Dominant

By 1DFanFic_iran

148K 8.6K 2.2K

به قراردادی که رو به روش بود نگاه کرد و فقط به یک چیز فکر میکرد، فقط میخواست با اون باشه و مهم نیست که عواقبش... More

Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16
Chapter 17
Chapter 18
Chapter 19
Chapter 20
Chapter 21
Chapter 22
Chapter 23
Chapter 24
Chapter 25
Chapter 26
Chapter 27
Chapter 28
Chapter 29
Chapter 30
Chapter 31
Chapter 32
Chapter 33
Chapter 34
Chapter 35
Chapter 36 - Part A
‏Chapter 36 - Part B
‏Chapter 36 - Part C
Chapter 37
Chapter 38
Chapter 39
Chapter 40
Chapter 42
Chapter 43
Chapter 44 - Part A
‏Chapter 44 - part B
Chapter 45 - Part A
Chapter 45 - Part B
Chapter 46
Chapter 47
Chapter 48 - Part A
Chapter 48 - Part B

Chapter 41

2.5K 126 71
By 1DFanFic_iran

*عروسی جما*

از نگاه آلیسون

توی آینه حمام به خودم نگاه کردم . به پیرهن آبی رنگی که پوشیده بودم دست کشیدم.یه بار دیگه هم موقع مصاحبه با اقای استایلز و الک این لباس رو پوشیده بودم.من فقط عاشق این لباسم،پس چرا دوباره نپوشمش؟تصمیم گرفتم بین اینکه موهام رو فر کنم یا بارم صاف بمونه،حالت دوم رو انتخاب کنم،چتری هامو با سنجاب به موهای بافته شدم وصل کردم.

یه نگاه دیگه برای اینکه ببینم چطور به نظر می رسم توی اینه انداختم و یه آه برای تحسین خودم کشیدم.کفشای راحت مخصوص رقصم و کیفممو به همراه ساکی که توش لباسام رو گذاشته بودم رو برداشتم،چون احتمال می دادم شب رو با هری بمونم.از اتاقم بیرون اومدم و درو پشت سرم بستم.به اتاق استفانی رفتم و اونو در حالی که روی تختش دراز کشیده بود پیدا کردم.

"استف،چی کار داری میکنی؟لویی هر لحظه ممکنه برسه."یکم بیشتر داخل شدم.

"می دونم،ولی صادقانه بهت بگم من کل صبح رو حالت تهوع داشتم و بالا اوردم.حالم خوب نیست."اخم کرد و دوباره چشماشو بست."قبلا به لویی گفتم."

"اوه،استف.من متاسفم،کاری از دستم بر میاد برات انجام بدم؟"ازش پرسیدم، برای یهترین دوستم احساس تاسف میکردم.

"نه،الان خوبم.ممنون.ولی میتونی یه لطفی در حقم بکنی؟"پرسید،و من سرمو به نشونه تایید تکون دادم."لطفا چشماتو روی دوست دختر قبلی لویی نگه دار،باشه؟ درباره همه کارای اون هرزه بهم بگو،و درباره کارای لویی،اگه کاری کرد البته."

نتونستم جلوی خندینمو بگیرم."من مطمئنم لویی هیچ کاری با اون دختره نداره.همه چیز بین تو و اون عالیه مگر تو بخوای به خاطر حسودیو شک های الکی گند بزنی بهش.:اون همینطوری بهم خیره شد."من هر اتفاقی که افتادو بهت می گم،باشه؟"

"ممنون الیسون،خوش بگذره!"لبخند زد و چشماشو بست،و پتوشو بغل کرد به خودش نزدیکتر گرفت.سعی کردم بی سر و صدا اتاقشو ترگ کنم و به طبقه پایین برم.

وارد اتاق نشيمن شدم و تلویزيون و چراغ ها رو خاموش کردم و پت ها رو برداشتم و تا کردم توی کمدی که اونجا نگهشون میداشتیم گذاشتم.یه ضربه آروم به در خورد و قلب من پرواز کرد.دوباره دستامو توی موهام بردم و سمت دررفتم.در رو باز کردم و اگه بگم خیلی خورد تو ذوقم وقتی دیدم اونی که دم دره دارنه و هری نیست،دروغ نگفتم.

