تاب

945 139 46
                                    

جانگکوک

هیچ ایده ای برای اینکه باید چیکار کنم نداشتم و این فکر که تهیونگ جین رو بوسیده بود باعث میشد تنها چیزی که به ذهنم میرسه این باشه که برگردم اتاق و تا جاییکه میتونستم تهیونگ رو زیر کتک بگیرم...وقتی به این احتمال فکر میکردم که ممکنه جین هم همراهیش کرده باشه میخاستم سرم رو به نزدیک ترین شی سفت اطرافم بزنم...بیشتر از یک ساعت بود که بی هدف تو حیاط از این سمت به اون سمت میرفتم و با این فکرا دست و پنجه نرم میکردم و در آخر خسته روی تاب نشستم...سرمو به پشت تاب تکیه دادم.چشمهامو بستم و سعی کردم ذهنم رو آزاد کنم که متوجه سایه ای روی سرم شدم...خاستم بی توجه بهش به ریلکس کردنم ادامه بدم که با فکر اینکه ممکنه جین باشه سریع چشمهامو باز کردم و با جیمینی که بهم لبخند میزد مواجه شدم...ناامید خاستم چشمهامو دوباره ببندم که ضربه ای به پاهام زد و خاست کنارم بشینه...
+خوب به نظر نمیای کوکی.
بدون اینکه سرم رو برگردونم با لحن کلافه ای جواب دادم:
-آره با تهیونگ بحثم شده
+سرچی؟
_ازم میخاد باهم تموم کنیم
+چی؟؟؟؟
صدای جیغش باعث شد از جا بپرم:
-چرا جیغ میزنی؟نگو که ته بهت نگفته بود رابطه ما فرمالیته ست.
سرش رو پایین انداخت وبا خنده ای کوچیک و آروم گفت:
+نگفته بود تو میدونی که من میدونم.
-نمیدونستم.تا الان که خودت لو دادی.
با تعجب سمتم برگشت و بعد از فهمیدن ماجرا با مشت به شونه م زد که باعث شد از کم زور بودنش خنده م بیاد:
+کثافت بمن یه دستی میزنی؟
خاست مشت بعدی رو هم بزنه که صدای گوشیش متوقفش کرد...زیرنظرداشتمش،باباز کردن گوشیش لبخند قشنگی زد و شروع به تایپ کرد....بعد کمی نوشتن انگار پشیمون شده بود،پیامش رو پاک کرد و بعد از قفل کردن گوشیش اونودوباره توی جیبش گذاشت و گفت:
+الان برای جواب دادن زوده.
پوزخندی زدم و با شیطنت گفتم:
-یونگی هیونگه؟
گونه هاش رنگ سرخی قشنگی گرفت و با صدای آروم و خجالت زده ای گفت:
+آره...یه ساعت پیش بهش پیام دادم و تازه جوابمو داده.اگه الان جوابشوبدم فکر میکنه هولم...
-مگه نیستی؟
+کل این یه ساعت رو منتظر جوابش بودم و برای همین اصلا زودتر از بقیه جدا شدم چون اینقدر کلافه بودم که نمیتونستم تحملشون کنم.
-پس جوابشو بده شاید دستش بند بوده.
سریع گوشیشو دوباره درآورد یجوری که انگار منتظر حرف من بوده و بعد از چندلحظه نگاه کردن بهم سریع شروع به تایپ کرد...بعد از فرستادن پیام،گوشی رو قفل کرد و سمتم برگشت:
+ته نگفت چرا الان این تصمیم روگرفته؟
تاخاستم دهن باز کنم و جوابش رو بدم،صدای دوباره گوشیش بلند شد و ذوق زده بازش کرد و بدون توجه بمن شروع به تایپ کرد و بعد از بستنش دوباره نگاهشو بهم انداخت...لبخندی زدم و گفتم:
-کی بهش گفتی؟
+چی؟
-خدای من...جیمین میدونی چی میگم...کی به یونگی هیونگ گفتی بهش علاقه داری؟
