دوست پسر

905 116 71
                                    

تهیونگ

درست حدس میزدم...اون گل همون رنگ لبهای قلوه ایشو داشت و فوق العاده به صورت پنبه ای سفیدش میومد...کنار صورتش نگهش داشته بود که باعث میشد هر آن فکرکنم این پسر واقعی بود یانه؟؟؟ ساعتهایی که گذروندیم واقعی بودند یا نه؟؟؟لبخندی زد که باعث شد قلبم لرز وحشتناکی رو رد کنه و برای مطمعن شدن اینکه دیوانه نبودم و همه ی چیزی که گذروندم واقعی بوده،سریع صورتم رو‌ جلو بردم و با گرفتن از پشت سرش،خاستم بوسه ی شیرینی رو از لبهاش بدزدم، اما لعنت به اون گیلاسها که بدجور اعتیاد و اشتها آور بودند..از همه ی دنیا خالی شده بودم تا وقتی که با مشت به سینه ام زد و خودش رو عقب کشید و درحالیکه گونه هاش گل انداخته بودند با لحن اعتراض مانندی گفت:

+هیییی...مردم میبیننمون.

درسته...این رویا،حقیقت داشت...بدون ترس دوباره به سمت خودم کشیدمش و گفتم:

_برام‌مهم نیست...من لبای دوست پسرمو میخوام.

و چقدرررر این لفظ برام شیرین بود، طوریکه حس شیرینیش، وسط قفسه ی سینه م رو رد کرد و پایین شکمم پخش شد.سریع رمز در خونه اش رو زد و همونطور که در رو نصفه باز گذاشته بود و خودش رو از وسط در نشون میداد گفت:

+داره صبح میشه...برو‌ میخوام بخوابم.برای تمرین بیا دنبالم.

لبهام آویزون شدند:

_میدونستم‌نمیخوای راهم بدی،اجازه نمیدادم تو‌ برج از بغلم بیرون بیای.

خندید و درحالیکه در رو‌میبست، گفت:

+اشتباه کردی دیگه...ساعت ده منتظرتم.

و تق...در بسته شد...همونطور که پشت در ایستاده بودم لبخندی زدم،گوشیمو درآوردم و درحالیکه به سمت آسانسور میرفتم پیامکی بهش دادم:

_هرطور تو‌ بخوای، چون خیلی دوستت دارم.

کمی دیرتر از بقیه به سر تمرین رسیدیم و دلیلش که بوسه‌های بی وقفه ی من پشت در کمپانی بود،این دیر رسیدن رو برام لذت بخش میکرد...به محض تعویض لباس به سمت سالن تمرین رفتیم...بچه ها داشتند آماده میشدن...اولین نفر نگاهم به نامجون‌خورد...دست جین رو‌گرفتم و به سمتش رفتم...با لبخند بزرگی‌که جمع نمیشد جلوی نامجون ایستادم،جین رو و دستهای بهم‌چفت شده مون رو بهش نشون دادم و گفتم:

_نامجون...میخوام با یکی آشنات کنم...جین...دوست پسرم.

به جین نگاه کردم که با خجالت و تعجب سریع سرش رو بالا آورد و بهم خیره شد...قبل اینکه بتونه حرفی بزنه و بدون توجه به تعجب نامجون،دستش رو کشیدم و به سمت یونگی و جیمین که نگاهمون میکردند،رفتم...نزدیکشون که رسیدم،جین رو به سمتشون نشون دادم و با شادی،بدون نگرانی از حضور مربی ها،با صدای بلند گفتم:

_جیمیناااا...دوست پسرم رو دیدی؟؟؟

رو به روشون ایستادم،دست جین رو دوباره بالا آوردم و گفتم:

_یونگی هیونگ...این جینه...دوست پسرم‌.

و با خوشحالی به چشمهای بدون حس یونگی نگاه‌کردم...بعد چند ثانیه مکث، دیوانه ای گفت و رفت...از پشت سرش هوسوک رو دیدم که خندان سمتمون می اومد...جین رو کشیدم و به سمت هوسوک بردم...صدای اعتراضش رو‌میشنیدم که با آرومی سعی میکرد طوری زیر لب بگه که فقط من بشنوم:

+تهیونگ...دیوونه شدی؟؟ولم کن الان منیجرا یه چی‌میگند...

آره دیوونه شده بودم...نزدیک هوسوک ایستادم.دست آزادم رو دور‌گردنش انداختم و دست دیگه ام رو که محکم دست جین رو اسیر کرده بود، بالا آوردم و گفتم:

_هوبیییی...با جین...دوست پسرم... آشنا شو.

خندید و دست آزاد جین رو گرفت و با حالت نمایشیی خم شد و گفت:

÷ خوشبختم آقای جین...ولی کاش قبل اوکی دادن به این دیوانه،یکم تحقیق میکردید.

سرم رو به عقب انداختم و با صدای بلند خندیدم که چشمم به جانگکوکی که تازه داشت وارد میشد،خورد...سریع به سمتش دویدم و همچنان جین رو دنبال خودم میکشوندم...جلوی پاش که رسیدم،رو بهش کردم و گفتم:

_کوکی...خوب شد اومدی...دوست دارم با جین...دوست پسرم آشنا بشی.

جانگکوک اول با تعجب سمت من و بعد سمت جین نگاه کرد و چند لحظه ای که گذشت،تعجبش جاش رو به لبخند بزرگی داد...دستی به شونه ام زد و‌گفت:

* پس بلاخره تونستی.

همون لحظه جین،دستش رو بعد از تلاشهای زیادی که کرد،تونست از دستم بیرون بکشه و این بار با صدای بلند،اعتراض کرد:

+تهیونگ دستمو شکوندی.

متوجه نبودم چقدر دستش رو‌محکم گرفته بودم،سمتش برگشتم.در حالیکه دستم رو دور شونه هاش می انداختم، با نگاه کردن به لبهایی که به عنوان شکایت جلو اومده بودن،لبهامو به داخل دهانم کشیدم و گفتم:

_ببخشید عشقم،ولی دوست دارم از این به بعد همه با این اسم بشناسنت...جین...دوست پسر تهیونگ
.
خودش رو از بین حلقه ی دستم جدا کرد و با گرفتن بازوی‌ جانگکوک به جلو هولش داد و گفت:

+بیا بریم کوکی این حالش خوب نیست، الانه که تمرین شروع شه...

و در حالیکه با هول دادن جانگکوک به سمت وسط سالن میرفت،برگشت به سمتم.. با غنچه کردن لبهاش و حرکت دادن سرش،بوسه ای فرستاد و همراه با لبخند، چشمکی زد و من رو با چشمهایی که از شادی برق میزدن و‌دنبالش میکردند، تنها گذاشت...

.................................................................
اول خوشم اومد ولی امروز که دوباره‌خوندمش یکم از این همه رمانتیک بودن تهیونگ حالم بهم خورد😐بهتره یکم دوزشو بیارم پایین ها؟

Can you hear me?Where stories live. Discover now