"اوه،سلام دارن."گفتم،و با یکم گیجی بهش نگاه کردم.اون سرشو تکون داد.

"عصر به خیر،دوشیزه کارتر.من اومدم دنبالتون."اون گفت.

"لطفا،بیا تو.من باید یه چند تا چیز میز بردارم."کنار رفتم و اجازه دادم اون وارد بشه.

اون یه جوری به نظر می رسید انگار داره توی فیلم مرد سیاهپوش بازی میکنه،چون این همه چیزیه که پوشیده؛سیاه.اون با دستای تو هم گره کرده دم در وایساده بودو من داشتم کتمو می پوشیدم.

"بیرون داره برف میاد،دوشیزه کارتر،شاید لازم باشه دست کش و شال گردن هم با خودتون بیارین."اون بهم اطلاع داد،و من یه لبخند گشاد زدم.

"واقعا داره برف میاد؟"ازش پرسیدم،اون لبخند زد و سرش تکون داد،"من عاشق برفم!خیلی قشنگه.باعث میشه حس کنم توی جشنم،مخصوصا توی کریسمس."

پلاستیکی که لباسام توش بودن رو برداشتم و از توش شال گردن بی نهایت توسی و یه جفت دستکش نقره ای كه باهاش ست بود رو هم برداشتم.

"کاملا امادم."بهش گفتم،اون درو باز کرد و ما هردو بیرون رفتیم.

خورشید داره با روشنی می درخشه و برف تقریبا به سختی در حال بارشه،دونه های برف مثل توپ های پنبه ای میمونن،که این نوع برف مورد علاقه منه!دارن منو به سمت مرسدس بنز مشکی راهنمایی کرد،همون ماشینیه که هری منو باهاش برد سر اولین قرارمون،البته اگه واقعا اسمشو گذاشت "قرار".احساس میکنم مدت بیشتریه که میشناسمش،ولی هی،جک و رز فقط توی یک هفته عاشق هم شدن،درسته؟

دارن در رو برام باز کرد و من روی صندلی عقب نشستم،ماشین همین الانشم گرمه.اون خیلی سریع خودشو به صندلی جلو رسوند و ماشینو وارد جاده کرد.

"دارن؟"صداش زدم،و به صندلی جلو نگاه کردم،چشماشو به اینه جلوی ماشین دوخت تا منو ببینه،ولی بعد دوباره نگاهشو به جاده برگردوند.

"بله،دوشیزه کارتر؟

"هری کجاست؟"ازش پرسیدم.

"آقای استایلز از یکم قبل تر توی کلیسا هستن و دارن برای عروسی آماده میشن.ایشون ازم خواست بیام دنبال شما."

دارن جواب داد.

"اوه،باشه.ممنون."لبخند زدم،بیشتر به خودم تا به اون از اونجایی که اون تمام توجهش روی جاده ست.

مسیر تقریبا سریع گذشت،خیلی طولانی نبود،ولی خب کوتاه هم نبود.بیشتر وقتم صرف نگاه کردن به قاب های گوشی مختلف توی آمازون کردم.دارن رو به روی کلیسا نگه داشت و از ماشین پیاده شد،به سمت من اومد و در رو برام باز کرد،و من با پارکینگی پر از ادمایی که از ماشیناشون پیاده میشدن و به سمت کلیسا می رفتن مواجه شدم.

"خیلی ممنونم،دارن!"بهش لبخند زدم،اون هم همینطور،ولی مال اون خیلی کوچیک بود.

"قابلی نداشت."

"اوه،امم،من یه ساک روی صندلی عقب دارم،میشه اونو ببری خونه هری؟البته اگه کلید داری واگه مشکلی نی-"

"البته،دوشیزه کارتر،من وسیله تونو میبرم به اپارتمان اقای استایلز.مشکلی نیست.:بهم جواب داد، و من دوباره لبخند زدم.

