حس خیانت

941 115 74
                                    

تهیونگ

جانگکوک از پشت بغلش کرده بود و به سمت ماشینش میکشوند،صدای خنده های بلندشون کل محوطه رو برداشته بود...خنده هایی که یکیشون دلیل زندگیم بود و یکیشون دلیل مرگم میتونست باشه...کل تمرین تلاش داشتم بهش نگاه نکنم ولی مگه میشد؟؟هر بار نگاهش میکردم که چطور با جانگکوک شوخی میکنه،بغلش میکنه و باهاش میخنده،قلبم مچاله میشد...چی میشد یکم،فقط یکم میتونستم اذیتش کنم و بهش درمورد اتفاق چندروز پیش بگم؟اون وقت ممکن بود بتونم داشته باشمش؟؟ولی لعنت به من که حتی فرض یک دقیقه شکستن قلبشو نمیتونستم قبول کنم...

طوری به اون دوتا خیره بودم که متوجه نزدیک شدن هوپی نشدم...وقتی به خودم اومدم که دستش رو روی شونه م گذاشت و با همون صدای شادش گفت:

×خیلی باهم شادن نه؟؟یادمه اولین بوسه شونو که دیدم میخاستم منفجر بشم از عصبانیت قال گذاشتم لیزا ولی خب الانشونو که میبینم به نظرم ارزششو داشت...

بهش نگاه نکردم تا پرده ی اشکی که تو‌چشمام جمع شده بود رو نبینه،همونطور که سرم پایین بود شروع کردم با پاهام با سنگریزه های بغل باغچه ی کنارم بازی کردن.چرا برای هیچکس قلب و حس من اهمیت نداشت؟حتی لیزا هوپی رو داشت که نگرانش بود ولی من هیچکسی رو نداشتم جز جیمین که حالا حسابی با عشقی که به دست آورده سرگرم بود،سمتی که جیمین نشسته بود و با شوق به یونگیی که با یکی از منیجرا صحبت میکرد،زل زده بود،نگاه کردم و به گفتن اوهوم ضعیفی اکتفا کردم.هوپی دستی که به شونه م بود رو دورم انداخت و گفت:

×ته ته توم باید دست به کار شی...فقط کافیه اشاره کنی تا کلی دختر و پسر جذاب سمتت بریزن...لعنتی تو‌خیلی خوش شانسی که با این جذابیت ذاتی به دنیا اومدی.

با شنیدن لقبی که همیشه جین باهاش صدام میزد ناخودآگاه اشکم ریخت و مجبور شدم دوباره سرمو پایین بندازم:

_جذابیت به چه دردیم میخوره وقتی حتی کوچکترین توجه کسیو که میخام جلب نمیکنه...

وقتی دست هوپی از دورم افتاد و سرمو بالا آورد و تو‌چشمام با بهت خیره شد،تازه فهمیدم حرف دلمو بلند گفتم..

×تو گریه کردی؟در مورد چی حرف میزنی؟حالت خوبه؟

بینی مو بالا کشیدم و همراه باهاش اشکمو پاک کردم،موهامو تو صورتم بهم ریختم تا روی چشمامو کاملا بگیرن و اجازه دیده شدنشونو به کسی ندن و با لبخندی که با کلی تلاش تونسته بودم بزنم گفتم:

_چیزی نیست...یکم ناخوشم...فردا میبینمت هیونگ

و درحالیکه به سمت ماشینم که با فاصله از ماشین جانگکوک پارک بود میرفتم سعی میکردم زیرچشمی جینو پیدا کنم و دوباره ببینمش و با خنده هاش دوباره لبخند بزنم. ولی دیر بود.جین تو‌ماشین جانگکوک نشسته بود...

