Dominant

By 1DFanFic_iran

148K 8.6K 2.2K

به قراردادی که رو به روش بود نگاه کرد و فقط به یک چیز فکر میکرد، فقط میخواست با اون باشه و مهم نیست که عواقبش... More

Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16
Chapter 17
Chapter 18
Chapter 19
Chapter 20
Chapter 21
Chapter 22
Chapter 23
Chapter 24
Chapter 25
Chapter 26
Chapter 27
Chapter 28
Chapter 29
Chapter 30
Chapter 31
Chapter 32
Chapter 33
Chapter 34
Chapter 35
Chapter 36 - Part A
‏Chapter 36 - Part B
‏Chapter 36 - Part C
Chapter 37
Chapter 38
Chapter 39
Chapter 40
Chapter 41
Chapter 42
Chapter 43
Chapter 44 - Part A
‏Chapter 44 - part B
Chapter 45 - Part A
Chapter 45 - Part B
Chapter 46
Chapter 47
Chapter 48 - Part A

Chapter 48 - Part B

973 51 20
By 1DFanFic_iran

"خیلی خب باشه. این عصبانیت میکنه" هری گفت و آه عمیقی کشید

تا این حد آسیب پذیر ندیده بودمش. چشماش غمیگنن و زیرشون حلقه های سیاه هست، از وقتی که دیروز دیدمش یه اخم روی صورتشه و از اون موقع هم صورتشو ترک نکرده. درواقع خیلی ترسیده بنظر میرسه، و این چیزیه که منو میترسونه. پتو رو از روی خودم برداشتم، الان دیگه حس میکنن گرممه. دستامو حلقه کردم و روی رونام گذاشتم.

واقعا آماده ی شنیدن چیزایی که میخواد بگه هستم؟

"اول میخوام بهت بگم چرا بیخیال ازدواجمون شد. خوبه؟" بهم نگاه کرد، با چشمای سبزش یه چشمای قهوه ایم نگاه میکرد. سرمو تکون دادم "میخواست بهم بگه منو ترک کرد چون میخواست این کارو بکنه. این تصمیمش هیچ ربطی به من نداشته و میخواسته منو از این مطمئن بکنه"

"ولی چرا-"

"فقط گوش کن" هری دستشو بالا آورد تا جلوی حرف زدنمو بگیره و منم دهنمو بستم "رفت چون خوشحال نبوده، به همین سادگی. آماده ی همچین چیزی اونم با اولین دوست پسرش نبوده، و فکر کنم میترسید که بگه نه. البته فکر میکنم چرندیاته ولی حالا هرچی. فکر میکرد این عادلانه نیست که من مشتاق ازدواجمون باشم و خیلی عاشقش باشم ولی اون همچین حسی نداشته باشه. پس اون رفت و از اون موقع جون میدم که بدونم چرا رفت. اون اولین عشقم بود الیسون، واقعا نابودم کرد. بدون هیچ جوابی یا دلیلی ترک شده بودم و این دیوونم میکرد. نمیدونستم چه اشتباهی کردم که ترکم کرده و بخاطر همینم رفتم پیش دریک، رفتم پیشش و بهش توضیح دادم چه چیزایی رو دارم میگذرونم. ولی بعدش هرچی که میگذشت من بیشتر و بیشتر عصبانی میشدم ولی بعد یه مدت درباره ی رابطه های ارباب و برده ای شنیدم، و این کمک میکرد جوری خشممو آزاد کنم که واقعا باعث میشد حس بهتری داشته باشم. پس دیگه پیش دریک نرفتم و شروع کردم به انجام دادن کاری که الانم انجامش میدم"

"خب حدس میزنم طول اون مدت اولیویا به دریک زنگ میزده و اوضاع رو میپرسیده اونم بهش میگفته. و وقتی که دیگه نرفتم چیزی نداشت که به اولیویا بگه. ولی وقتی من و تو رابطمونو شروع کردیم لویی بهم گفت که باید برم ببینمش. چون خیلی وقت بود که دوست دختر نداشتم فکر میکرد که برام خوبه. پس رفتم پیشش، که یعنی اونم به اولیویا زنگ زده و بهش گفته دوباره میرم پیشش"