"باشه،پس،خداحافظ!"براش دست تکون دادم و چرخیدم.

کلیسا درست رو به روی منه.این خیلی از کلیسای توی شهر من کوچیک تره،ولی سبک خیلی قدیمی ای داره،واقعا منحصر ب فرده.دوباره از دارن به خاطر اینکه منو اورد اینجا تشکر کردم،اونم سرشو تکون داد و رفت.از اینکه اون این قدر رسمیه متنفرم،ولی حدس میزنم به خاطر شغلش باید اینطوری باشه،فقط باید بهش عادت کنم.

احساس تنهایی و غریبگی کردم وقتی وارد کلیسا شدم.هیچ چهره ای آشنایی اطرافم نمیدیدم.واقعا ارزو می کنم استقانی مریض نبود،حداقل یه نفر رو داتم که باهاش بشینم.به نیمت های اطرافم نگاه کرد تا ببینم یتونم جای خیلی پیدا کنم یا نه،در واقع دنبال یه گوشه می گشتم که خیلی توی چشم نباشه.

"آلیسون!"شنیدم یه نقر از جلوی اتاق اسمم رو صدا زد،به طرف صدا نگاه کردم و آنه رو دیدم که داشت به سمت من میومد.

اون داره لبخند میزنه و دستشو برام تکون میده.آنه بدون شک زیبا به نظر می رسه،اون پیرهن بلند ابی رنگش خیلی سکسی نیست،ولی از مد افتاده هم نیست.و موهای فرفری و مجعدش دور تا دور صورتش ریختن.اون خیلی برای عروسی دخترش احسساتی به نظر نمی رسه.بیشتر عروسی هایی که مننو توشون بودم دیدم که مادر عروس همش در حال گریه کردنه.

"سلام آنه."لبخند زدم و بغلش کردم،اون بازوهاشو دور من حلقه کرد و بعدش ما به سمت محل نشستن خانواده های رفتیم.

"تو باید اینجا پیش ما بشینی،ا اونجایی که تو خیلی همه رو خوب نمیشناسی.من تو رو به خانواده معرفی می کنم."اون با خوشحالی بهم گفت،و کف دستام شرع کرد به عرق کردن.من قراره خانواده هری رو ملاقات کنم؟

"خیلی خب،همگی.این آلیسونه،دوست دختر جدید هری."آنه بهم نگاه کرد و لبخند زد،"بیا از عقب شروع کنیم،اونا رابرت و گرتال هستن،پدر و مادر رابرت(ازم نپرسین چرا اسم پدرو پسر یکیه یا حتی اینکه چطور پدرو مادرش هنوز زندن چون من جوابی ندارم!)،اون یکی خواهرش نتونست خودشو به عروسی برسونه.پروازش کنسل شد.و اینا نویی و چارلز هستن،پدر و مادر من،و این هم از پاتریشیا و دنیل،خواهرم و شوهرش،و اینا هم بچه هاشونن،متی و جیکوب."

به همشون سلام کردم و دست تکون دادم و سعی می کردم تا جایی که می تونم به عنوان کسی که توی این پوزیشن مضخرف وسط عروسی وایساده، مودب باشم.

"ما توی عروسی بیشتر با هم صحبت می کنم عزیزم،فقط بشین و اروم باش."مادربزرگ هری،نویی،فکر میکنم،اون منو صدا زد با دستش به صندلی اشاره کرد تا بشینم.یه نفس پر از استرس که خیلی وقت بود نگهش داشته بودم،بیرون دادم و روی صندلی نسشتم.

"آلیسون،درسته؟"پسر جوان کنار من پرسید،و من سرمو تکون دادم. "متی،پسرخاله هری.از دیدنت خوشحالم."

"منم همینطور."بهش لبخند زدم،و اونم همین کارو کرد.اون واقعا جذابه،تقریبا مدل موهاش شبیه مال هریه،ولی موهای اون روشن تره.به نظر نمیاد خیلی از من کوچیک تر باشه.

