دونسنگ مورد علاقه

1.2K 203 28
                                    

جین

با صدای در بیدار شدم،سرمو بالا آوردم که با چشمای خیره و متعجب هوسوک رو به رو شدم.اخم کردم و‌بلند گفتم:
_بیا تو
در باز شد و هیکل نامجون تو در ظاهر شد،تا منو دید با تعجب گفت:
+تواینجا چیکار میکنی؟
هوسوک که حالا به نامجون خیره نگاه میکرد گفت:
× سوال منم همینه
_توضیح میدم
+منتظرم
× منم منتظرم
با بی حوصلگی همه چیو توضیح دادم.نامجون فقط با اخم متفکری گفت:
+مطمعنی کسی مشکلی نداره؟
_نه دیگه ته و کوکی که دوستای صمیمیند،شوگا و جیمینم که وضعیتشون مثه روز روشنه و فقط نمیدونم چرا خودشون نمیفهمند و فقط میمونه هوپی...ببینم‌هوپی ناراحتی من اینجام؟؟
هوسوک سریع خودشو انداخت سمتم و گفت:
× چی بهتر از یه هم اتاقی ترسو مثه خودم؟؟اینجوری مطمعنم شبا تنها نمیمونم
و با چشمای قلبیش گردنمو بغل کرد.نامجون که انگار راضی بود گفت:
+خوبه،فقط بعد این هرکاری خاستید کنید یادتون نره بمن خبر بدید و اینکه بیاید صبحانه حاضره.
میخاستم برم وسایلمو جمع کنم ولی شکمم صدای بدی داد و بلند شدم و گفتم:
_هوپی باید مسواک بزنم میشه ولم کنی؟
هوپی خوشحال عقب رفت و دست زد و گفت:
× میتونیم دوتایی تو سرویس مسواک بزنیم مثه هم اتاقیا...کوکی هیچوقت این اتاق بیدار نشد که بتونیم یکم مثه هم اتاقیا رفتار کنیم.
خندیدم و باشه ای گفتم و بعد از مسواک زدن موقع بیرون اومدن دوباره هوپی از گردنم آویزون شد.به سختی داشتم حرکت میکردم که هوپی با صدای هیجان زده ای داد زد:
× کوکیییییییی بیدارشدی؟؟؟دیدی هم اتاقی جدیدمو؟؟؟تو‌هرشب میرفتی پیشش بخوابی ولی در آخر این من بودم که باهاش هم اتاقی شدم.
باصدای بلند خندید و منم به خوشحالی بچگانه ش خندیدم.درحال خندیدن سمت کوکی نگاه کردم که با اخم از کنارم رد شد و تنه ای زد و گفت:
+میرم وسایلمو جمع کنم.
تعجب آور نبود.میدونستم حس میکنه بعد این مدت ولش کردم ولی برای راحتی همه،این بهترین تصمیم بود.خاستیم ادامه بدیم که دست دیگه ای رو شونه م افتاد.برگشتم جیمین رو دیدم که لبخند بزرگی رو لبش داشت.بعد صبح بخیری که با هوپی کرد.زیر گوشم آروم گفت:
+ممنون هیونگ.
لبخندی به حس قشنگش زدم و سه تایی سمت حال و صبحانه رفتیم.
سر میز همه نشسته بودیم و‌صحبت میکردیم،تنهاتهیونگ و جانگکوک ساکت بودن.از کاری که کرده بودم حتی یکذره هم پشیمون نبودم.کل دورانی که کمپانی بودیم رو سعی کردم به راحتی بقیه فکرکنم اما حق داشتم یه بار به خودم فکرکنم.برای همین تا آخر صبحانه به هیچکدومشون نگاه نکردم.