"ولی من هنوزم سر اینکه چرا اومد گیجم، چی به دریک میگفتی که باعث شده اولیویا یک دفعه ای پاشه بیاد اینجا؟" وقتی سوالمو تموم کردم از درون عذاب میکشیدم، نمیخواستم جوابشو بدونم

"فکر میکردم تقصیره من بود، کاری که من کردم باعث شده بره. پس وقتی به دریک توضیح میدادم اون بهم گفت که هنوز نتونستم اولیویا رو بذارم کنار-"

دیگه بسمه، بلند شدم تا اونجارو ترک بکنم ولی بازومو گرفت و منو برگردوند روی مبل، زیاد خشن نبود ولی در حدی بود که سریع بازومو از دستش آزاد کنم

"لطفا گوش کن" وقتی اصرار میکرد صداش بلندتر بود، پاهامو جفت کردم و سرمو تکون دادم

"چیزی که فکر میکنی نیست" توضیح داد "عاشق اولیویا نبودم، الانم عاشقش نیستم، پس از این فکرا نکن. نتونسته بودم از فکر اینکه ترکم کرده بیام بیرون. هنوزم حس میکردم من اشتباهی کردم. مقصر منم. به دریک گفتم حس میکنم نمیتونم با تو ادامه بدم چون میدونستم من باعث شدم ازدواجم بهم بخوره. فکر اینکه قراره اخرش به تو هم صدمه بزنم منو میکشت.. من کلی شک داشتم الیسون"

برای لحظه ای هوا شش هامو ترک کرد و من لب پایینمو گاز گرفتم تا جلوی لرزششو بگیرم "پس تو نمیخواستی با من باشی، من به زور تو رو کشوندم-"

"نه الیسون همچین کاری نکردی. من نسبت به حسم به تو شک داشتم. به اینکه با تو باشم شک میکردم، چون میدونستم آخرش بهت صدمه میزنم، دقیقا کاری که الان دارم میکنم. من هیچوقت نمیخوام به تو صدمه بزنم الیسون"

"چرا متوجهش نیستی هری؟ این جزوی از تو رابطه بودنه، به هم دیگه صدمه میزنن. بعضی وقتا خوبه بعضی وقتا خیلی بد، ولی این چیزیه که باید تو رابطه باهاش کنار بیای. هیچکس بی نقص نیست"

"ولی من میخوام برات بی نقص باشم الیسون. تو نمیفهمی این چقدر برام ارزش داره. تو و من، چیزی که بینمونه، خیلی برام مهمه الیسون و من نمیخواستم، هنوزم نمیخوام چیزی اینو نابود بکنه. و اولیویا برای همین اومد اینجا" گفت و من اجازه دادم اشکی از چشمم پایین بیاد، به سرعت روی گونم لغزید و افتاد. "لطفا گریه نکن لطفا. اینکه گریه کردنتو ببینم منو میکشه عزیزم"

یه اشک دیگه افتاد. جوری که بهم میگه عزیزم باعث میشه بخوام بیشتر گریه کنم

"پس اومد اینجا تا تو بتونی از فکرت بیرونش کنی؟" گفتم و با ناخنام بازی کردم

"آره یه جورایی. من واقعا خوشحال نبودم الیسون. شب های بی شماری بدلیل این بیدار موندم و نخوابیدم. اینکه میدونستم اتفاقی که بین من و اولیویا افتاد ممکنه بین من و تو هم بیافته داشت عذابم میداد. نمیخواستم همچین اتفاقی بیافته"

"میتونستی بهم بگی هری" زمزمه کردم و اون سرشو تکون داد

"نه نمیتونستم. این با عقل جور در نمیومد، لعنتی الانم با عقل جور درنمیاد. ولی نمیخواستم نگرانت کنم. فقط میخواستم همه چیز جوری که بود پیش بره. ما خوشحال بودیم و همه چیز باید همونجور میموند"

"پس اولیویا اومد و دلایلشو توضیح داد، و تو هم باورش کردی؟" پرسیدم و گونه ی چپمو با دستم پاک کردم