به موزیک اروم شروع به پخش شدن کرد و کلیسا شروع به ساکت شدن کرد تا وقتی که دیگه هیچ کس حرف نمیزد.شنیدم که آنه اروم صدام زد و من برگشتم تا ببینمش،اشکاش شروع به پایین اومدن از گونه هاش کردن.آه،خب این دقیقا همون احساساتیه که ازش می گفتم.من دستشو گرفتم و برای اطمینان دادن فشار دادم،که باعث شد اون برگرده و یکم لبخند بزنه.

"مامانم و آنه بعضی وقتا سوپر احساساتی میشن."متی توی گوشم گفت.خندیدم.

کشیش به سمت سن کلیسا رفت و با انجیل توی دستش اونجا وایساد.موسیقی هنوز در حال پخش شدنه و همین موقع هری و لویی هم وارد صحنه شدن.من تقریبا نفس کشیدنو فراموش کردم وقتی نگاهم به هری افتاد.اون خیلی...هاته!منظورم اینه که،هیچ کلمه دیگه ای برای توصیفش نیست.ین کت و شلواری که پوشیده باعث میشه سوپر سکسی به نظر بیاد،به علاوه اون مدل مویی که باعث می شد استخوان فک و گونش حتی برجسته تر و بهت دیده بشه.اون فقط الان فراتر از سکسی به نظر می رسه و من نمیتونم باور کنم که این مرد فوق جذاب"دوست پسر"منه.

بالاخره شروع به نفس کشیدن کردم و لب پاییننمو گاز گرفتم،ولی هنوزم بهش خیره شده بودم.اونم به سمت من نگاه کرد و چشمش روی مال من قفل شدن،یه پوزخند خیلی کوجیک روی لبش ظاهر شد ولی سریع ناپدید شد.اون سرشو برد پایین و به پاهاش نگاه کرد و بعد دوباره به خیره شدن به"هیچ جا"ادامه داد.

دو تا ساقدوش های عروس،با لباسای قرمز بلندشون،از گوشه های صحنه وارد شدن و دو طرف کشیک ایستادن.الان باید در نظر بگیرم که اینا بهترین دوستای جما عن؟یکیشون موهای مشکی داره،و اون یکی سفید و بوره،اونا زیبان،حدس میزنم.

بعد اونا ترنر وارد شد،و و ازون جوی که استخوان فکش سفت شده و داره پشت سر هم نفس هاشو نگه می داره،می تونم بگم اون مضطربه.اون واقعا خوب به نظر می رسه،هیچ وقت متوجه نشده بودم که اون چه قدر جذابه.

موزیک عوض شد و الان موسیقی عروسی در حال پخش شدنه.هممون از جاهامون بلند شدیم و به طرف در کلیسا چرخیدیم.جما و اقای استایلز،خیلی اروم و همانهنگ با موزیک حرکت میکنن.جما بدون شک خیلی زیبا به نظر میاد،موهاشو بافته و جلوی موهاشو فر کرده و توی صورتش ریخته.

تورش روی صورتشه و لباس مدل پری دریاییش همه خمیدگی های بدنش رو عالی نشون می ده،و حلقه های لباسش که به خوبی شونه هاشو پوشونده به لبا حس قدیمی بودن می ده.خیلی خوشگله.آقای استایلز در حالی که داره دختر کوچولوشو توی راهرو همراهی میکنه،خیلی جدی به نظر می رسه،و من حس کردم چشمام یکم متورم شد.

جما وایساد و آنه رو بغل کرد،و انه هم گونشو بوسید.پدرش کنار رفت وقتی ترنر پایین اومد تا دست عروسشو بگیره.جما و ترنر با هم روس سن رفتن و جما دست گلشو به ساقدوش مو مشکیش داد.جما و ترنر به هم دیگه نگاه کردن و دستای همو گرفتن،و جشن شروع شد.

