قرار

983 167 32
                                    

تهیونگ

وسایلمو از ماشین آوردم پایین که چشمم به جین افتاد،ناخودآگاه به سمتش رفتم تا کمکش کنم که دست جانگکوک مانعم شد،عصبی بودم و میخاستم سمت جین برم و سرش داد بزنم که چند روز منو از نعمت دیدن خودش محروم کرده بود،میدونستم جانگکوکم دست کمی از من نداره ولی بهتر بلد بود جلوی‌خودشو بگیره،در گوشم آروم گفت:
+خودتو جمع کن تهیونگ.

جین

به سختی وسایلو به سمت اتاقم بردم،توقع بی جایی تو دلم بود که ناراحتم میکرد،چرا تهیونگ نیومد کمکم؟میدونستم بخاطر کاری که باهاش کردم حق داره بهم بی توجهی کنه ولی جانگکوک چرا؟؟اونم دیگه بهم نگاه نمیکرد.بعد دوش برای ناهار پایین اومدم،هنوز آماده نبود و برای همین رفتم سمت کاناپه ای که جانگکوک روش نشسته بود و کنارش لم دادم،سعی کردم بدون توجه به اتفاقات گذشته صحبت کنم:
_تعطیلات چطور بود کوکی؟ندیدمت اصلا..کجا بودی؟؟؟
+خوب بود هیونگ،میتونستی یه زنگ بزنی تا پیدام کنی.
_یاااااا کوکی من ازت بزرگترم،تو چرا زنگ نزدی؟چرا همیشه من بهت زنگ بزنم؟
مشخص بود که سعی میکرد خنده شو جمع کنه و باحالتی بی توجه گفت:
+سرم شلوغ بود،ببخشید هیونگ.
همون لحظه تهیونگ از آشپزخونه اومد و لیوان آبمیوه ای که دستش بود رو به جانگکوک داد و کنارش نشست،ناراحتیی که از اینهمه بی توجهی بهم هجوم آورده بود غیرقابل وصف بود،تقصیر من نبود،من نمیخاستم این اتفاقات بیوفته،پس چرا اینجوری رفتار میکردند؟
اونجا دیگه جای من نبود،بلند شدم و با ناراحتی به سمت پله ها رفتم کع نامجون صدام زد:
=جین هیونگ،کجا میری؟ناهارو آوردند...

بااکراه سر میز نشسته بودم،هوسوک با ذوق به غذاها نگاه میکرد و سمت جیمین گفت:
٪جیمینی اون قیافه غمگین رو به خودت نگیر،یونگی حالش خوبه،میزو نگاه کن.
جیمین لبخند کوچیکی زد و گوشیشو برای هزارمین بار چک کرد...میخاستیم شروع کنیم که تهیونگ بلند شد،گلوشو صاف کرد و با صدای بلند گفت:
×میخام قبل اینکه شروع کنید،خبری بدم
همه سمتش برگشتیم و منتظر نگاهش کردیم.
×من و جانگکوک باهم رابطه داریم.
چندلحظه همه توشوک رفته بودند،حس کردم چیزی تو وجودم شکست،جیمین که کنار تهیونگ نشسته بود با تعجب گفت:
÷چی میگی ته؟
و بمن نگاهی انداخت...
تهیونگ بدون نگاه کردن به من با لحن محکمی ادامه داد:
×هفته قبل این اتفاق افتاد،قرار نیست رسانه ای بشه ولی احساس کردیم شما باید خبر داشته باشید چون ما مثه یک خانواده ایم.
سعی کردم بغضی که راه گلومو بسته بود رو قورت بدم،مقصر این یکی من بودم،از جام پاشدم،میزو دور زدم و سمتشون رفتم،تهیونگ رو بغل کردم و با تلاش که صدام نلرزه ولبخند زورکیی گفتم:
_خوشحالم براتون...من همیشه میگفتم شما دوتا خیلی بهم میاید.
سمت جانگکوک رفتم تا بغلش کنم که با صدای آرومی که فقط من بشنوم گفت:
+نکن هیونگ،اینجوری نمیتونم...
پس فقط چندبار روی شونه ش زدم و برگشتم سر جام نشستم،بعد من هوسوک پاشد و تبریک گفتم و  نامجون فقط گفت:
&تبریک میگم ولی حواستون باشه،پاپاراتزیا همه جا هستند.
هوسوک که داشت به سمت میز برمیگشت خوشحال و بلند رو به نامجون گفت:
٪نامجون فقط تو موندیااااا...
و با صدای بلندتری خندید...
تهیونگ سریع واکنش نشون داد و گفت:
×منظورت چیه هوسوک؟فقط نامجون نمونده....
هوسوک نذاشت ته حرفشو کامل کنه،درحالیکه برای خودش غذا میکشید با خنده گفت:
٪ دیگه انکار نکنید،همه از ماجرای علاقه یونگی و جیمین خبر داریم.
جیمین که شوک زده شده بود سریع سمت هوسوک برگشت و گونه هاش قرمز شدند اما تاخاست صحبتی کنه هوسوک ادامه داد:
٪جین هیونگم که پس فردا، با من و سوزی و دوستش لیزا قرار داره قراره با لیزا بیشتر آشنا شه...
غذا تو‌گلوم  پرید،پشت هم سرفه میکردم که نگاهم به تهیونگ افتاد که قصد داشت بلند شه و کمکم کنه ولی جانگکوک دستشو روی دستش گذاشت و ازش خاست بشینه... چشمای جانگکوک از عصبانیت قرمز شده بود و باعث میشد ازش بترسم،نامجون لیوان آبی بهم داد و بعد خوردنش و راحت شدن به سمت هوسوک برگشتم و گفتم:
_اما اونا باید سئول باشند
٪هیونگ ساده ای هااااا....گفتم بایس لیزا تویی،اونا تو استراحتند و برای همین فردا میان اینجا...

............................................................
بازم میگم نگران نباش
کاپل اصلی بین تهجین و کوکجینه😂

Can you hear me?Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu