لبخند با درد

890 126 44
                                    

جین

×آقای کیم،آروم باشید و بگید چی شده؟

پرستاری که از ته راهرو به سمتم میدوید در حالیکه از صدای دادوفریادای من شوکه شده بود، گفت...سمتش رفتم،نمیتونستم درست قدم بردارم و با صدایی که بلندیش دست خودم نبود گفتم:

_چشماشو باز کرد...تهیونگ چشماشو باز کرد ولی دوباره بستش...

این حرفو که زدم،اشکایی که از شدت شوک راهشونو گم کرده بودن، روی صورتم ریختند و در همون حال دکترش رو دیدم که اون هم به سمت اتاق میدوید...سمتش رفتم خاستم از لباسش بگیرم و التماس کنم کمکش کنند دوباره چشماشو باز کنه،میدونستم دیدن این حال من براشون شدید غیرطبیعیه و هر لحظه امکان داره فیلمی ازم پخش بشه که هم به کمپانی و هم به شهرت خودم لطمه بزنه ولی اون لحظه هیچکدوم ازاینا برام مهم نبود،حاضر بودم به پای تک تک آدمای اونجا بیوفتم،فقط بتونم بازم‌چشمای بازش رو ببینم.

دکتر بی توجه به من داخل رفت و لحظه ی آخر با اشاره ای که کرد دو پرستار بیرون اتاق نگهم داشتند و در، مقابل چشمای تار شده از اشکم،بسته شد...

کنارش روی تخت نشستم و موهاشو نوازش کردم و‌نمیتونستم اشتیاقم رو برای باز کردن دوباره ی چشماش کنترل کنم...دکتر بعد از بیرون اومدن از اتاق با لبخندی سمتم اومد و گفت:

×به هوش اومده ولی درد داشت مجبور شدیم بهش آرام بخش بزنیم،تا یکی دوساعت دیگه با حال بهتری بیدار میشه...اون حالش خوبه آقای کیم،نگران نباشید.

و از وقتی اجازه وارد شدن به اتاق رو گرفتم،تا همین الان بدون پلک زدنی بهش خیره بودم و منتظر بودم دوباره اون چشمای مشکی رو ببینم...همونطور که دستم بین موهای پرپشت مشکیش میخزید،طاقت نیاوردم و بوسه ی آرومی به پیشونی صاف و قشنگش زدم،به محض جدا شدنم ازش،چشماش تکونی خوردن و این بار با آرامش قشنگی توی اون‌نگاه غرق شدم.لبخندی زدم و با صدایی که سعی داشتم تمام حسم رو نشون بده آروم شروع کردم به صحبت کردن:

_تهیونگ...ته ته ی من...بلاخره بیدار شدی؟؟میدونی چقدر نگرانت شدم؟؟؟میدونی چقد منتظر دیدن دوباره ی چشمات بودم؟؟

بهت زده بهم خیره بود و حرفی نمیزد،بعد از چند لحظه چشمهاش رو محکم روی هم فشار داد،سریع پاشدم دستش رو گرفتم و با نگرانی گفتم:

_جاییت درد میکنه؟الان دکتر رو خبر میکنم.

خاستم به سمت در برم که دستهامو محکم تر گرفت و با صدایی که به زور شنیده میشد،گفت:

+بمون

چقدر مشتاق شنیدن این صدا بودم،سمتش برگشتم،کنار تختش ایستادم و‌همونطور که دوباره دستم رو بین موهاش بردم آروم گفتم:

_من هیچ جا نمیرم باشه؟هرچقدر تو بخای میمونم...ولی الان درد داری،باید دکترت رو خبر کنم،

+باشه...فقط... یه سوالمو ....جواب بده

_باشه،بگو عزیزم

+دفعه قبل که چشمامو باز کردم...

دوباره چشمهاش رو بهم فشار داد و کمرش قوسی گرفتند،دستهام توی‌موهاش متوقف شدن و دوباره با نگرانی خاستم حرکتی کنم که دستم رو بازهم فشار داد و با صدای ناله مانندی گفت:

+دفعه ی قبل که بیدار شدم...تو...کنارم...بغلم...خوابیده بودی؟یا...توهم بود؟

لبخندم بزرگ تر شد،پشت دستش رو نوازش کردم و گفتم:

_دکترت و پرستارا نباید بفهمند ولی از وقتی آوردنت به بخش من هرشب همونطوری بغلت کردم و خوابیدم.

لبخند دردمندی زد و چشمهاش توی نور کم اتاق برقی زدند که باعث شد ضربان قلبم به بالاترین حد خودش،از وقتی چشماشو باز کرده بود،برسه...قطره ی اشکی از کنار چشمش ریخت و پرسید:

+چندوقته؟؟چندوقته آرودنم به بخش؟

_چندساعت دیگه میشه چهار روز.

+پس یعنی سه شب؟

از فکرش خنده ی کوتاهی کردم و چشمهامو به نشانه ی تایید محکم بستم و بعد از باز کردنشون، گفتم:

_حالا میتونم برم صداشون بزنم؟

دوباره دستم رو فشار داد و با لحنی که ازش درد مشخص بود و با هر کلمه ش قلب من رو هم به درد میاورد،گفت:

+فقط...یه چیز دیگه...

ایستادم تا خیالش بابت گوش دادنم راحت باشه..سعی کرد تکونی تو جاش بخوره و با نگاه نگرانی به چشمهام خیره شد و پرسید:

+حالت خوبه؟

چشمهام رو تو جاش چرخوندم و سعی کردم با تغییر دادن لحنم،حالش رو عوض کنم و گفتم:

_تو دیوونه ای پسر؟تو روی تخت افتادی و تازه بعد یه عمل سخت و چند روز بیهوشی چشماتو باز کردی،کسی که باید حالتو بپرسه منم نه تو...

سعی کرد بلند شه و چهره ش رو دیدم که از درد مچاله شد،اخمی کردم و از شونه هاش گرفتم و دوباره به حالت خوابیده،برش گردوندم،بالش زیر سرش رو مرتب کردم که دوباره دستم رو گرفت و با همون نگرانی بهم‌خیره شد...درسته منم نگرانش بودم ولی این حس توی چشماش وحشتناک برام شیرین بود،لبخندی ناخودآگاه روی لبم اومد و درحالیکه پشت دستش میزدم گفتم:

_راستش رو بخای اصلا خوب نبودم...ولی از وقتی چشماتو باز کردی و از وقتی شروع کردی به صحبت کردن،حالم خیلی خوب شده...فقط نگران دردیم که داری.اگه بذاری دکترت رو خبر کنم و کمک کنه درد نداشته باشی عالی میشم...میذاری؟؟

سرش رو تکون داد و دستم رو از بین دستش آزاد کرد...قبل بیرون رفتن،یک لحظه مکث کردم و سمتش برگشتم و گفتم:

_حق نداری دیگه چشماتو ببندی؟فهمیدی؟

دوباره لبخندی همراه با درد زد و سرش رو تکون داد و من به سمت اتاقک پرستارا پرواز کردم.

‌‌...................................................................
خب خب تهیونگیم که حالش داره خوب میشه ولی همینجا قرار نیست داستان تموم شه😄

راستی الان داستان اونوری رو هم آپ میکنم،یه سوپرایز کوچولو هم توش داره...اینقد بهش بی توجه نباشید دیگه😞❤

Can you hear me?Where stories live. Discover now