مراسم با شکوه بود.عشق بین ترنر و جما حقیقتا ویژه ست و من براشون فراتر از خوشحالم.آنه هم احساساتشو بهتر از چیزی که فکر میکردم کنترل کرد.ولی بازم،ما هردومون وقتی اونا همو بوسیدن گریه کردیم.فکر میکنم گریه کردن من به خاطر قاطی شدن احساساتم بود،چون با اینکه برای جما و ترنر خوشحال بودم،همزمان خیلی ناراحت بودم و حسودیم شده بود.دونستن این حقیقت که هری نمیخواد دوباره ازدواج کنه امروز چندین و جند بار مثل پتک تو سرم خورد.

من قرار نیست اون عروسی افسانه ای که همیشه از وقتی فقط یه دختر کوچولو بودم رویاشو می دیدم، داشته باشم.من میدونم که هری می خواد با من باشه،ولی من همیشه دوست داشتم که ازدواج کنم،و مرحله بعدی ارتباطمون که ما رو حتی به هم نزدیک ترم میکردو داشتم.ولی الان،فکر نمیکنم هیچ وقت شانسو داشته باشم.

من کنار پدربزرگ و مادربزرگ هری وایساده بودم،نانی و چارلز،در حالی که منتظر بودیم بقیه مهمونا بیان.و باید بگم اونا خیلی خوب بودن،و اونا واقعا با مزنوچارلز،که مجبورم کرد بابابزرگ صداش کنم،بعد از 54 سال هنوز با عشق به همسرش نگاه می کنه،و این واقعا پرستیدنیه.

"وقتی این همه مدت از ازدواجت بگذره،تو باید این جادو رو زنده نگه داری!"چار-بابا بزرگ میگه،و چین و چوروکای روی صورتش بیشتر شدن وقتی به جوک خودش خندید.نانی هم با لبخند به بازوش زد.

"نه،تو فقط مایه عذابی"و یه بوسه روی گونه نانی گذاشت و من نتونستم در برابر این منظره از اون دو تا جلوی لبخند زدنمو بگیرم.

"بابا بزرگ،با چه نقشه ای برای نانی داری؟"صدای هری از پشتمون اومد و من برگشتم تا ببینمش.و وقتی این کارو کردم،ضربان قلبم ده برابر تند تر شد.یعنی میشه من یه بار وقتی اونو میبینم همچین حسی نداشته باشم؟ولی صادقانه امیدوارم این حس هیچ وقت از بین نره.

"اوه،هری؛فقط شوخی میکردیم."بابابزرگ به نوش لبخند زد،هری بغلش کرد،و نانی هم لپ هری رو بوسید.بعد سمت من اومد و اونم گونمو بوسید،که باعث شد قرمز بشم.بازوهاشو دورر کمرم حلقه شدن و منو به خودش نزدیکتر کرد.

"چه زوج فوق العاده ای."نانی به ما دو تا لبخند زد.به هری که داشت به من لبخند می زد نگاه کردم.

"تو یه خوشگلشو انتخاب کردی،هری.اون دوست داشتنیه."چارلز به نوه اش گفت،و من نتونستم جلوی قرمز شدن دوبارمو بگیرم.

"البته که هست،مگه نه؟"هری جواب داد،ولی چشماشو از روی من برنداشت،"ما شما بچه ها رو روز کریسمس میبینم؟"

شت،فقط چند هفته دیگه تا کریسمس مونده!من کاملا فراموشش کرده بودم.

"ببینیم چی میشه هری،الان که پیر شدم رانندگی داره برام سخت تر میشه."چارلز شوخی کرد،و هممون خندیدیم.

"واقعا امیدوارم بتونید جورش کنید."هری بهشون گفت"امروز برمیگردین خونه؟"

"آره،باید برگردیم.مسیر طولانی ای داریم."چارلز بهمون گفتو نانی سرشو در برابر جوابش به نشونه تایید تکون داد.

"قرار نیست به جشن بعد از عروسی بریم؟"از هری پرسیدم،و اون سرشو به معنای نه تکون داد.

"جشن بعد از عروسی نداریم،جما و ترنر ترجیح دادن پولشونو ذخیره کنن و توی ماه عسلشون خرجش کنن.با اینکه من حاضر بودم با کمال میل هزینه شو بدم،ولی خب مطمئنا اونا قبول نکردن."

