آغوش

794 125 45
                                    

جین

×حالا کوکی کجاست؟

یونگی درحالیکه میخندید ازم پرسید.

_پیش جویی...مثه اینکه باهم بحثشون شده بود برای همین فرستادمش تا از دلش دربیاره.

جیمین که سعی میکرد طوری بشینه که کمترین درد رو داشته باشه با تعجب گفت:

÷ باز پیش اون دختره؟هیونگ تو‌مطمعنی کوکی رو دوست داری؟

_این چه حرفیه جیمین...معلومه که دوستش دارم...واقعا مشخص نیست؟

با دلخوری و اخم ظاهری این حرفو سمت جیمین زدم و سعی کردم بعد گفتن این حرف به تهیونگی که همچنان بهم زل زده بود نگاه نکنم ولی لعنت بهش...نگاه نکردن به اون یکی از سخت ترین کارایی بود که من این مدت سعی کرده بودم یاد بگیرم...جیمین همونطور با چشمای گرد شده ش ادامه داد:

÷ آخه چطور ممکنه کسیو دوست داشته باشی و هر روز بفرستیش پیش یکی دیگه.

_تو زیادی بدبینی جیمینی...

و در حالیکه برمیگشتم سمت یونگی نگاه کردم و گفتم:

_یونگی پدرت دراومده ست.

×به نظر منم حق با جیمینه

_یاااا یونگی از الان داری بین بهترین دوستت و دوست پسرت انتخاب میکنی؟

همونطور که روی کاناپه مینشست و با دستش به جیمین اشاره میکرد که کنارش بره گفت:

×من از همون وقتی که جیمین راجع به رابطه شما بهم گفت به احساس بینتون شک داشتم...شما همدیگه رو دوست دارید...خیلیم زیاد ولی نه اونطور که بخواید وارد رابطه بشید...بنظرم شما صمیمیت رو با عشق اشتباه گرفتید...

خب حقیقت این بود که چندوقتی میشد خودمم این موضوع رو فهمیده بودم .حسی که من به جانگکوک داشتم از پایین تا بالاش با حسی که نسبت به تهیونگ داشتم متفاوت بود...من کوکی رو دوست داشتم ولی وقتی منو میبوسید،حس اشتباه بودن آزارم میداد،وقتی میخاست بهم دست بزنه،تمام بهانه های دنیا رو میاوردم تا اینکارو نکنه ولی امروز وقتی تهیونگ پشت دستم رو نوازش میکرد چیز عجیب و‌جالبی رو تو پایین تنه م احساس میکردم و همین الانم که با فاصله کنارش نشسته بودم تمام تنم مایل به سمتش بود...اما بازم با همه ی اینا دوست نداشتم این حرفا رو پیش تهیونگ بهم بزنن و برای همین سعی کردم بحث رو عوض کنم:

_از همون اولم باید میدونستم تو‌نمیتونی جلوی دهنت رو بگیری و به یونگی نگی

جیمین که حالا تو بغل یونگی بود خودش رو بیشتر فرو برد و گفت:

÷ هیونگ اون‌خودش فهمیده بود،تو که یونگی رو‌میشناسی،زیادی تیزه...

از تهیونگ خاستم منو به خونه ی جانگکوک برسونه...دم در وقتی نگه داشت برگشتم سمتش تا تشکر کنم اما به محض برگشتنم کشیده شدم و تو آغوش گرمی فرو رفتم...تهیونگ منو بغل کرده بود...تموم تنم از این اتفاق غیرمنتظره آتیش گرفته بود و نمیتونستم ضربان قلبم رو کنترل کنم،دوست داشتم تا آخر عمر اونجا باشم اما الان ما جلوی خونه جانگکوک بودیم و نمیخاستم اون توی این صحنه مارو ببینه پس سعی کردم خودم رو بیرون بکشم که محکم تر فشارم داد و آروم گفت:

+فقط یکم دیگه...

آروم موندم و بعد از چند لحظه دستاشو باز کرد و از بغلش بیرون اومدم...مطمعن بودم تمام وجودم الان باید به رنگ سرخ دراومده باشه و اینقدر مستاصل بودم که فقط گفتم:

_نباید این کارو میکردی

آروم و درحالیکه یک سمت دیگه رو نگاه میکرد گفت:

+ببخشید...مجبور بودم.

از حرفش تعجب کردم اما نمیتونستم دیگه نزدیکش باشم و خودم رو کنترل کنم که لو‌ نرم...پس در رو باز کردم،خاستم پیاده شم که مچ دستم رو گرفت و بدون اینکه سرش رو بالا بیاره با لحنی که ازش غم‌ رو‌به وضوح حس میکردم گفت:

+امروز گفتم نمیذارم آسیبی ببینی،حتی اگر جونمو بدم...بهم اعتماد داری؟

نمیدونستم باید چیکار کنم ولی خب،من بهش اندازه ی کل وجودم اعتماد داشتم و برای همین سرم رو آروم به معنی تایید تکون دادم که درحالیکه دستم رو ول میکرد گفت:

+پس برای اینکارم ازم ناراحت نباش.

قلبم داشت به معنای واقعی کلمه از غم توی صحبتهاش مچاله میشد،چند لحظه ای مکث کردم،خاستم‌حرفی بزنم تا شاید کمی آرومش کنه،اما هیچ کلمه ای نه به ذهنم میومد و نه به زبونم...پس بدون هیچ حرفی پیاده شدم...تا خاستم برگردم و به سمت خونه ی جانگکوک حرکت کنم،خودش رو دیدم که به سمتمون میومد‌ و ترس تمام وجودم رو پر کرد...با هر قدمی که برمیداشت منتظر بودم صدای نعره ش رو بشنوم پس فقط سرم رو پایین انداختم تا صورتی که مطمعنا الان گر گرفته بود و چشمهایی که مطمعن بودم از خشم پرند رو نبینم...جانگکوک عصبانی،وحشتناک بود و من هرلحظه منتظر بودم که فریادش وجودم رو بلرزونه...برام رد شدنش از عرض خیابون به اندازه ی یک قرن طول کشید و نمیتونستم از جام تکون بخورم...اون لحظه میخاستم برگردم تو ماشین و از تهیونگ بخوام سریع فرار کنیم اما جانگکوک رسید،از کمرم گرفت،سمت پنجره ی ماشین تهیونگ خم شد و صداش رو شنیدم که آروم گفت:

٪ مرسی

و درحالیکه مشخصا از نگاه کردن بهم فرار میکرد،دستم رو گرفت و گفت:

٪چرا خبرندادی داری میای؟بریم داخل

و منو با کلی سوال درحالیکه به ماشین درحال دور شدن تهیونگ نگاه میکردم به سمت خونه ش کشید...

...........................................................
بنظرت تهیونگ و جانگکوک چرا اینجوری میکنند؟

راستی امروز دیدم ووتا و‌کامنتا خیلی کم شده،خاستم بگم فقط خودت خوب باش و‌خوشت بیاد، دیگه برام نه ووت مهمه نه کامنت😘

Can you hear me?Where stories live. Discover now