پرستار شوگا

992 166 23
                                    

جین

_یاااا جیمینا...تو‌خونه زندگی نداری همش اینجایی؟؟
+سلام هیونگ،خوش اومدی
_اصلا بگو ببینم این یه هفته به خونه خودتم سر زدی؟
+هیونگ من اینجا نباشم کی مواظب یونگی باشه؟شما که هرکدوم دو دقیقه میاید سریع میرید.
_این همه پول انبار کرده برای چی؟خدمتکار بگیره مام کار و زندگی داریم.
× جیمین اگه جین هیونگه ردش کن بره،حوصله غرغراشو ندارم.
تو این یه هفته سومین بار بود میومدم اینجا و بجز این دوتا دیگه هیچکدوم از بچه ها رو ندیده بودم. وسایلی که گرفته بودم رو دادم دست جیمین وهمینطور که به سمت اتاق یونگی میرفتم بلند گفتم:
_چیکار کردی دوباره که حوصله غرغرای منو نداری ها؟؟
وارد شدم و یونگی رو با پیشونی کبود،پشت میز تحریرش نشسته،پیدا کردم.
_هی تو گربه ی وحشی،باز چیکار کردی؟بلد نیستی درست راه بری؟دستت کم بود سرتم زدی اینور و اونور؟؟نمیگی اون یه ذره عقلیم که داری از دماغت بزنه بیرون؟
×اوووووف.گفتم اینو دست به سرش کن جیمین.
و به جیمینی که از پشت سرم وارد اتاق میشد نگاه کلافه ای کرد،جیمین شونه ای بالا انداخت و کنارش نشست و شروع کرد با آتل بسته به شونه ش ور رفتن .یونگی ادامه داد:
×خاستم جعبه قهوه رو از روی کابینت بردارم که یه چی افتاد روی‌ سرم و این شد که میبینی...
_چی؟؟؟پس جیمین اینجا چه غلطی میکنه؟ما به‌هوای تو یونگی رو گذاشتیم اونوقت تو‌چه غلطی میکردی؟
+واااا هیونگ تو که الان میگفتی برم خونه م.
_بااین افتضاحی که بار آوردی بهتره بری خونه ت.
جیمین در حالیکه با لبخند به بهانه ی درست کردن آتل یونگی دستشو روی شونه ش میکشید گفت:
+حالا هیونگ بجای حرف زدن برو اون قهوه رو از بالا بیار.
_یااااا...من چه گناهی کردم که شدم سفیدبرفی بین چندتا کوتوله.
صدای زنگ خونه بلند شد،جیمین همونطوری که سمت در میرفت داشت غر میزد و یونگی با نگاهش دنبالش میکرد و با صدای آرومی گفت:
×اذیتش نکن جین،خسته بود من خودم خاستم براش قهوه درست کنم.
_هی یونگی تو‌خودت نبودی که روزی ده بار به من زنگ میزدی که اینو از خونت بیرون کنم؟
×اون واسه وقتی بود که سرکار بودید نه الان که بیکارید.
_الانم بیکار نیستیم.
جیمین وارد شد و هوپی هم کنارش بود،هوسوک با خنده ی روحیه بخش همیشگیش به سمت یونگی دوید و بغلش کرد،رو به جیمین کردم و‌گفتم:
_جیمینا بهش گفتی که فردا باز باید بریم؟؟اصلا وسایلتو جمع کردی؟؟؟
یونگی بعد از شنیدن این حرفم درحالیکه سعی میکرد هوسوک رو از خودش جدا کنه با لحن عصبیی صدا زد:
×جیمین؟؟؟؟
جیمین شروع کرد با گوشه لباسش بازی کردن و آروم گفت:
+شب جمع میکنم.
×همین الان برو.
+چیز زیادی نیست،سریع جمع میکنم.
همینطور که بازوی جیمین رو گرفته بودم به سمت در بردمش و گفتم:
_ برو وسایلتو جمع کن،من و هوسوک حواسمون به یونگی هست،یاااااا هوسوک ولش کن شونه ش دوباره در رفت.
جیمین دم در چند لحظه مکث کرد و بعد با لحنی که شک زیادی توش بود با صدای آرومی گفت:
+هیونگ،فکرمیکنی بذارن من این سفرو نیام؟دوهفته بخایم یونگی هیونگ رو تنها بذاریم؟بلایی سرش نیاد.
_چیمی من،میدونم چه حالی داری و چقد نگرانشی ولی میدونی که اجازه نمیدن نیای،همینجوریشم بخاطر نبودن یونگی کلی به مشکل خوردیم.
باناراحتی سری تکون داد و بلندداد زد:
+هیونگ شب برمیگردم خداحافظی کنم.
و رفت...

داشتم قهوه رو آماده میکردم که هوسوک از پشت خودشو انداخت رو کولم
_چی شده هوپی؟امروز خوشحالتر از همیشه ای.
با لبخند بزرگی که از یک گوشش تا گوش اونوریش ادامه داشت گفت:
+هیونگ نمیدونی چقد عاشق بودن قشنگه.
_بله میدونم همین الان دوتا عاشقو از هم جدا کردم.
با تعجب دستشو روی دهنش گذاشت و با صدای آرومی گفت:
+نگو که....
_واااا هوپی تاحالا تابلوتر از یونگی و جیمین کسیو ندیده بودم چطور تاحالا نفهمیدی؟
خنده ریزی کرد و دستشو پشتم زد و با حالت هیجان زده ای گفت:
+هیونگ تو از همه بزرگتری نمیخای دست به کار شی؟
_چرا اگه سوزی دوست خوبی داره بهم بگو
هیجانش دوبرابر شد و با خوشحالی کف زد و گفت:
+اتفاقا لیزا رو که میشناسی؟هم خوشگله هم بایسش تویی.یه روز بریم بیرون؟؟
من داشتم مسخره بازی درمیاوردم ولی هوسوک مثه اینکه جدی گرفته بود.خاستم اعتراض کنم تا دهنمو باز کردم صدای شوگا بلند شد:
×شما دوتا چیکار میکنید؟جیمین نباشه یکی نیست که یه لیوان آب دست من بده؟
حرفمو یادم رفت،چشمامو تو حدقه چرخوندم و گفتم:
_وااااای خدای من شوگای مریض خیلی لوسه...

..........................................................
بذار یه اطمینانی بدم که کاپل اصلی بین تهجین و کوکجینه😄پارت قبل به اشتباه انداختت...😘

Can you hear me?Where stories live. Discover now