دوست داشتن یا عاشق بودن؟

853 118 50
                                    

جانگکوک

کنارش نشسته بودم و به چهره ی آرومش نگاه میکردم...نمیدونستم وقتی به هوش بیاد قراره چه واکنشی نشون بده و نمیدونستم چجوری میتونم آرومش کنم...دستاشو توی دستام گرفتم و سعی میکردم بدون فکر به این موضوع مثه قبل به چهره ی بی نقصش خیره بمونم...

غرق فکر بودم که فشار دستم رو حس کردم..سریع بهش نگاه کردم و دیدم کم کم چشماشو باز کرد،بعد از چندلحظه دور زدن نگاهش تو اتاق،انگار تازه موقعیت رو فهمیده باشه، چشماش پر از اشک شد.هیچ حرفی از دهنم بیرون نمیومد و نا امیدانه باز و بسته ش میکردم.حال منو که دید از جاش بلند شد،خاست از تخت پایین بیاد که جلوشو گرفتم:

+ولم کن باید برم پیش تهیونگ

صداش میلرزید و‌همراه اون کل بدنش هم همینطور....محکم بغلش کردم و در حالیکه اشکهام از دیدن حالش میریخت،گفتم:

_الان وقتش نیست...موقعیت که مناسب شد باهم میریم.

سرش رو بلند کرد و بهم خیره شد و درحالیکه مشخصا سعی میکرد جلوی اشکاش رو بگیره،با همون صدای لرزونش گفت:

+چرا؟

سرش رو دوباره توی بغلم فشردم و فقط گفتم:

_الان نمیشه جین

بعد از این حرفم شونه هاش با شدت بیشتری شروع به لرزیدن کردن و صدای هق هقش بلند شد...همونطور که تو بغلم بود همراه عجز وحشتناکی با صدای بلند گریه میکرد...هیچوقت حتی نمیتونستم تصور کنم جینو تو این حالت یه روز ببینم و درد قلبم بدجوری داشت بهم فشار میاورد‌...اشکهام کل صورتم رو خیس کرده بود و درحالیکه دستم رو روی موهاش میکشیدم و با صدای ضعیفی گفتم:

_آروم باش جین...آروم باش عزیزم...

هر لحظه صدای گریه ش بلند تر میشد و بین هق هقاش به سختی شروع به صحبت کرد:

+بهم نگو آروم باش...قلبم داره میترکه چطور میتونم آروم باشم  ها؟؟چطور میتونم آروم باشم وقتی....

به اینجای حرفش که رسید سرش رو دوباره بالا آورد و باز هم با چشمای خیسش بهم خیره شد...خودش رو از بغلم بیرون کشید و صورتم رو بین دستاش گرفت.با شصت دست چپش که حالا سوزن سرم داخلش بود،صورتم رو نوازش میکرد و در حالیکه سعی میکرد لرزش صداش رو کنترل کنه گفت:

+کوکی من دوستت دارم...اینقد زیاد که نمیتونی تصورش رو کنی ولی...

درحالیکه دوباره خودش رو تو بغلم مینداخت،دیگه جلوی لرزش صداش رو نگرفت و با صدای بلندی که مثه فریادی از سر ناچاری بود ادامه داد:

+ولی من عاشق تهیونگم کوکی..‌من لعنتی عاشقشم و نتونستم بهش بگم...نتونستم بگم و فقط اذیتش کردم...کوکی چیکار کنم...دارم میمیرم...کوکی من دوستت دارم ولی بدنم فقط به لمسای تهیونگ واکنش نشون میده...

دوباره بلند شد و دست راستش رو نشونم داد و گفت:

_ببین...چند روز از وقتی دستم رو نوازش کرد میگذره ولی هنوز پشت این دستم میسوزه...

