مکنه لاین

1.7K 224 11
                                    

تهیونگ...
صبح با سردرد بیدار شدم،یاد آوری اتفاقات دیشب باعث شد سردردم بیشتر بشه.به زور از تخت جدا شدم و به سمت حال رفتم.بقیه نشسته بودن و صبحانه میخوردن.به پایین پله ها که رسیدم حس کردم یکی پشت سرمه،برگشتم که جین هیونگ رو چند پله بالاتر دیدم،لبخندی زد و گفت سلام ته ته بلاخره بیدار شدی،منکه هرچی تلاش کردم نتونستم کوکیو بیدار کنم و نیم ساعتم بیشتر تا شروع تمرین نمونده.قلبم از عصبانیت مچاله شد.بدون اینکه حرفی بزنم صورتمو برگردوندم و سمت حیاط حرکت کردم.نیاز داشتم نفس بکشم و اون خونه هیچ اکسیژنی برای من باقی نذاشته بود.

جین...

چرا اینجوری کرد؟
با تعجب گفتم و به سمت بقیه بچه ها حرکت کردم و سر میز نشستم.نامجون به شونه م زد و گفت شاید امروز از دنده چپ پاشده نیاز نیست نگرانش باشی...خندیدم و گفتم نگران نیستم، مکنه لاینمون بزرگ شدن نیازی نیست نگرانشون باشیم دیگه.
چند دقیقه بعد ته برگشت تو حال و سرمیز نشست،صورتش گرفته بود،برعکس جانگکوکی که از بالای پله ها میومد و برق خوشحالی چهره اش از چندکیلومتری چشمو میزد.
به زور و با بحث و سروصدا جیمین رو از کنارم بلند کرد و رو صندلی کناریم نشست.خنده م گرفته بود،جانگکوک هیکلش دوبرابر من شده ولی هنوزم عین یک بچه بهم وابسته و آویزونه.با این فکر سرمو بلند کردم و به ته که رو به روی جانگکوک نشسته بود نگاه کردم.بی حوصله و عصبی دیده میشد و اینقد قهوه شو محکم هم میزد که از کنار فنجون پرت میشدن بیرون.دستمالو سمتش هل دادم و گفتم میزو کثیف کردی،یه نگاه جهنمیی بهم انداخت و با فشار میزو تمیز کرد و دستمالو پرت کرد تو ظرف صبحانه ش.این پسر چش شده بود؟
کل اون روز رو عصبانی بود و به همه میپرید.حتی به شوگایی که همیشه خدای ته و مورد احترامش بود،طوریکه گاهی اوقات من و نامجون و هوپی به اینکه چطور ته به یونگی احترام میذاره ولی مارو به زور هیونگ صدا میزنه،حسودی میکردیم.
سر تمرین هم لحظاتی که با جانگکوک رقص مشترک داشت صورتشو سمتش برنمیگردوند که باعث میشد صدای مربی در بیاد،تنها گاهی اوقات با جیمین صحبت میکرد،اونم کوتاه و زمانی که من و جانگکوک تیکه مشترک خودمون رو داشتیم میرفتیم با عصبانیت به ما خیره شد و آخر اجرامون،که کوکی چرخ زد و از پشت بغلم کرد،صاف ایستاد و رقص خودشو جیمین رو خراب کرد.بعد از توبیخی که از سمت مربی شد،لباسشو درآورد و سمت دیوار پرت کردو محکم از شونه جیمین کشید طوری که شوگا یه قدم به جلو برداشت ولی با شروع حرکت رقص ته و جیمین،دوباره به عقب و سرجاش برگشت.
تا حالا اینجوری ندیده بودمش،با تعجب و نگرانی به دنبالش نگاه میکردم که نامجون نزدیکم شد،دستشو کشید تو‌موهاشو گفت:نمیدونی چش شده؟
+نه نمیدونم،دیدی که صبح خودمم تعجب کردم.
_بهتره زودتر بفهمی،داره گند میزنه به برنامه مون.
نامجون بااینکه از من کوچیکتر بود اما بالحن لیدریش دستوری بهم گفت و درحالیکه کوکی رو از خودم جدا میکردم سری به نشونه تایید تکون دادم.
اجرا تموم شد و همه به خوابگاه برگشتیم،ته سریع رفت بالا.هوپی گفت احتمالا تو اتاق خودش دوش میگیره.همه نگرانش بودیم.با نگاه به نامجون گفتم میرم باهاش صحبت کنم.جیمینم داشت بالا میرفت که صداش زدم.نزدیکش شدم و گفتم چیمی میدونی ته چشه؟
_نه هیونگ منم نمیدونم،ولی نگرانشم.شاید یه اتفاقی تو‌خانواده ش افتاده باشه،باید باهاش صحبت کنم.
و دوباره خاست بره سمت بالا که دستمو رو شونه ش گذاشتم و گفتم:بذار من باهاش صحبت میکنم،شاید بمن بگه.
جیمین که میدونست من میتونم از زیر زبون همه حرف بکشم باناراحتی باسر تاییدی کرد و عقب رفت.
بالا رفتم و پشت اتاق ته وایستادم.چند ضربه به در زدم،صدایی نیومد.نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم.

...........................................................
میدونی استادام همیشه بهم میگفتند شروع کنم به نوشتن ولی هیچوقت خودمو در حد نوشتن نمیدونستم که به کنار،اونا اکثرا از رو نوشته های اینستا و فیسبوکم نظر میدادن که در حد چندتا کار طنز و زندگی روزمره ست...خاستم بگم من میتونم بهتر بنویسم ولی هیچوقت رمنس نوشتن تو فکرم نبوده و برای همین اگه خوب‌نمینویسم،سعی کن درکم کنی.باشه؟؟؟

Can you hear me?Where stories live. Discover now