شاهد

973 143 47
                                    


حس خیانت وجودم رو پر کرده بود... اگر جانگکوک میفهمید چی تو ذهنم میگذره مطمعنا منو نمیبخشید...ترس از دست دادنش دوباره به جونم افتاد و برای خلاص شدن از این حس لعنتی دستم رو پشت سرش بردم و دوباره لبهامونو بهم نزدیک کردم و اینبار با ولعی که تو وجودم بود شروع به بوسیدنش کردم...جانگکوک که به نظر هیجان زده می اومد هم با حرص عجیبی لبهامو میبوسید و گاز میگرفت و بعد از چندبار تلاش تونست زبونش رو هم وارد دهنم کنه...حس عجیبی داشتم که اصلا قابل مقایسه با حس بعد از ظهرم نبود...لعنت بمن...بازم داشتم مقایسه میکردم... میخاستم جانگکوک خودش رو بهم نزدیک تر کنه تا فکرم آزاد تر بشه پس خودم دست به کار شدم و خودم رو جلو کشیدم تا تنم به بدنش چسبید...کم کم دستش رو احساس کردم که زیر لباسم رفت و مشغول نوازش بدنم شد...لعنت بهش این حرکت باعث میشد مورمورم بشه ،قبل اینکه واکنشی نشون بدم توی ذهنم سعی کردم خودم رو قانع کنم پس گفتم سخته بعد از اینممه سال دوست بودن بخوام با این لمسا راحت باشم،یکم بگذره درست میشه اما وقتی دستش به روی سینه م رسید ناخودآگاه دستش رو گرفتم تا بیشتر از این حرکت نکنه که هردو با صدای جیغی متوقف شدیم...

هوسوک و جیمین دم در بودند و با تعجب به ما دونفر که بدون وقفه و با ولعی وحشتناک همو میبوسیدیم نگاه میکردند...سریع عقب کشیدم و قبل اینکه نگران هوسوکی باشم که دوست دوست دخترش رو ناامیدانه بازی داده بودم بانگرانی به جیمین نگاه کردم...جیمین لعنتی مطمعنا فرصتی رو از دست نمیداد تا به یونگی خبر بده....به یونگی و تهیونگ...لعنت بهش برای چی باید اینجا بیاد؟؟؟قبل اینکه بتونم چیزی بگم جانگکوک پرسید:

+اینجا چیکار دارید؟

کم کم عصبانیت جایگزین تعجب هوسوک شد و با لحنی که ازش خشم میبارید بدون اینکه نگاهش رو از من بگیره جواب داد:

=اینجا اتاق منه

و بدون معطلی من رو مخاطب قرار داد:

=تو منو...سوزی رو و لعنت بهت لیزا رو امیدوار کرده بودی...حتی امروز خودت قرار ناهاربعدی رو هم گذاشتی... چطورتونستی؟؟؟

حق با اون بود،من لعنتی بعد از کاری که تهیونگ کرده بود و برای مقابله با اون،موقع رفتن اون دوتا دختر پیشنهاد یه ناهار دیگه رو داده بودم و اونها هم با خوشحالی استقبال کرده بودند..نمیتونستم به اون لحن خشمگین و در عین حال ناامید جوابی بدم که بازم جانگکوک به کمکم اومد:

+تقصیراون نبود هیونگ...من تازه،همین الان بهش اعتراف کردم و اونم همین الان قبول کرد.قبلش هرچی بوده دیگه مهم نیست.

=مهم نیست؟؟؟من به اون دوتا چی بگم؟

+میگی جین الان با یکی دیگست...

هوسوک چیزی نگفت فقط با آتیشی که چشماش داشت چندلحظه بمن نگاه کرد و بعد از گرفتن نگاهم ازش با عصبانیت از اتاق بیرون رفت.جیمین اما همچنان بدون حرف به ما نگاه میکرد،اون گوشی لعنتی توی دستش که این چندوقت ازش جدا نمیشد باعث شد سریع تر حرکت کنم...بلند شدم سمتش رفتم و با صدایی پر از خواهش بهش گفتم:

-به تهیونگ نگو.