"آره کردم. اولش باور نکردم. داشت بهم دروغ میگفت، البته که همه چیز تقصیره من بود. ولی وقتی شروع کرد به حرف زدن و توضیح دادن دلایلش کم کم متوجه شدم که شاید تقصیره من نیست. مشکل من نیست و نباید از داشتن آینده ای با تو بترسم. فقط میخواد منو خوشحال ببینه و من درکش میکنم. من و اون تموم شدیم، اون رابطه تموم شده، نباید وقتی که با تو بودم به کارایی که طول رابطه ی قبلیم کردم فکر میکردم. و الان متوجه شدم که کاری که میکردم چقدر احمقانه بود الیسون. خیلی احمقانه، و بابت فکر کردن به اون چیزا خیلی متاسفم. فقط میخوام بهترین هارو بهت بدم، خب؟ ولی چیزی که فکر میکردم میتونم بدم بهترین نبود. ولی الان میفهمم که میتونم بهترین رو بهت بدم، بهترین چیزی که میتونمو بهت میدم."

به لاک قرمزه کنده شده ی روی ناخنام نگاه کردم و تو سرم چیزایی که بهم میگفت رو بررسی کردم

"میدونم همه اینا خیلی قاطین، و احمقانه هستن، و ممکنه با عقل جور درنیان، ولی نمیدونم دیگه چطور میتونستم توضیحش بدم. به خود اولیویا فکر نمیکردم، فقط کارایی که باهام کرده. نمیخواستم همون بلاهارو سرت بیارم. پس بخاطر همین میرفتم پیش دریک و اولیویا هم بخاطر همین اومد" حرفاشو تموم کرد و به من نگاه کرد، دستی بین موهاش کشید

به زانوی هری نگاه میکردم، یک دقیقه شایدم سه دقیقه گذشت و همچنان به زانوش نگاه میکردم. پاهامو از زیرم بیرون کشیدم و از روی مبل بلند شدم، به اتاق خواب هری رفتم و شروع کردم به جمع کردن لباسام که اطراف پخش بودن. دکمه های بلوز هری رو که اجازه میداد موقع خواب بپوشم رو باز کردم و اجازه دادم بیافته روی زمین. لباسامو برداشتم به آرومی پوشیدمشون. کیف پول و وسایلمو برداشتم. وقتی به سمت در نگاه کردم هری رو تو چارچوب دیدم، با قیافه ای که از دیدنش متنفرم بهم نگاه میکرد

"هنوزم میخوای ترکم کنی؟ تو گفتی ترکم نمیکنی. من همه چیزو بهت توضیح دادم الیسون." صداش عمیق و کم بود و منو ناراحت میکرد "بهت گفتم که بیشتر از همیشه میخوام باهات باشم الیسون. چرا هنوزم میخوای ترکم کنی؟"

"هری حرف نزن" ساکتش کردم "من ترکت نمیکنم، خب؟ من از این آپارتمان میرم. میرم به آپارتمان خودم تا بتونم نفس بکشم و فکر کنم. نمیتونم کل روز رو اینجا با تو بمونم"

احساس میکنم که دارم خفه میشم

"ولی چرا نمیتونی؟ نباید هیچ دلیلی برای ترک کردنت وجود داشته باشه" هری جواب داد و من محکم دندونامو روی هم فشار دادم

"به هیچکدوم از حرفایی که میگفتی گوش نکردی؟ تو با من بودی و به رابطمون شک داشتی. این چیزی که یه دوست دختر دوست داره بشنوه نیست. و جوری رفتار میکنی که انگار اصلا مهم نیست ولی خیلیم مهمه. من نمیدونم تو چه حسی داری هری" گفتم و لب بالاییمو پاک کردم

"همین الان بهت گفتم چه حسی دارم الیسون! من میخوام با تو باشم، من حسی به تو دارم، حسی که هربار که باهمیم شدیدتر میشه. من هرلحظه به تو فکر میکنم الیسون. من میخوام این رابطه ی بینمون پیش بره الیسون، خودتم میدونی" بهم نزدیک تر شد و دستامو گرفت، به چشمام عمیقا زل زد

