قبل از ژاپن

1.1K 176 15
                                    

تهیونگ

یه هفته از عمل یونگی میگذشت و جیمین مدام بعدتمرینات پیشش بود،فردا سمت ژاپن پرواز داشتیم.تمرینات با یونگی به اندازه کافی سخت بود و حالا بدون اون و دوباره شدن کار و کم بودن زمان باعث شده بود تو این یه هفته هیچکس حتی نای حرف زدن نداشته باشه...بجز جیمین که بعد هر تمرین با وجود خستگی پیش یونگی میرفت و تا دیروقت میموند.دو سه باری یونگی به جین زنگ زده بود تا اجازه نده دیگه جیمین اونجا بره ولی نه جین و نه نامجون و نه حتی خود یونگی نمیتونستند جلوشو بگیرند،فقط بعضی وقتا هوسوک هم برای مراقبت بیشتر باهاش میرفت...
همینطور که تو اتاق جیمین رو تختش که یه زمانی واسه جین بود دراز کشیده بودم و به یه هفته اخیر فکرمیکردم یهو در باز شد.جین اومد داخل و رو تخت رو به روم نشست،با دیدنش دوباره تپش قلبم شدیدتر شد وبلند شدم سرجام نشستم که آروم گفت:
+حالت خوبه؟
چقدر شنیدن صداش لذت بخش بود.
_نمیدونم جین،تو چی؟حالت خوبه؟
+من خوبم،برای جیمین نگرانی؟
_نمیدونم،مدام به این فکرمیکنم که با این حال جیمین و نبود یونگی چطور قراره اجرامون پیش بره.خیلی همه چی یهویی بود.
+اوهوم.ولی میدونی ته ته،باید تو این روزا حواست به جیمین باشه.
_آره.حواسم بهش هست.جدای اینکه بهترین دوستمه،من تنها کسیم که حالشو میفهمم.
جین لباشو با ناراحتی غنچه کرد و گفت:
+بهترین دوستت جیمینه؟
خنده ای کردم و پرسیدم:
_قسمت بعدیشو یعنی نفهمیدی؟
+ترجیح میدم رو همین قسمت مد نظرم صحبت کنیم.
بلند شدم رفتم کنارش نشستم،بغلش کردم و گفتم:
_خب هیونگ توهم همیشه میگی سولمیتت یونگیه وگرنه میدونی که من تورو با دنیا عوض نمیکنم.حتی با ده تا جیمین.
خندید و متقابلا بغلم کرد و گفت:
+ته ته ی من...منم تورو با ده تا جیمین عوض نمیکنم ولی با یازده تا شاید.
با عصبانیت ساختگی جدا شدم و بهش نگاه کردم که دوباره خندید،بغلم کرد و گفت:
+ناراحت نشو ته ته.میدونی شوخی میکنم.تو....
دوباره در اینبار با شدت باز شد.جانگکوک وسط چهارچوب وایستاده بود،بعد چند لحظه خیره نگاه کردن به جفتمون گفت:
× تهیونگ،جیمین دنبالت میگرده.کارت تموم شد بیا اتاق باید باهم صحبت کنیم.
بلند شدم که پیش جیمین برم.جینم پشت سرم اومد که جانگکوک بازوشو گرفت و گفت:
× هیونگ کجا میری؟
+میرم پیش جیمین،میخام حال یونگی رو بپرسم.
_نمیخاد من پرسیدم،حالش خوبه.نامجون گفت وسایلتو جمع کنی برای فردا،صبح زودتر باید با اون بری.
داشتم نگاهشون میکردم که متوجه درهم رفتن صورت جین شدم،دست جانگکوک که به بازوی جین فشار میاورد رو کشیدم و‌گفتم:
_چه مرگته؟الان بازوش کبود میشه.
برگشت سمتم دستمو محکم پس زد و گفت:
× به تو چه ربطی داره؟خودش مگه نمیتونه حرف بزنه؟
_شاید فکرمیکرد خود احمقت میفهمی.
دست جینو محکم تر کشید:
×بریم جین،کمکت میکنم وسایلتو جمع کنی
دست جینو دوباره با شدت از دستش کشیدم بیرون:
_نیازی به تو نیست.
جانگکوک دستشو برد که دوباره بازوی جین رو بگیره که جین با عصبانیت دستشو پس زد و بلند داد زد:
+دوتاتون خفه شید،من نه به کمک کسی احتیاج دارم نه به حمایت کسی...گمشید امشب نمیخام هیچکدومتونو دیگه ببینم.
جانگکوک با تعجب به جین خیره شده بود و من با عصبانیت به اون...تموم اون لحظه ی قشنگی که با جین تو اتاق داشتمو این پسرک خراب کرد.نگاهشو از جین که داشت به اتاقش میرفت برداشت و بمن داد و گفت:
× الان خوشحالی،آره؟
و بدون اینکه منتظر جواب بمونه سمت اتاقش رفت.
خاستم دنبال جین برم که یادم اومد جیمین منتظرمه،ولی مهم نبود.سمت اتاقش رفتم در زدم و آروم صداش زدم.
+گفتم نمیخام امشب ببینمت.
_جین....من....متاسفم
+برو ته،بذار امشبو تنها باشم تا آروم بشم.
_هرچی تو بخای،شب بخیر
و لعنتی زیر لب فرستادم و به سمت پله ها رفتم.
...........................................................
چیزی ندارم بگم
تازه داستان مثه اینکه داره شروع میشه

Can you hear me?Where stories live. Discover now