"واقعا می خواستی ین کارو بکنی؟"پرسیدم،و به جما و ترنر که در حال سوار شدن به لیموزینشون بودن نگاه کردم.

"آره،به عنوان کادوی عروسی.ولی جما فقط اجازه داد من هزینه لباس عروس و البته لیموزینشو بدم."ماشینشون با صدای بوق اروم اروم از کنارمون رد شد و ما هممون دستامونو به نشونه خداحافظی برای زوج تازه ازدواج کردمون تکون دادیم.

"این واقعا خوبی تو رو می رسونه."خودمو توی بعلش جا کردم و اون گلی که به سینش سنجاق شده بودو برداشتم،"این کت و شلوار خیلی بهت میاد،دوستش دارم."

پوزخند زد"اوه که اینطور."

"و موهات،الان خیلی سکسی به نظر می رسن."بهش گفتم،و لب پایینمو گاز گرفتتم.

"ممنون بیبی."هری به پایین خم شد و این بار لبامو بوسید.و خب مطمئنا ما سریع کنار کشیدیم،من دارم لبخند می زنم.یه سوز خیلی سرد بهمون خورد و بازوهامو دور خودم حلقه کردم و دوطرف کتمو به خودم نزدیک تر کردم.

"یا مسیح،واقعا سرده."هری زیر لب گفت،"برای رفتن آماده ی؟"

"آره،لطفا بریم تا یخ نزدیم."گفتم،اون دستامو گرفت و ما به سمت ماشین نقره ای که من عاشقشم رفتیم."وایسا،ما نباید از همه خداحافطی میکردیم؟"

"خداحافط بچه ها!"هری بلند داد زد و دستشو برای خانوادش که توسط یه عالمه احاطه شده بودن تکون داد.اونا وقتی صدای هری رو شنیدن برگشتن و برامون دست تکون دادن.

"خداحافظ،از دیدن همتون خوشحال شدم!"منم داد زدم،و در حالی که داشتیم به اون طرف خیابون میرفتیم،انبوهی از"خداحافط"ها و "ما هم همینطور"ها رو در جواب گرفتم.

ما با عجله وارد ماشین هری شدیم و اون هیچ وقتی برای روشن کردن ماشین و گذاشتن بخاری روی درجه آخر تلف نکرد.من به دستام "ها"کردم و بعد به هم کشیدمشون و بعدم سعی کردم پاهامو گرم کنم.باید جوراب شلواری پشمی یا همچین چیزی می پوشیدم،لعنت بهش.هری شروع به رانندگی کرد و ماشینو از پارکینگ دراورد.

"خونه من یا تو؟"ازم پرسید.

"تو،اگه اشکالی نداره."درخواست کردم و به سمتش نگاه کردم.سرشو تکون داد.

"البته که اشکالی نداره."لبخند زد و صدای آهنگی که داشت از رادیو پخش میشدو کم کرد.

"خب،عروسی رو دوست داشتی؟"

"آره،داشتم.خیلی خوب بود."لبخند زدم و آه کشیدم."اون قسمایی که به هم دیگه میگفتن رو خیلی دوست داشتم،خیلی رمانتیک بودن."

"واقعا؟فکر میکردم این یه جورایی لوس بود."هری شوخی کرد و من به بازوش زدم.

"نه،خیلی کیوت بود.و من عاشق لباس جما شدم!واقعا جذاب بود.و همینطور آستینای حلقه ای که روی شونش رو میگرفتن هم محشر بودن.لباس عروسی ایده ال من احتمالا به لباس محکم . فیت مدل پردریایی مثل اونه،ولی من دوست دارم یقش یکم باز تر باشه،یه جورایی که شبیه قلب باشه، و بعدم تورم،همیشه میخواستم یه تور خیلی بلند داشته باشم،و باید خیلی جلوه داشته باشه.جواهرات وانواع الماسا و یاقوتا،حتی شاید یکم بندم بهش آویزون کنم،میدونی؟"

و درست وقتی گفتن درباره لباس عروس بی نقصم به هری رو تموم کردم،یادم اومد که اگه بخوام با هری بمونم،هیچ وفت همچین چیزی نخواهم داشت.و تقریبا خجالت زده شدم.