پشت فرمون نشستم...به خودم قول داده بودم خوشحالیش برام همه چی باشه و دیگه نخوام مال من بشه ولی از فکر اینکه جین با ماشین جانگکوک اومده و این به این معنیه که دیشب خونه ی اون مونده،باعث میشد درد قلبم حتی دستهامو بلرزونن و مجبور شم فرمون رو محکم تر فشار بدم اما اینا در مقابل شکسته شدنم با دیدن جانگکوکی که پشت فرمون ماشینش خم شد و جین رو بوسید دیگه اهمیتی نداشتن...

جین

خم شد سمتم و به لبهام بوسه کوچیکی زد و با لبخند ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم،تعجب زده بودم و حس عجیب خیانت دلم رو پرکرده بود...اما به کی؟؟؟جانگکوک رسما دوست پسر من بود پس چرا اینقد از این بوسه حس بدگناه رو گرفتم...تا آخر مسیر صحبتی نکردم و درجواب صحبتهای جانگکوک فقط سرم رو تکون میدادم...مثه اینکه فهمید علاقه ای به صحبت ندارم و اون هم تا رسیدن به خونه ی من ساکت موند...

تمام ذهنم درگیر اون بوسه بود...بهتر شاید باشه بگم درگیر اون بوسه ها بود...اون بوسه ی چندلحظه پیش و تنها بوسه م با تهیونگ...با یاد آوری خودم درحالیکه به دیوار چفت شده بودم و دستهای مردانه ی تهیونگ کنار سرم و دور کمرم بود قلبم لرزش خفیفی کرد و حس درد شیرینی تو قفسه ی سینه م پخش شد...ناخودآگاه لبخندی زدم،سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و خاستم بیشتر به خاطرش بیارم که با ترمز سنگین ماشین، پشت چراغ قرمز به خودم اومدم،سمت جانگکوک نگاه کردم و متوجه شدم که اون هم شدیدا غرق افکارش شده...

این بار با نگاه کردن به جانگکوک از اینکه به بوسه م با تهیونگ فکر کردم،حس خیانت گرفتم...خدای من چرا اینجوری شدم؟چرا از هرطرف رونده و از هرطرف مونده شدم؟؟؟چرا باید تنها راه نجاتم ناراحت کردن یکی از این دونفر باشه؟؟دوباره با راه افتادن ماشین به جانگکوک نگاهی انداختم...با درد عجیبی که تو دلم پیچید با خودم گفتم هرچی بشه من نمیتونم این پسر کنارمو ناراحت کنم،حتی اگر تنها راهش از دست دادن کسی باشه که هربار با فکرکردن بهش حتی قلبم تپیدن رو فراموش میکنه...

هر کاری کردم نتونستم راضیش کنم خونه ی خودش بره و حالا در حالیکه هرکدوم روی یه کاناپه افتاده بودیم بدون‌توجه به هم سرمون تو گوشی هامون بود...

بازی جدیدی که تو گوشیم ریخته بودم رو زیر و رو میکردم و سعی میکردم کمی از کلافه بودنم رو با اون بازی از بین ببرم...مرحله اول رو بردم،مرحله ی دوم رو هم همینطور،مرحله ی سومش رو دو باری بازی کردم تا بردم،مرحله ی چهارم رو باز کردم و خاستم شروع کنم که با دیدن نوتی که بالای گوشیم اومد،قلبم از حرکت ایستاد ، گوشی موبایل تو دستم شل شد و دیگه چیزی نفهمیدم:

(تصادف مرگبار آیدل سرشناس عضو گروه معروف بی تی اس،کیم تهیونگ... دیدن ویدیو...)

.............................................................
ای وای...میدونم گفته بودم جویی رو بندازم زیر ماشین ولی خب داستان اینو ایجاب کرد😄

میدونم گفته بودم جویی رو بندازم زیر ماشین ولی خب داستان اینو ایجاب کرد😄

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


خب نگاش کن چقدر گرم چهره ست...چطور دوستش ندارید؟😍

Can you hear me?Where stories live. Discover now