درد کهنه ی لعنتی

1.2K 191 5
                                    

شوگا

کلید اول،دوم،سوم،چهارم...
شت🤦گند زدم.دوباره...
کلید اول،دوم،سوم...
لعنت بهش...
نمیتونستم تمرکز کنم،پشت سر هم نوتا رو خراب میکردم.چه مرگم شده؟از دیشب تا حالا هنوز سمت راست بدنم که چسبیده بود به سمت چپ بدنش،هرچندلحظه یک بار گر میگرفت و تموم تمرکزمو ازبین میبرد...دکمه بالای پیرهنمو باز کردم تا یکم هوا به بدنم برسه ولی نمیشد.برای اولین بار نمیخاستم بیشتر ازاین تو استدیو بمونم.دیشب رو‌بخاطر پیام جین زودتر برگشتم،اما امشب چه مرگم بود که اصلا بعد از شام نمیخاستم استدیو بیام و تمام ذهنم درگیر برگشتن به اتاقم بود.
بلاخره قبول کردم که نمیتونم بااین وضعیت کار کنم،وسایلمو مرتب کردم و برگشتم خابگاه...
در خوابگاه رو باز کردم،پنج تا سر سمت در برگشتن.
اولین نفر کوکی بود،درحالیکه لم داده بود به جین و توگوشیش سرک میکشید با یه پوزخند شروع کرد:
_هیونگ جدیدا زود به زود به ما سر میزنی.
و با مشت هوسوک که به بازوش خورد،دوتایی خندیدند.
نامجون همینطور که دوباره توجهشو به کتابش داده بود بهش تشر زد:
_کوک زیادی حرف میزنی
ته با لیوان آبمیوه ای که دستش بود از آشپزخونه اومد و به سمتشون رفت و گفت:
_کوک وقتی نزدیک جین باشه دور برش میداره.
و سعی کرد موقع نشستن جانگکوک رو از جین جدا کنه و وسطشون بشینه و درهمون حال لیوان آبمیوه دستشو به جین داد و کوک شروع کرد به غر زدن که چرا برای منم نیاوردی...
بدون توجه به سرو صداشون سمت پله ها رفتم وقتی دیدم جیمین بی توجه به تلویزیون زل زده سعی کردم با بیخیال ترین لحن صداش بزنم:
+هی جیمین
_با منی؟چی شده؟
+اون‌تلویزیون چیزی نداره که توجه تورو جلب کنه،پس الکی بهش زل نزن و بیا زودتر با جین وسایلتونو جا به جا کنید.
جین سریع پاشد و گفت:
_آره جیمین،دوروز گذشته و ماهنوز وسایلمونو درست جا به جا نکردیم.بیا بریم
و دستشو کشید و سمتم اومدن.
با گوشه چشم به ته که با دلخوری به رفتن جین نگاه میکرد،نگاهی انداختم که ناخودآگاه چشمم به جانگکوکی افتاد که با عصبانیت به تهیونگ خیره شده بود...حالااون کسی که پوزخند میزد من بودم،تصمیم گرفتم بخاطر حرفی که زده بود یکم اذیتش کنم برای همین بلند طوریکه همه بشنوند به جین گفتم:
+وسایلت زیادن بگو ته بیاد کمکت چون من خسته تر ازاونیم که بخوام کمکت کنم.
جین تند گفت:
_نه نه نیازی نیست فقط یه چمدونه.
+اونایی که من دیدم بیشتر از یه چمدون بودن
ته از پشت سر اینو گفت و با دست پشت جینی که میخاست سمتش برگرده رو گرفت و سمت بالا هل داد:
+برو بالا من کمکت میکنم.
برنگشتم چهره کوکی رو نگاه کنم ولی از همین پشت سرمم میتونستم آتیشی که از مغزش بیرون میزد رو ببینم.
خیلی وقت بود که میتونستم حس کنم جانگکوک بخاطر ترس به تخت جین نمیاد ولی هیچوقت مثه الان مطمعن نبودم.

جین وسایلشو جمع کرد و واقعا فقط یک چمدون کوچیک و یک کوله پشتی شد.ما فقط برای دو‌هفته خابگاه اومده بودیم تا بتونیم برای کنسرت ژاپن آماده بشیم و برای همین کسی چیز زیادی با خودش نیاورده بود.تهیونگ کوله رو از رو تخت برداشت و چمدونم از دست جین گرفت.جین دسته چمدونو ول نکرد و گفت:
_خودم میبرمش
+من اومدم کمکت کنم پس من میبرمش
_من که گفتم زیاد نیست نمیخاد بیای
+ولی اومدم،پس میدیش بمن
نمیدونم چرا اما منتظر بودم زودتر برند.به جیمین نگاه کردم که وسط اون دوتا وایستاده بود وکلافه چشماش بینشون میچرخید.سمتشون رفتم،چمدونو کشیدم و بی اعصاب گفتم برید بیرون من میارمش.
اما تا اولین تکونو بهش دادم درد وحشتناکی تو شونه م پیچید...
امشب بدتر از این نمیشد،اون درد کهنه لعنتی ازوقتی تمرینات رقص جدید رو شروع کردیم دوباره برگشته بود اما نادیده ش میگرفتم تا اینکه امشب  با این شدت کشنده باز سراغم اومد....ناخودآگاه از درد پاهام خم شد و روی زمین زانو زدم...جین سمتم اومد دستشو گذاشت روی دستی که باهاش شونه مو گرفته بودم و گفت:
_مگه نگفتی خوب شده؟؟؟چندوقته برگشته؟؟
قبل اینکه جوابی بدم،جیمین رو دیدم که وحشت زده سمت در دوید و با صدای بلند نامجون رو صدا میزد..
................................................................
میدونی دیشب به دلایلی پنج صبح خوابیدم و‌هشت پاشدم رفتم بیرون کار داشتم و برای همین یکم گیجم و نتونستم اشتباهاتشو درست کنم دیگه سعی کن اونا رو نادیده بگیری.یکم بخوابم باز پارت دوم اون یکی داستانو میذارم.بوس به کله ت😘

Can you hear me?Where stories live. Discover now