صورتش قرمز شده بود و از شدت گریه صداش گرفته بود...بدون توجه به گرفتگی قلبم سرش رو گرفتم و دوباره تو بغلم کشیدمش با ناتوانی و صدایی که ضعیف شده بود پشت سر هم میگفت:

+چیکار کنم کوکی؟حالا چیکار کنم؟؟چطور آروم بشم؟؟چطور خودمو ببخشم کوکی؟؟؟میخام بمیرم...میخام برم پیشش...

صدای گریه ش متوقف شد و با نگاهی که بهش کردم متوجه شدم بازهم از حال رفته...آروم از بغلم بیرون کشیدمش و روی تخت گذاشتمش...قلبم وحشتناک درد میکرد،بهش نگاه میکردم و مدام توی دلم این موضوع تکرار میشد که مقصر این حال جین منم...مقصر حال تهیونگی که تو بیمارستان افتاده منم...من این دوتا احمق رو تا سر حد مرگ دوست داشتم پس چطور تونستم باهاشون اینکارو کنم؟؟؟نمیتونستم درست قدم بردارم اما سعی کردم حرکت کنم و به سمت پذیرایی جایی که یونگی و دکتری که جین رو معاینه کرده بود،نشسته بودن، برم و خبر بیهوش شدن دوباره ی جین رو بهشون بدم...

جین

انگار دوتا وزنه ی ده کیلویی به پلکهام وصل کرده بودن و جلوی باز شدن چشمهام رو میگرفتند،به سختی و با چندین بار تلاش بلاخره بازشون کردم،نور اتاق چشمهامو اذیت میکردند و خاستم دوباره ببندمشون که گرفته شدن دستمو حس کردم،به طرف کسی که دستم رو گرفته بود برگشتم و با یونگیی که کنارم نشسته بود مواجه شدم...گلوم میسوخت ولی با صدایی که بعید میدونستم شنیده بشه تنها چیزی که تو ذهنم بود رو به زبونم آوردم:

_تهیونگ‌‌‌...

یونگی سریع سمتم خم شد و درحالیکه موهامو که از شدت عرق خیس شده و به پیشونیم چسبیده بودن رو از جلوی چشمام عقب میزد گفت:

×تهیونگ زنده ست جین...نگران نباش...این جانگکوک احمق بهم گفت که بیدار شدی و اون نتونسته بهت بگه... تهیونگ بیمارستانه...جیمین و نامجون پیششند...جیمین گفت به محض اینکه یکم اوضاع بهتر شد و تونستند وضع رو مدیریت کنند، خبرمیده تا ما هم بریم پیشش...الان فقط استراحت کن که تا اونموقع جون داشته باشی بیای وگرنه نمیذارم.

احساس کردم تمام بارهای دنیا روی شونه هام بودن و الان کنار رفتند...بدنم از حالت انقباض دراومد و تازه به یاد حرفهایی که زدم و جانگکوک افتادم،به سمتش برگشتم،انگار تازه و با صدای ما از خواب بیدار شده بود...سریع نشستم و با دستم کشیدمش سمت خودم... پشت سرش رو گرفتم و محکم تو بغلم کشیدمش و با لحن پشیمونی گفتم:

_ببخشید...کوکی من،جینِ تو ببخش... هیچوقت تو زندگیم نخاستم،نتونستم ناراحتت کنم...خیلی دوستت دارم کوکی...اما این...دست خودم نبود...من هیچ اختیاری توش نداشتم...

خودش رو از بغلم بیرون کشید و با لبخندی که روی صورتش بود و همونطور که سعی میکرد مجبورم کنه بخوابم، گفت:

+اشکال نداره جینی...دراز بکش...استراحت کن...دوباره سرمت خون پس میده ها...دراز بکش.

................................................................
خب جینی هم که به کوکی گفت...به نظرت کوکی چیکار میکنه؟

داستان اونوری رو هم گذاشتم یادت نره بخونیش...باز این داره تموم میشه تو میمونی و اون داستان هااااا....

Can you hear me?Where stories live. Discover now