ناباور بهم خیره بود و بعد از چندلحظه انگار از شوک بیرون اومده باشه با تعجب گفت:

×چی؟

به خودم اومدم و سعی کردم حرفم رو اصلاح کنم.پس طوریکه انگار بار قبلم همین حرف رو زدم گفتم:

-به یونگی نگو...به تهیونگم نگو چی دیدی...میشه اینو بین خودمون نگه داریم؟

+چرا میخای مخفیش کنی؟

صدای جانگکوک بود که از پشت سرم میومد...دلیلش رو دقیقا نمیدونستم اما در حالیکه هنوز نگاهم به جیمین بود،گفتم:

-تو هنوز بهم زدنت با تهیونگ رو به کسی نگفتی...اونوقت انتظار داری من به همه اعلام کنم که باهمیم؟

جوابم بنظر قانع کننده میومد...جیمین به معنای تایید چندباری سرش رو تکون داد...در حالیکه شونه شو بخاطر تشکر فشار ریزی دادم جانگکوک از پشت نزدزیک شد و دستهاش رو دورکمرم انداخت:

+باشه پس جیمینی به یونگی نگو ولی دلیلی نداره تهیونگ نفهمه.

نمیدونم چرا ولی تمام وجودم رو یک لحظه ترس گرفت...خدای من...میدونستم جانگکوک به چی فکر میکنه و من لعنتی دوباره به یاد اون بوسه افتادم...نفسی عمیق کشیدم و سمتش برگشتم و محکم گفتم:

-جانگکوک...تهیونگ مثه یونگی و نامجون از این موضوع با خبر نمیشه...نه فعلا...این چیزیه که من میخام...

راستش برام فهمیدن نامجون و یونگی مهم بود ولی نه اونقدری که با این لحن بخام به کوکی درموردشون هشدار بدم...یه چیزی ته دلم منو از اینکه تهیونگ بفهمه میترسوند...اسم اون دوتا رو فقط گفتم تا جانگکوک حساسیتش بیشتر نشه.ناامید سرش رو تکون داد.با یک دست بازوی جانگکوک رو و بادست دیگه م بازوی جیمین رو گرفتم و گفتم:

-حالا برید پایین و بذارید بعد ازاین روز پرماجرا یکم استراحت کنم.

خاستم در رو ببندم که جانگکوک همونطور با شیطنت در رو نگه داشته بود گفت:

+موقع خواب میام پیشت.

بدون توجه به حرفش گفتم:

-برای شام خبرم کنید.

یک چیزو مطمعن بودم که برخلاف اون نگاه شیطنت بار جانگکوک و سوال تو چشمای جیمین،امشب اجازه نمیدادم هیچ اتفاقی بیوفته...نه با وجود هوسوک عصبانی توی اتاقم...

بعد از رفتن اون دونفر روی تختم افتادم و به سقف خیره شدم...یعنی الان منو جانگکوک باهم بودیم؟یعنی باید مثه دوست پسرا رفتار میکردیم؟چطوری؟من میتونم بهش اونجوری نگاه کنم؟وجودم بعد از این اتفاق پر از تردید شده بود و اون نودونه درصد اطمینانم به هشتاد درصد رسیده بود...من جانگکوک رو دوست داشتم...مطمعن بودم دوستش دارم و هیچوقت نمیتونم تحمل کنم دوباره بهم بی محلی کنه...همینا برام کافی بود تا دوباره اطمینانم رو به نود درصد برسونم ولی وای ازاون ده درصد که راحتم نمیذاشت و یه واقعیتی که به صورتم کوبیده میشد این بود که من نتونستم لمس بدنم توسط جانگکوک رو تحمل کنم...واقعا میتونم یه روز باهاش رابطه جنسی داشته باشم؟؟؟

.............................................................
امشب گفتم یکم بیکارم بیام یه فیک جدید رو شروع کنم و لعنت بهش تا همین الان مسخش شده بودم برای همین یادم رفت اینو آپ کنم😄لعنتی اسمشو چرا دقت نکردم🤦یعنی ببینید چقدر خوشم اومد که بدون توجه به اسمش تا الان درگیر بودم😄از این جینای موردعلاقه من داشت،باز اسمشو نگاه میکنم فرداشب تو پارت بعد میگم،توم بخونیش❤

Can you hear me?Where stories live. Discover now