خارج از شهر

875 122 54
                                    

تهیونگ

هیچ ایده ای توی ذهنم نبود،فقط میدویدم..میدویدم تا زودتر بهش برسم...طوری پله ها رو بالا رفتم که اگر توی درامایی جایی زندگی میکردیم مطمعنا دو سه باری زمین خورده بودم...ولی این زندگی واقعی بود و وقتی به در سالن رسیدم و توی اون گپ سورمه ای در حال تمرکز برای درست رفتن حرکت رقص دیدمش،با تمام وجودم خدا رو ازاینکه زندگی واقعی من،شامل جین هم میشه، شکر کردم...نمیتونستم.بدنم دیگه نمیتونست دور بودن ازش رو تحمل کنه و قلبم انگار داشت از بدنم بیرون میزد تا خودشو بهش برسونه...پس به سمتش دویدم و وقتی به خودم اومدم که گرمای بدنش و بوی خوش موهاش که توی آغوش محکمم حل میشد،رو حس کردم...

مطمعنم شوکه شده بود و برای همین حرکتی نمیکرد،صداهای نامفهومی از اطرافم میشنیدم که به هیچ وجه برام معنایی نداشتن و تمام معنی زندگی من خلاصه میشد تو همین آغوشم...هرچقدر بیشتر کلمات جانگکوک توی ذهنم رژه میرفتن،محکمتر اون پسر رو توی بغلم فشار میدادم و زمانی به خودم اومدم که دستم توسط یکی دیگه گرفته شد:

×تهیونگ داری خفه ش میکنی.

به جیمین که با لحن اعتراضی صحبت میکرد، نگاهی انداختم...خدای من اینقدر خوشحال بودم که تمام دنیا به نظرم،تو بهترین و دوست داشتنی ترین حالتشون بودند...برای کمتر آسیب رسوندن به جین از اون گرمای لذت بخش فاصله گرفتم و دست جیمین که سعی داشت جین رو ازم جدا کنه گرفتم و این بار اون بود که محکم تو بغلم فرو رفته بود.با صدای بلند درحالیکه جیمین رو بالا و پایین میکردم گفتم:

_یااااا جیمینا...تو چقدر امروز قشنگ شدی.

جیمین اول بغلم کرد ولی وقتی نفسش گرفت سعی کرد ازم جدا بشه اما نمیتونستم ولش کنم،نیاز داشتم بهترین دوستم هم توی شادیم شریک باشه که این بار چشمهای به خون نشسته ی یونگی منو به خودم آورد.درحالیکه سعی میکرد دستهامو باز کنه،غرید:

÷ ولش کن،کشتیش.

ولش کردم و این بار خواستم شادیمو با آگوست دی اعظم شریک بشم که زودتر از من قصدم رو فهمید و درحالیکه جیمین رو با یک دست به بغلش هدایت میکرد با دست دیگش هل محکمی رو حواله ام کرد که باعث شد ازش دور شم و به جین برخورد کنم...

بلند میخندیدم و برام حرفهای هیچکسی مهم نبود...با خوردن به اون گرمای آشنا،سمتش برگشتم و درحالیکه به چشم غره ی نامجون بی توجه بودم،رو به روی جین ایستادم و با حالت مظلومی گفتم:

_شام رو با من میخوری؟

هنوز شوکه بود و با تعجب بدون هیچ حرفی نگاهم میکرد...این بار به این حالت کیوتش خندیدم،سریع گونه اش رو بوسیدم و گفتم:

_پس ساعت هفت میام دنبالت

و سریع،بدون توجه به غرغرهای بقیه ی بچه ها به سمت بیرون دویدم و به سمت سالن تمرینی طبقه ی پایین حرکت کردم.

Can you hear me?Where stories live. Discover now