تیله های مشکی

848 123 67
                                    

جین

تا ماشین ایستاد خودم رو ازش پرت کردم بیرون...باید هرچقدر سریعتر تهیونگ رو با چشمای خودم میدیدم وگرنه چیزی تا مرگم نمونده بود...وقتی قدم برداشتم تازه متوجه لرزش پاهام شدم و دستی از پشت از کمر و زیر بغلم گرفت...برگشتم و با جانگکوک رو به رو شدم که با قدماش و دستش هدایتم میکرد...یونگی هم به محض پارک کردن ماشین به سمتم اومد و کتم رو که داخل‌ماشین جا گذاشته بودم،روی شونه هام انداخت...تازه متوجه سرمای هوا شده بودم ولی برام اهمیتی نداشت.فقط باید هرچقدر زودتر میدیدمش...

از پشت پنجره ی اتاقش نگاهش میکردم و با دیدن اون‌همه دستگاه و وسایلی که بهش وصل بودند،درد قلبم هر لحظه بیشتر میشد...جیمین کنارم اومد و در حالیکه سرش رو روی شونه م گذاشته بود و روی کمرم آروم دست میکشید با صدای بغض کرده ای گفت:

×نه ساعت تو اتاق عمل بود هیونگ...میترسیدم دیگه نبینمش...هنوز دستام میلرزه...

دستاشو بالا آورد و بهم نشون داد.نگاهمو بلاخره از تهیونگ خوابیده گرفتم و به جیمین دادم...دستهاشو محکم گرفتم و سعی کردم آروم باشم:

_ببخشید چیمی...ببخشید اون‌موقع تنهات گذاشتم...من باید اینجا میبودم.

و آروم قطره اشکی از چشمهام به پایین سر خورد.جیمین که تازه متوجه حال بدم شده بود دستم رو کشید و روی صندلی نشوندم و درحالیکه دستهاشو دورم حلقه کرده بود گفت:

×نه هیونگ،توهم حالت خوب نبود...وقتی کوکی زنگ زد و به یونگی درموردت گفت سرم یه لحظه گیج رفت و خیلی نگرانت شدم...خوشحالم حالت الان بهتره...تهیونگم خیلی زود خوب میشه...خودم با دکترش صحبت کردم...

دستم که موهاش رو نوازش میکرد،متوقف شد،سریع بین حرفش پریدم و پرسیدم:

_خب چی گفت؟؟

×گفت سه تا عمل رو هم زمان انجام دادن برای همین طولانی شده و چندتا از بهترین جراحا همزمان بالای سرش بودن...گفت همه چیز به خیر گذشته و الان حالش خوبه...راستی گفت فردا به بخش منتقلش میکنند و تو همین چندروز آینده انتظار دارن به هوش بیاد و اونوقت همه چی سریعتر جلو میره.

لبخند بی جونی زدم و سعی کردم جلوی بغضمو بگیرم.همونطور به دست کشیدن روی موهاش ادامه میدادم چشمم به جانگکوک خورد که از ته راهرو در حالیکه دستش،مشمای غذا بود به سمتمون میومد.نزدیک رسید و کنارمون نشست...ظرف غذایی رو کنار دست من و یکی دیگه رو دست جیمینی که حاضر نبود حلقه ی دستش رو از دورم باز کنه،داد و آروم پرسید:

* جیمین بقیه کجان؟

×یونگی رفت با دکترش صحبت کنه...هوسوک هیونگ و نامجون هیونگم رفتند کمپانی برای مصاحبه با یکی از شبکه های رادیویی آماده بشند و خبر کنسل شدن اجرای بعد رو بدن.

* خوبه...جیمین محض رضای خدا ولش کن بذار غذاشو بخوره...اون خیلی ضعیف شده...خودتم باید یه چیزی بخوری.

جیمین با نارضایی خودش رو کنار کشید و جانگکوک ظرف غذای هردومون رو باز کرد و با تحکم گفت:

* یه چیزی بخورید تهیونگ که به هوش اومد کسی نمیتونه قانعش کنه که بهترین دوستش و عشقش،بخاطر اون سو تغذیه گرفتند.

سومین روز از منتقل شدن تهیونگ به بخش میگذشت و اون هنوز بیهوش بود...این سه روز رو کنار تختش گذرونده بودم و حتی برای حموم یا استراحت هم به خونه م نرفته بودم، هربار با دیدن چشمای بسته ش خودم رو نفرین میکردم که چرا وقتی اینقدر جونم بهش وابسته ست،اذیتش میکردم...جیمین هم اکثر اوقات اونجا بود ولی یونگی به زور،شبها برای استراحت میبردش و موقع برگردوندنش،خودش هم چندساعتی رو کنار تهیونگ میموند... جانگکوک هم هرروز چندباری سر میزد و غذا و لباس و وسایلی که نیاز داشتم رو برام‌میاورد و به جز اشاره ی کوچیک همون روز اول دیگه به هیچ‌وجه،در مورد اعترافی که بهش کرده بودم،صحبتی نکرد...امروز کمپانی ازمون خاسته بود که از اول‌هفته ی پیش رو به تمرینات برگردیم و من با سر و صدا به نامجون گفته بودم بهشون خبر بده که ممکن نیست تهیونگ رو تنها بذارم...

بالای سرش ایستاده بودم و به چشمهای بسته ش نگاه میکردم...طبق عادتی که طی این سه شب داشتم، روی تختش خزیدم،کنارش خوابیدم و یکی از دستامو روی قفسه ی سینه ش گذاشتم...چشمهامو بستم و سعی کردم با گوش دادن به صدای منظم نفسهاش و تپش قلبش به‌خواب برم...کمی نگذشته بود که چشمام گرم شدن و داشتم داخل گردابی که قبل خواب کشیده میشیم،میرفتم که با تکون ریزی از خواب پریدم...

ناخودآگاه چشمهامو باز کردم و با دوتا تیله ی مشکی که بهم زل زده بودند رو به رو شدم...

هول کردم و سریع سر جام نشستم که صدای ضعیفی شنیدم:

+تو...تو...

قلبم بی وقفه و‌محکم به قفسه سینه م میکوبید و تمام کاری که باید تو اون لحظه میکردم رو فراموش کردم...بدنم داغ اومده بود و عین یک آدم‌مسخ شده بهش خیره بودم...با بسته شدن چشمهاش به خودم اومدم،بقدری اضطراب و ترس و دلتنگی و هزار حس مختلف بهم فشار میاوردن که زنگ کنار تخت رو به کلی از یاد بردم.از تخت پایین پریدم و در حالیکه داخل راهرو میدویدم بلند دکتر و پرستارها رو صدا میکردم...

...............................................................
من اینو‌مطمعن شدم که خدا هر کیو بخواد عذاب بده تهجینکوک شیپرش میکنه🙂

Can you hear me?Where stories live. Discover now