همسایه

837 129 48
                                    

جانگکوک

ریموت در رو زدم و منتظر باز شدنش بودم که کسی به پنجره زد...با تعجب شیشه ماشین رو پایین دادم:

×اوه آقای جئون شمایید؟شما صاحب این خونه اید؟؟؟من جوییم،تازه به خونه کناریتون نقل مکان کردم.

با تعجب به دستی که از پنجره سمتم دراز شده بود نگاه کردم و به سمت صورتش رفتم...دختر جوونیی با چشمهای گرد و لبهای کوچیکی که موقع صحبت مدام میخندید بهم نگاه میکرد...به نشونه ادب دستش رو گرفتم و گفتم:

_خوشبختم.جئون جانگکوکم.شنیده بودم همسایه جدید داریم.خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم.

درحالیکه دستش رو عقب میکشید،دوباره با لبخندی سرزنده گفت:

×کیه که شمارونشناسه آقای جئون...خب راستش،نمیخام اول کاری با اعتراض شروع کنم هااا..ولی خب مثه اینکه مستخدمتون بجای اینکه آشغالا رو تو سطل سر کوچه بندازه،دم خونه ی ما میذارتشون و نگهبان من،آقای بانگ،خب اون خیلی مهربونه ولی یکم کمردرد داره،بااینحال برای کثیف نبودن خیابون،اونا رو هرروز تا سرکوچه میبره...امممم میشه باهاشون صحبت کنید دیگه اینکارو نکنند؟

نفس عصبیی از این کار مستخدم کشیدم و با خجالت گفتم:

_من از طرف ایشون عذر میخام و تضمین میکنم دیگه تکرار نمیشه.

با همون لبخند قبلی دستش رو کنار سرش مثه یک نظامی گذاشت:

×تشکر همسایه.ببخشید دم در خونه خفتتون کردم.روز بخیر.

بعد از اینکه مطمعن شدم دور شد لبخندی زدم و وارد خونه شدم.باید هرچقدر زودتر وسایلمو میذاشتم،خودمو مرتب میکردم و خونه جین میرفتم...ازاین فکر لبخندم عمیق تر شد و از ماشین پیاده شدم.

جین

بعد از یه حموم درست و حسابی که خستگیمو در برد،لباسی سرسرکی پوشیدم و روی تخت افتادم...نمیدونم چقدر گذشت ولی با صدای زنگ در از خواب پریدم...سمت در رفتم...هیچوقت از داشتن خدمتکار خوشم نمیومد و برای همین بجز وقتایی که نبودم،کارا رو خودم انجام میدادم...در رو باز کردم و با یک لبخند خرگوشی پشت در مواجه شدم:

_جانگکوکا...

میخاستم به اینکه چرا استراحت نکرده و‌اینجا اومده اعتراض کنم که یهو هلم داد داخل،در رو پشت سرش بست،وسایلی که دستش بود رو یه گوشه انداخت و تا بخودم اومدم لبهاشو محکم روی لبهام کوبوند...با یه دست کمرمو گرفته بود و با یه دست سرمو به خودش نزدیک نگه داشته بود و با ولع میمکید و گاز میگرفت و بینشون بریده بریده صحبت میکرد:

+جین...توخیلی...شیرینی...بعددیدنت...دیگه...نمیتونم...نمیتونم دیگه...تحمل کنم...همین امشب...همین امشب...میخامت...