"به این چیزا قبل فکر کردن در مورد اولیویا فکر میکردی یا بعدش؟" پرسیدم و دستامو از دستاش بیرون کشیدم، لباش شکل O گرفتم و آه عمیقی کشید

"الیسون این کارو نکن" زمزمه وار التماسم کرد، شونه ی راستمو بالا انداختم

"باید برم هری" گفتم و کنارش رد شدم‌، از پذیرایی رد شدم و کنار در ایستادم. بوتامو پوشیدم و کتمم از روی جالباسی برداشتم و پوشیدم. هری نزدیک بهم ایستاده بود و من سعی میکردم نذارم اذیتم کنه. باید قوی باشم، و باید برم خونه. باید بهش بفهمونم که من بازیچه نیستم، یه دختر ضعیف که بتونه باهاش بازی کنه و احساساتشو بازیچه ی دستش بکنه نیستم. باید از اشتباهاتش درس بگیره

برگشتم و دوباره بهش نگاه کردم "خدافظ هری"

خواستم برگردم و برم که دستش روی  رونم قرار گرفتم و منو برگردوند و خم شد سمتم. بینیش تقریبا به بینیه من چسبیده بود، نفس کشیدنمون تقریبا هماهنگ شده بود

"میتونم قبل رفتنت ببوسمت؟" پرسید و نفس گرمش به لبام میخورد، بوی دهان شویه ی scope میداد. چشمامو از لبای صورتیش به سمت چشماش بردم

"نه"

با لرزش جواب دادم و روی پاشنه ی پام چرخیدم و از آپارتمان بیرون رفتم. درو بستم و به سمت پله ها حرکت کردم

وقتی از آپارتمان بیرون اومدم و با ماشین تو خیابون حرکت میکردم اشکام سرازیر شدن. به سرعت از گونه هام پایین میومدن و ناله های خفیفی از لبام بیرون میومدن. تو رابطه بودن نباید اینقدر سخت باشه. نباید اینقدر کشمکش توش باشه. میدونم هری بهم گفت که مشکلاتی داره و خیلی وقته دوست دختر نداشته ولی همه ی اینا زیادین. نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و به اینکه به رابطه ی قبلیش فکر میکرده و درمورد ادامه دادن رابطش با من شک داشته فکر نکنم.

این چیزی نیست که بخوایین بشنوین

من هیچوقت به بودن با هری شک نکردم، و در طول رابطمون یکبارم به نایل فکر نکردم. شایدم یکم کرده باشم ولی چیزی که باعث بشه به رابطم با هری مشکوک بشم نبوده. احتمالا مثل همیشه زیاده روی میکنم، ولی یه بخشیمم میگه که به هری زیاد سخت نگرفتم‌. باید کلی سرش داد میزدم که شب قبل با زن قبلیش بوده ولی نزدم. صبر کردم و به حرفاش گوش کردم

خیلی بیش از حد دوسش دارم

ماشینمو پارک کردم و دویدم سمت ساختمان، سریع درو با دستای لرزون باز کردم و به سمت پذیرایی رفتم. استف روی مبل نشسته بود و سیریل میخورد که با ورود من سرشو بالا اورد و نگاهم کرد. دوباره شروع کردم به گریه کردن. سریع کاسه رو روی میز گذاشت و منو بغل کرد. رفتیم سمت مبل و هردو نشستیم، اشکامو پاک کردم و همه چیزو براش تعریف کردم. وقتی حرفام تموم شد سرشو تکون داد و سریعا دوباره با عشق زیاد بغلم کرد

"خیلی خیلی متاسفم الیسون. وقتی رفتی نمیدونستم اینقدر جدیه" سرشو تکون داد "حداقل به اولیویا سیلی زدی؟ یا حتی بهتر از اون، به هری سیلی زدی؟"

خندیدم، یه خنده ی واقعی "نه نزدم. داشتم آماده میشدم که یه سیلی به اولیویا بزنم که هری جلومو گرفت"

"باید اجازه میداد کارتو بکنی، میتونستی در حد مرگ کتکش بزنی" استفانی لباشو روی هم کوبید

"تا حالا هیچکسو نزدم ولی مرسی" فین فین کردم "استف من خیلی گیج شدم"

