سرما خوردگی

894 129 31
                                    

جین

مثه دیروز دیرتر از همه و وقتی تمرین شروع شد اومد...با نگاهم حرکتشو دنبال میکردم که به یه جفت چشم درشت خشمگین رسیدم...سعی کردم بدون توجه به رد نگاهم بهش خیره بمونم و لبخندی بزنم،خشم چشماش کم شدند و متقابلا لبخندی بهم زد...امروز و فردا تمرین صدا داشتیم و جیمین بخاطر سرماخوردگی و گرفتگی صداش نمیتونست بیاد و برای همین تهیونگ که چندوقتی بود فقط با جیمین میگشت،تنها و گوشه گیر شده بود...وقتی که نوبت جانگکوک شد که به اتاق صدا بره و از زیر نگاه های مراقبش دور شدم سمت تهیونگ رفتم و برای شروع صحبت باهاش،کنارش نشستم...اما به محض نشستنم از جاش پا شد و بیرون رفت،با خودم گفتم احتمالا کاری براش پیش اومده و برای همین سعی کردم بی تفاوت به ترکیب صدای جانگکوک و نامجون گوش بدم...

مدتی گذشت و تهیونگ همزمان با بیرون اومدن جانگکوک و نامجون به داخل برگشت،بدون هیچ قصدی پرسیدم:

_تهیونگا...کجا رفتی؟

به جای اینکه بمن نگاه کنه،نگاهشو به جانگکوک داد و گفت:

+باید تماس میگرفتم.

و روی صندلی تک نفره ی جلوی سالن نشست...مشخص بود حالش خوب نیست و وقتی میدیدم اون پسر شوخ و شری که هربار با جیمین استدیو رو روی سرشون میذاشتن اینقد ساکت شده،عذاب وجدان وحشتناکی سراغم میومد...سعی کردم بدون‌توجه به جانگکوک سمتش برم،کنارش که رسیدم دستم رو روی شونه ش گذاشتم و سرم رو خم کردم و آروم گفتم:

_ته ته...حالت خوبه؟خیلی ساکتی...

از روی صندلی بلند شد و گفت:

+هیونگ تو اینجا بشین،من باید برم با یونگی صحبت کنم.

و بلند شد و رفت...

این فقط دو نمونه از برخوردهای امروز تهیونگ و‌من بود و کل تمرین مدام از نگاهم فرار میکرد و از زیر صحبتهام با بی توجهی رد میشد....عجیب بود...تهیونگی که بخاطر یک بحث جزئی و ناراحتی کوچیکمون درمورد حرکت رقص،گریه ش بند نمیومد،الان منو نادیده میگرفت و این فوق العاده عجیب بود...

بعد از تمرین با اینکه جانگکوک اصرار کرده بود باهاش برم ولی بهانه آوردم و به خونه ی خودم برگشتم...از صبح چیزی نخورده بودم،پس تصمیم گرفتم بجای بیکار درازکشیدن و زل زدن به در و‌دیوار،بلندشم و برای خودم غذا درست کنم...خیلی وقت بود آشپزی نکرده بودم و براش شوق زیادی داشتم...پیشبندمو بستم و  خاستم مشغول شم که چشمم به عکس بزرگ هفت نفرمون که روی عسلی بود،افتاد...دستم گرفتم و به تهیونگی که ازم آویزون شده بود و جانگکوکی که بهش میخندید، نگاه کردم،دلم برای اون روزامون تنگ شده بود...حاضر بودم از همه چی،حتی از حسی که جدیدا تو‌خودم کشفش کرده بودم بگذرم ولی دوباره اون روزا برگردند...روزایی که به جانگکوک و‌جیمین و تهیونگ،شیطنتای جدید یاد میدادم و خودم دور میشدم و الکی غر میزدم که چرا اینقد شلوغ میکنند...با یادآوری جیمین،یاد سرماخوردگیش افتادم و تصمیم گرفتم سوپ درست کنم و براش ببرم...مطمعنا یونگی هم اونجا بود...با این حساب باید بیشتر درست میکردم و این زمان بیشتری رو میخاست پس تصمیم گرفتم هرچه زودتر شروع کنم....

تهیونگ

یونگی اصرار داشت که برگردم خونه و خودش مراقب جیمین هست،مدام میگفت جیمین دو هفته ازش پرستاری کرده پس وظیفشه تو این وضعیت پیشش باشه،اما جیمین اصرار داشت بمونم،میدونستم نمیخاد فعلا با یونگی تنها باشه برای همین نقش یه دوست خوب رو بازی کردم و روی مبل بست نشستم و گفتم که جایی نمیرم...یونگی هم که استقبال جیمین رو دید،سری تکون داد و با کیسه دمنوش های دستش به سمت آشپزخونه رفت تا معجونی برای هرچقدر زودتر خوب شدن جیمین درست کنه...

توهمون چند ساعتی که اونجا بودم،نگاه های دلخور ولی گرم جیمین به یونگی رو میدیدم و مراقبت های یونگی که چطور دمنوش و قرص جیمین رو میاورد و با لحن نرمی ازش میخاست باوجود تلخی،اونا رو بخوره و چطور با جیمین لوس مدارا میکرد رو شاهد بودم...همیشه دلم برای رابطه اون دوتا ضعف میرفت،برای جیمین خوشحال بودم ولی اخمی که روی صورتم بود نشون دهنده درددلم و حسادتی بود، به چیزی که اون دوتا با وجود دلخوری داشتند و برای من دست نیافتنی بود...

به دلدادگی اون دوتا نگاه میکردم و تمام وجودم افسوس بود،منم زیر اون بارون و هوا باهمون لباس موندم،اگه یکم ضعیف تر بودم و مریض میشدم و جین اینطوری ازم پرستاری میکرد،چی میشد؟نه...جین خیلی دلسوزه و مطمعنا پرستار بهتری از یونگی بود...مطمعنم کنارم میشست و دستش رو تو موهام میکشید و با مهربونی بهم نگاه میکرد...چطور بود که منم خودم رو به مریضی بزنم؟؟با این فکر ناخودآگاه پوزخندی زدم و آروم گفتم:

_با وجود جانگکوک...حتما...

هرچقدر آروم گفتم ولی یونگی تیزتر از این حرفا بود،سمتم برگشت ولی تا لبهاشو فاصله داد که چیزی بگه صدای زنگ در تو‌خونه پیچید...برای اینکه از زیرنگاه های پرسشگر یونگی فرار کنم گفتم:
_من درو باز میکنم

و به سمت در دویدم...بدون اینکه از چشمی نگاه کنم درو باز کردم و با خیره کننده ترین تصویر زندگیم رو به رو شدم... بدون هیچ حرکت و‌حرفی بهش خیره بودم و دوست داشتم زمان همونجا متوقف میشد که صدای یونگی از جایی نزدیک پشتم،منو به خودم آورد:

×عه سلام جین...

...........................................................
این پارت یکم آروم تر بود😄

حرف زیاد دارم ولی خواهرم داره خودشو خفه میکنه،برم ببینم‌چیکارم داره🤦

Can you hear me?Où les histoires vivent. Découvrez maintenant