نفس کم آورده بودم و میخاستم از خودم جداش کنم ولی با هربار تلاش من محکم تر حرکاتشو دنبال میکرد...لعنت بمن که نمیتونستم ناراحتش کنم..برای اینکه آرومش کنم سعی کردم باهاش همکاری کنم،اما تا شروع کردم به حرکت دادن لبهام،انگار که ازاین همکاری دیوانه شده بود به باسنم فشار محکمی آورد و یکی ازپاهامو بالا برد و دورکمرش حلقه کرد...با حلقه شدن پای دیگم به سمت طبقه بالا و اتاق حرکت کرد...با شدت میبوسید طوریکه میتونستم مزه شوری خون رو تا حدی حس کنم،سعی میکردم باهاش همکاری کنم ولی مجالی بهم نمیداد،تا زمانی که روی تخت افتادم بی وقفه میبوسید و حالا نیم خیز روم حلقه زده بود و در حالیکه دکمه های لباسم رو باز میکرد بوسه هایی با دهان باز و خیس روی گردنم میزد و هرچند دقیقه یک بار بلند میشد،نگاهی به بدنم میکرد و وقتی از موندن جای بوسه هاش مطمعن میشد دوباره شروع میکرد...ترسیده بودم از این همه هیجان و نمیدونستم باید چیکار کنم و درحالیکه تمام بدنم رو پر از مارک میکرد،من بی حرکت نگاهش میکردم...هیچ حسی دریافت نمیکردم اما میتونستم سخت شدن جانگکوک رو هربار که خودشو به لبام میرسوند و نزدیک تر میشد حس کنم...بوسه های عمیقی میزد و بعد از در آوردن لباسم به سمت دکمه شلوارم رفت که لرز بدی رو حس کردم...ناخودآگاه دستش رو گرفتم تا مانع از حرکتش بشم و با لحنی که سعی میکردم ناراحتش نکنه آروم گفتم:

_نه...نکن...نمیتونم.

سرش رو از روی گردنم بالا آورد و با تعجب نگاهم کرد...حس خوبی نداشتم و به سختی کمی بلند شدم و بعد بوسه ای که سریع به لبهاش زدم گفتم:

_ببخشید کوکی من، ولی بار اولمه و‌ترس دارم...بهم زمان بده.

لبخندی زد و کنارم دراز کشید،سرم رو روی سینه ی سفتش فشار داد و گفت:

+ منم خسته م،پس بخوابیم.

ازاین همه ملاحظه در حین سخت شدنش لبخندی زدم و فکرمیکردم که جانگکوک کی تونست لباس خودش رو هم در بیاره؟؟

تهیونگ

به آینه رو به روم خیره شدم...موهامو توی صورتم بیشتر ریختم و دکمه بالای پیراهن مشکیمو رو باز کردم...کت طوسی تنم رو مرتب کردم و بعد ازاینکه از تیپ و ظاهرم مطمعن شدم به سمت در چرخیدم تا به سمت خونه ی جین برم...

رو به روی در ایستادم،نفس عمیقی کشیدم و زنگ در رو زدم...چنددقیقه ای گذشت ولی در باز نشد...اینبار طولانی تر زنگ رو فشار دادم که در باز شد و قیافه ی بهم ریخته و خواب آلود جین،در حالیکه چشمهاشو با دستش میمالید،ظاهر شد.به حال کیوتش لبخندی زدم:

_صبح بخیر جینی...بیدارت کردم؟

انگار از دیدنم تعجب کرده بود،چندلحظه بهم خیره شد و با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت:

+تهیونگ...اینجا چیکار میکنی؟

_نمیخای بذاری بیام داخل؟

از جلوی در کنار نرفت،فقط انگار چیزی یادش اومده باشه سریع یقه ی لباسش رو محکم جلو کشید...یک لحظه از فکری که از سرم ناگهان رد شده بود به خودم لرزیدم، قدمی به جلو برداشتم،عقب رفت،همینطور جلو میرفتم و اون عقب میرفت،وارد که شدم دستش رو گرفتم و با شدتی پایین دادم که دکمه های لباسش تا پایین سینه ش باز شدن...تمام بدنم گر گرفته و احساس میکردم خشم از زیر انگشتام بیرون میزنن...امیدوار بودم اشتباه باشه،اما نبود...روی گردن و سینه ش تماما رد کبودی مارکهایی بود که مشخص بودن تازه اند...غم عجیبی جای خشم چند لحظه قبلم رو گرفت. خاستم بپرسم چرا...مگه من چی کم داشتم؟؟؟اما بغض بدی به گلوم هجوم آورد...خاستم داد بزنم اما توانش رو نداشتم...متوجه شدم چندلحظه ای هست که بدون حرف من به اون کبودیا خیره شدم و جین به من...خاستم خودمو جمع کنم و چیزی بگم که صدایی متوقفم کرد:

×اوه ته ته خوش اومدی...

..............................................................
احساس میکنم خوب نشده ولی ببخشید دیگه خیلی خسته م...به بزرگی خودت ببخش😘

Can you hear me?Where stories live. Discover now