"من حتی نمیتونستم فکرشو بکنم" اخم کرد "خب، دقیقا درمورد حسش به تو چی گفت؟"

"میخواد با من باشه و اینکه به من اهمیت میده. و منم حس میکنم که همینطوره، خیلی به من اهمیت میده. ولی نمیتونم این رو که شک داشته از فکرم بیرون بکنم" گفتم و لباشو گاز گرفت

"میتونم درکت بکنم الیسون، ولی توام باید اونو درک‌کنی. زنش ترکش کرد و اون نمیدونستم چه اتفاقی افتاده که باعث میشد درمورد روابط فکرش درگیر باشه" گفت و من تقریبا چشمام از حدقه میزدن بیرون

واقعا داره طرف هری رو میگیره؟

"ولی استف اون بهم دروغ گفت. قرارشو با من بهم زد چون با اون بود" بهش یاداوری کردم و اون سرشو تکون داد

"میدونم ولی باید به اون موضوع رسیدگی میکرد الیسون. اینجور بهش فکر کن که اگه اولیویا نمیومد هری هنوزم نسبت به رابطتون شک داشت، مگه نه؟" پرسید

"آره ولی حتی اگه بهم بگه خوبه یا نه هم میتونه شک داشته باشه، هیچوقت نمیتونی بفهمی" گفتم "خیلی گیجم"

"بهت اهمیت میده و این مشخصه. بعد از مدت ها تو اولین دوست دخترشی. سخت نگیر اون داره تمام تلاششو میکنه. نمیگم که باید ببخشیش و مثل قبل عاشق و معشوق بشین ولی به اینکه چقدر بهت اهمیت میده فکر کن. ممکنه بهت کمک کنه کمتر گیج بشی‌. همه میدونن که خیلی بهت اهمیت میده الی. حتی خودتم میدونی. میتونی خوب بهش فکر کنی و هرچقدر وقت بخوای داری. ولی دوتامونم میدونیم که خیلی بهش اهمیت میدی و نمیتونی رابطتونو تموم کنی"

لبامو روی هم فشار دادم و میدونم راست میگه. با همه ی این شرایط رابطمو با هری تموم نمیکنم. دوباره بغلم کرد و رفت، صدای قدم هاش نشون میداد که میره طبقه ی بالا. روی مبل دراز کشیدم و چشمامو مالیدم، و به اینکه ممکنه خط چشم و ریمل پخش بشن اهمیت ندادم

قبل اینکه چشمامو سریعا باز کنم صورت اولیویا اومد جلوی چشمم. خیلی خوشگله و کنار اون من حس یه دختر تازه به بلوغ رسیده رو دارم. تعجبی نداره که عشق اوله هریه

اون عالیه

آیفونم تو جیبم لرزید و بهش نگاه کردم، آلارمم بود. از روی مبل بلند شدم و سریع رفتم طبقه بالا، فراموش کرده بودم که امروز کار دارم

عالیه واقعا

Harry's P.O.V

همین که الیسون درو بست به چارچوب در تکیه کردم

اون رفت و بوسمو رد کرد، این خوب نیست

اصلا خوب نیست. اگه این دفعه برنگرده چی؟ اگه نتونه اینو پشت سر بذاره و بدون هیچی تنها بمونم چی

نه، این نمیتونه دوباره اتفاق بیافته. یک بار تجربش کردم و انگار به جهنم فرستاده شده بودم، اجازه نمیدم دوباره اتفاق بیافته

نمیتونه اتفاق بیافته

موهامو کشیدم و گوشیمو از جیب شلوار راحتیم بیرون اوردم. شماره ی اشنا رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم

"میدونستم که دیر یا زود بهم زنگ میزنی" دریک سعی کرد که شوخی بکنه ولی من اخم کردم

"ای کثافته عوضی! تو باید حرفای منو پیش خودت نگه میداشتی، همه ی چرت و پرتای احمقانه ای که بهت گفتم، ولی رفتی همشونو به تنها کسی که نمیخواستم بفهمه گفتی! چطور تونستی همچین کاری باهام بکنی؟" داد زدم و تو پذیرایی با سرعت راه میرفتم، دستام کم کم عرق میکردن

