تعهد

929 134 59
                                    

تهیونگ

چند روزی از اون بوسه میگذشت و ذهن من هنوز تو اون لحظه زندگی میکرد...تمام این چندروز جین ازم فرار میکرد.اون جانگکوک لعنتی مدام بهش وصل بود و برای همین نمیتونستم تنها گیرش بیارم و معدود وقتهایی هم که تنها بود هربار سمتش میرفتم به بهانه های مختلفی ازم فرار میکرد اما برخلاف چیزی که فکر کرده بود، با اینکارهاش منو به خودش مشتاق تر میکرد...امروز به سئول برمیگشتیم و بعد از سه روز استراحت دوباره به تمرینات جدید اضافه میشدیم.برای برگشتن جین برخلاف زمان اومدن جانگکوک رو از خودش جدا نکرد و هردو سوار یک ماشین شدند و جیمین دست من رو کشید و به سمت ماشین خودش برد. تو کل مسیر مدام سمت من برمیگشت و مطمعن بودم که حرفی رو میخاد بزنه ولی بعد از کلنجار رفتن با خودش تصمیم گرفت کل مسیر رو سکوت کنه و منی که چشمهام فقط اون فراری آبیی  که جین پشت فرمونش بود رو دنبال میکرد،از این سکوتش استقبال کردم...منم تصمیم خودم رو گرفته بودم...همین فردا به خونه جین میرفتم.اونجا نه میتونست ازم فرار کنه و نه جانگکوکی بود که بهش چسبیده باشه...

جیمین

رمز در رو زدم و وارد شدم...خریدایی که کرده بودم رو روی میز وسط آشپزخونه گذاشتم و خسته تر از اون بودم که بخام دنبالش بگردم پس فقط بلند صداش کردم:

-یونگی هیونگ...یونگی هیونگ خونه ای؟

دو روز بود که به طرز عجیبی باهم صحبت نکرده بودیم و من به قدری دلتنگ بودم که به محض رسیدن به سئول،بعد از رسوندن تهیونگ به خونه ش،بدون رفتن به خونه خودم و گذاشتن وسایلم،فقط کمی خرید کرده بودم و به خونه اون اومدم...صدایی ازش نشنیدم و برای همین به سمت اتاق خوابش رفتم...چراغ حموم روشن بود و با تصور اینکه حتما حمومه لبخندی زدم و همزمان که از اتاق خارج شدم، صدای زدن رمز در و باز شدنش رو شنیدم و یونگی وارد خونه شد...

با دیدن من تعجب زده سرجاش ایستاد و من هم با تعجب بهش خیره بودم...خاستم سمتش برم و با تموم دلتنگیم بغلش کنم که با یادآوری چیزی سرجام موندم:پس کی تو حموم اتاقش بود؟؟؟

یونگی که حالا به خودش اومده بود در حالیکه کتش رو درمیاورد با همون لحن سرد همیشگیش گفت:

+اوه جیمینا خوش اومدی...کی برگشتی؟

هنوز نمیتونستم شرایط رو درک کنم برای همین با تردید و لکنت در حالی که حرکاتشو خیره دنبال میکردم گفتم:

-همین یه ساعت پیش...مهمون داری؟

سرش رو بالا آورد و با تعجب گفت:

+نه چطور؟

اون لحظه ترسیدم،سریع سمتش رفتم و پشتش قایم شدم و در حالیکه از لباسش گرفته بودم آروم گفتم:

-یکی تو حمومته..

بعد از نگاهی که بمن انداحت به سمت اتاقش رفت و من هم با فاصله کم در حالیکه هنوز لباسش رو محکم گرفته بودم پشت سرش حرکت کردم...به محض ورودمون به اتاق در حموم باز شد و قامتی برنزه در حالیکه با حوله ای نصف بدنش رو پوشونده بود و با حوله ای دیگه موهای قهوه ای روشنش رو خشک میکرد از حموم خارج شد.من باتعجب و نگرانی به صحنه رو به روم زل زده بودم که صدای پوف کلافه شوگا رو شنیدم:

Can you hear me?Where stories live. Discover now