تهیونگ

تمام تلاشمو میکردم که به صحبتای بقیه گوش بدم و حواسمو پرت کنم ولی هربار دیشب یادم میومد و معذب تر میشدم.
فلش بک
نصفه شب بود که با صدای چیزی بیدار شدم،تو‌تاریکی دیدم که جانگکوک داره سعی میکنه دری که قفل کرده بودم رو باز کنه.بلند شدم سرجام نشستم و گفتم:
_قفله،برگرد تو‌تختت و بخواب
+بازش کن،نمیتونم‌بخوابم
_سعی کن بخوابی،ازاین به بعد تا وقتی اینجاییم هرشب توهمین اتاق میخوابی.
با درموندگی به در نگاه کرد و گفت:
+نمیتونم ته،خستم ولی خوابم نمیبره،من عادت کردم جین هیونگ رو بغل کنم و بخوابم.
یک طرف تخت دراز کشیدم و به طرف خالی تخت اشاره کردم و با بدجنسی گفتم:
_ بیا اینجا بخواب.دیدی که جین هیونگ دوست نداره کنارش بخوابی.
بعد کمی مکث،با دودلی پاشد اومد سمت تخت و دراز کشید.خاستم ملحفه روش بکشم که متوجه صدای هق هقش که سعی میکرد خفه ش کنه شدم.سعی کردم اعتنایی نکنم که بغلم کرد و گفت:
+هرشب اینجوری بغلش میکردم و میخوابیدم.
تنم یخ زد...یعنی هرشب اینقد بهش نزدیک میخوابید و دیوونه نشده بود؟من هیچوقت اینقدر به جین نزدیک نشده بودم و حتی از کنارش نشستنم دیوونه میشم.دلم براش سوخت.درسته الان رقیبم بود ولی اون ‌یکی از بهترین دوستامم بود.دستی کشیدم رو سرش و از خودم جداش کردم و آروم گفتم:
_بخواب کوکی،عادت میکنی.
پایان فلش بک
به جین نگاه کردم،درگوشی با جیمین صحبت میکردن و میخندیدن.وقتی نگاه های شوگا رو به جیمین دیدم تک خندی زدم.حق داشت.منم برای یه شب هم اتاقی جین بودن حاضر بودم همه دوستامو بفروشم.

جانگکوک

همیشه بهم میگفت من دونسنگ مورد علاقه شم.پس چی شد یهویی پرتم کرد دور؟؟ناراحت بودم.نمیخاستم حرف دیشب تهیونگ رو باور‌کنم ولی از صبح که جینو دیدم بهم حتی یک نگاهم ننداخته بود.همینجوری که با شوگا هیونگ و جیمین میخندید چشمش افتاد بمن...با دلخوری نگاهمو ازش گرفتم و سمت حیاط آتلیه رفتم.کتمو درآوردم و کرواتمو شل کردم تا بتونم یکم راحت تر نفس بکشم که یهو یکی از پشت بغلم کرد.از دست نرم و سفیدش شناختمش.قلبم شروع کرد به تند زدن.شروع به حرف زدن که کرد چشمامو بستم تا به اون صدای دلنشین گوش بدم.
_جئون جانگکوک،تو حق نداری از هیونگت دلخور باشی.میدونی که من کاریو میکنم که به نفع همه باشه.
نفس عمیقی کشیدم.تموم دلخوریام یهویی از بین رفت.دستمو روی دستاش گذاشتم و گفتم:
+کیم سوکجین.توهم حق نداری منو از خودت برونی.
دستاشو از دور کمرم باز کرد،منو سمت خودش چرخوند و گفت:
_من هیچوقت تورو از خودم نمیرونم‌کوکی.تو‌همیشه دونسنگ مورد علاقه منی.
+بهت اعتماد کنم؟
_هی مگه تو قبل این بهم اعتماد نداشتی؟
+هیووووونگ
_باشه باشه اگه تو بتونی عادت کنی شبا اتاق خودت و تهیونگ بخوابی من بهت قول یه ناهار توووپ رو میدم.
+فقط واسه خودمو خودت؟
همینطور که بغلم میکرد گفت:
_فقط هیونگ و کوکی
و همون لحظه چشمای جهنمی کسیو دیدم که بعد این صحنه پرده پنجره آتلیه رو محکم کشید و ناپدید شد.

جیمین

طبق معمول یونگی شامو زودتر تموم‌کرد و رفت استدیو و معمولا تا دیروقت اونجا بود.انگار هیچ جای دیگه اندازه اونجا واسش آرامش نداشت.ناراحت بودم که من نمیتونم این آرامشو بهش بدم.برای همین فیلم‌هنوز به نصف نرسیده بود که کلافه شدم و گفتم میرم بخوابم.بلند که شدم جین هیونگم بلند شد کنار پله ها دستمو گرفت و گفت:
_میدونی که اون همیشه تا دیروقت استدیو میمونه،بخاطر تو نیست اینکارش که ناراحت شی.
+میدونم هیونگ فقط خوشحال بودم که شاید حالا بیشتر وقت باهم بگذرونیم ولی...
_یکم بهش زمان بده باشه؟
به لبخندش نگاه کردم.چقدر به تهیونگ حق میدادم که عاشق این آدم رو به روم باشه.برعکس اون من به کسی دلبسته بودم که دست کمی از سنگ نداشت.
با چندبار پلک زدن تاییدمو نشون دادم.دستمو محکم تر فشار داد و شب بخیر گفت ورفت به دیدن ادامه فیلم...
تو‌اتاق نشسته بودم و به ویدیوی توی گوشیم نگاه میکردم.تقریبا ده دقیقه ای میشد اومده بودم تو اتاق که در باز شد...
...................................................
آقا جین همون هیونگیه که همه لازم داریم😍😍

Can you hear me?Where stories live. Discover now