"این بهترین چیز برات بود هری" گفت و من بلند خندیدم

"نخیر نبود. تنها کاری که کرد بوجود اوردن یه مشت مشکل با الیسون بود، و همشم تقصیره توئه"

"الیسون" مکث کرد "فهمید مگه نه؟ فهمید که اولیویا اومد؟"

"البته که فهمید احمق! اینجا بود! اومد خونم و بعدش همه چیز نابود شد"

"درکت میکنه؟"

"نه درک نمیکنه. درحال حاضر داغون شده" دقیقا مثل خودم "خیلی عصبانی اینجارو ترک کرد، حتی به عنوان خدافظی منو نبوسید، فقط رفت"

"بهش گفتی چرا اون حس رو داشتی؟" پرسید و من با عصبانیت آه کشیدم

"آره اونقدرام احمق نیستم دریک. ولی نمیتونه فکر اینو که درحالی که باهاش بود به رابطه ی قبلیم فکر میکردم از سرش بیرون کنه" دستمو به چونم کشیدم، واقعا باید اصلاحش کنم

"اون بالاخره درکت میکنه هری" گفت و من غریدم

"نخیر نمیکنه، اینقدرام راحت نیست. اومدن اولیویا همه چیزو نابود کرد. تو و اولیویا رابطمو با الیسون داغون کردین، میدونی دیگه؟"

"هری اینجور نیست. حالا که اولیویا اومد باهات حرف زد تونستی ترست از روابط رو پشت سر بذاری. پس هیچی رو نابود نکرده درواقع کمک کرده" توضیح داد و من سرجام ایستادم و سرمو تکون دادم

"میدونم ولی نگران این نیستم. الان نگران از دست دادن الیسونم و همش تقصیره توئه" با عصبانیت گفتم

"همونطور که قبلا گفتم اون بالاخره درکت میکنه. میدونی چیه، چرا الیسون نمیاد منو ببینه؟ فکر میکنم براش خوب باشه" باید میخندیدم و خنده ای کاملا دیوانه وار بود

"چرا باید بیاد پیشت وقتی میدونه میری همه چیزو به اولیویا میگی؟ لعنتی حتی شاید دیگه منم نیام پیشت، خدا میدونه دیگه چیا میتونی بهش بگی" عصبانی گفتم و اون از پشت تلفن آه کشید

"میدونم که الان منو مقصر میدونی ولی این برات خوب بود هری. خودتم میدونی"

"انقدر اینو تکرار نکن. فاک، همه باید دست از اینکه بگن چی برام خوبه بردارن. من میدونم چی برام خوبه، فقط من. میتونی بری نظراتتو بکنی ته کونت دریک" داد زدم و گوشیو قطع کردم و پرتش کردم روی مبل

محکم لبمو گاز گرفتم و دویدم اتاقم. عرقگیر ورزشی مشکیمو پوشیدم و کیف ورزشیمو از کمدم کشیدم بیرون. باید برم باشگاه. باید چیزی رو یا کسی رو در حد مرگ بزنم قبل از اینکه واقعا منفجر بشم

و این قرار نیست خوب باشه

_____________

سلام همگی
من مدتی نبودم ولی سرم خلوت تر شده و سعی میکنم هر هفته حتماً ترجمه کنم.
مرسی‌ از همه ی‌ کسایی که دنبال میکنن.
لطفاً نظراتتونُ بهم بگید.

Continue Reading

You'll Also Like

832K 50.7K 115
Kira Kokoa was a completely normal girl... At least that's what she wants you to believe. A brilliant mind-reader that's been masquerading as quirkle...
87.5K 2.6K 71
Alastor X Female Reader You and Alastor have been best friends since you were 5 years old. With Alastor being the famous serial killer of your time...
402K 12.1K 93
Theresa Murphy, singer-songwriter and rising film star, best friends with Conan Gray and Olivia Rodrigo. Charles Leclerc, Formula 1 driver for Ferrar...
158K 7.2K 28
Desperate for money to pay off your debts, you sign up for a program that allows you to sell your blood to vampires. At first, everything is fine, an...