مون به این زودی تموم شه،بعد از چندلحظه مکث با تردید پرسیدم:
-من دیگه بعد ازکدوم حرف مهم در رفتم؟
صدای پوزخندش اومد و باعث شد از خجالت خودمو بابت پرسیدن همچین سوالی نفرین کنم...میدونستم چیو میگه ولی اون لحظه دوست داشتم درموردش صحبت کنیم.
+یعنی نمیدونی در مورد چی حرف میزنم؟میتونم بگم که الان داری لب پایینتو گاز میگیری.
به خودم اومدم،حق بااون بود،اون تموم حرکات منو بهتر از خودم میدونست...انگار همه صداهای دنیا ازبین رفته بودن و فقط صدای نفس کشیدنش از پشت گوشی شنیده میشد.نمیتونستم لبخندمو جمع کنم:
-امممم.دیروقته یونگی،دیگه بخواب،جین هیونگم که برگشته پس خیالت راحت باشه.منم برم بخوابم..
صدای خنده ی آرومش اومد:
+باشه باشه،هرچقدر میتونی در برو ولی تهش که گیرمیوفتی.

............................................................
خب بیا بهم بگو چه فکری میکنی؟؟؟
شاید دیدی تو آینده تاثیر گذاشت...
میبینی من چقدرررر دوستت دارم که میدونستم امروز سرم شلوغ میشه دیروز هردوپارت رو آماده کردم که امشب بذارم😘

Can you hear me?Onde histórias criam vida. Descubra agora