صدای دوباره گوشیشو ندیده گرفت و با تعجب و نگران گفت:
+من بهش هیچی نگفتم...کسی چیزی گفته؟اون هنوز چیزی نمیدونه...
از سادگی این پسر خنده م گرفته بود ولی با لحن تند ساختگی گفتم:
-منو احمق فرض نکن پارک جیمین...یه هفته صبح تاشب خونه ش بودی و الان میگی چیزی نگفتی و اونم چیزی نفهمیده؟پس اونیکه الان چون جواب پیامشو زود ندادی داره زنگ میزنه حتما منم،چون یونگیی که هیونگ منه سنگ تر از این حرفاست که بدون دلیل اینقد پیگیر کسی باشه.
حالا جیمین به سرخ ترین حد خودش رسیده بود و چقدررر این اخلاقش شبیه جین بود،بالحن غمگینی گفت:
+مستقیم بهش نگفتم ولی خب چجوری بگم....غیرمستقیم سعی کردم بهش بفهمونم ولی خب...هیچوقت نشون نداد که ممکنه فهمیده باشه.
-بس کن جیمین...میخای الان یه پیام بهش بدم ببینی جواب منو دو ماه بعد میده؟بهش زنگ میزنم حالشو بپرسم فقط میگه خوبم وسرم شلوغه تا زودتر قطع کنم اونوقت توی بیست و چهارساعت روز،بیست ساعتشو یا داره به تو پیام میده یا زنگ میزنه.میخای خودتو بزن به اون راه ولی همه ما میدونیم که هرچی بین شما دوتاست از سمت هر دوتاتونه.
خنده ی خجالت زده ش خیلی قشنگ بود،حاضر بودم هرچی دارم رو بدم تا حس اون لحظه شو تجربه کنم،وقتی بفهمم جینم بمن علاقه داره،صدای آرومش باعث شد از اون حال دربیام،درحالیکه به شماره و اسم یونگی که رو صفحه گوشیش درحال تماس بود نگاه میکرد گفت:
+یعنی میگی فهمیده؟هرکاری کردم تا الان بی فایده نبوده؟
-معلومه که نبوده،الان خودتونو ببین...اگه یه دقیقه دیگه جواب ندی مطمعنم بااون حالش پا میشه میاد اینجا...
با خوشحالی سرشو عقب بردو خنده ی بلندی کرد و درحالیکه بلند میشد، گفت:
+یک ساعت جواب پیام منو نداده هیچی نگفتم،حالا دودقیقه جوابشو ندادم داره خودشو میکشه.
و در حالیکه تماس رو جواب دادو گوشیشو دم گوشش گرفته بود رفت...به رفتنش نگاه کردم و چقد به حالش حسودی میکردم...اون به یونگی فهمونده بود بهش چه حسی داره،تهیونگ جین رو بوسیده بود و من مثه بزدلا یک بار توی خواب لباشو لمس کرده بودم...جین میدونست حس من بهش چیه اما هیچوقت خودم بهش نگفتم...شاید وقتش بود یه حرکت بزرگتر از تهیونگ بزنم،شاید باید بهش اعتراف کنم...نباید ازاون عقب بیوفتم...سریع به خودم اومدم،بلند شدم و بلند جیمین رو صدازدم:
-جیمین...جیمین...از جین جداشدی نگفت کجا میره؟
گوشی رو یکم از خودش جدا کرد و گفت:
+رفت لیزا رو تا دم ماشین برسونه بعد احتمالا اتاقش رفته باشه.
و دوباره مشغول صحبت شد...اسم اون دختره لعنتی باعث شد تو انجام کار که میخاستم انجام بدم محکم تر بشم...پس نفسی که جمع کرده بودم رو محکم بیرون دادم و به سمت اتاقش حرکت کردم.

................................................................
هیچی ندارم بگم فقط بازم میگم خیلی یونمین دوست دارم😍

Can you hear me?Место, где живут истории. Откройте их для себя