"متاسفم."زیر لب گفتم،و از پنجره به بیرون نگاه کردم.

"چرا متاسفی؟"ازم پرسید،و من شونه هامو بالا انداختم"نه،بهم بگو."

"نباید هیچ کدوم از اینا رو می گفتم،من دیدگاهت نسبت به ازدواجو می دونم."گفتم و برگشتم تا بهش نگاه کنم،فکش یکم سفت شد و یه نگاه سریع به من انداخت قبل از اینکه دوباره چشماشو روی جاه متمرکز کنه.

"نه،اون کسی که باید متاسف باشه منم."بهم گفت،و من سرمو تکون دادم.و منتظر نبودم تا چیز دیگه ای بگه.اون دوباره ازاین موقعیت فرار کرد و ما در سکوت به رانندگیمون ادامه دادیم.

ساعت دور و بر 4:00 بود وقتی به خونه هری رسیدیم.با اینکه ما دیگه تو طول مسیر حرف نزدیم،وقتی وارد خونه شدیم هیچ تنشی بینمون نبود.من کفشامو دم در دراوردم و کتمو به چوب لباسی اویزون کردم،شال گردنم رو هم دورش حلقه کردم و دستکش هام رو هم توی جیب کتم گذاشتم.

"تو گرسنه ای؟"ازم پرسید.

"یکم،یعنی،فعلا از گشنگی نمیمیرم."بهش گفتم.

"خب،ولی من خیلی گشنمه."اون بهم پوزخند زد؛و دکمه های بالای پیرهنشو باز کرد.

"اوه"زیر لب گفتم،و حس کردم یه چیزی شروع به صدا دادن کرد.

"بیا"هری سرشو تکون داد و ما سمت اشپزخونه رفتیم.

خانم دونالد اینجا وایساده،و داره چند تا ظرف رو توی ظرف شویی می زاره. وقتی متوجه هری شد لبخند گشادی زد.

"خب،سلام، به شما دوتا!"اون با شسطنت گفت،و نگاهشو بین من و هری چرخوند"عروسی جما چظور بود؟"

"اون واقعا فوق العاده بود،اونا احتمالا تا الان برای ماه عسلشون به فرودگاه رسیدن."هری بهش گفت،و اون هنوز در حال لبخند زدنه.

"خوشحالم،من واقعا متاسفم که نتونستم به عروسی برسم."اخم کرد،و شروع به مرتب کردن یه تعداد کاعذ که روی کانتر بودن کرد.

"نه،اشکالی نداره،جما درک می کنهه.خواهرت چطوره؟"هری ازش پرسید،و من به خانم دونالد که الان حتی بیشتر از قبل اخم کرده بود نگاه کردم.

"خیلی دوست دارم بگم که بهتره،ولی نیست.اونا یه تومور دیگه پیدا کردن."اون سرشو تکون داد و دستشو سمت دهنش برد"متاسفم،من فقط خیلی ترسیدم."

"اون حالش خوب میشه،اون زن قوی ایه.از پسش بر میاد."هری رفت و خانوم دونالدو محکم بغل کرد،و اون با ناراحتی لبخند زد.و منم بهش لبخند کوچیک و ناراحت دادم.

"بگذریم"گونه های خیسشو پاک کرد"شما دوتا گرسنه این؟"

"ما میتونیم برای خودمون غذ آماده کنیم،برو،امروزو مرخصی داشته باش.برو خرید کن،برو اسپا،هرچی،هزینش هم با من(همه هزینه ها برای خانم دونالد میشه)"هری بهش گفت،اون لبخند زد ولی سرشو به معنای مخالفت تکون داد.

"من نمیتونم این کارو بکنم ،هری"

"خواهش میکنم،لطفا برو."هری شونه هاشو نوازش کرد و اون یه بار دیگه هری رو بغل کرد.من لبخند زدم.

"آلیسون،لطفا مطمئن باش هری کل خونه رو به آتیش نمیکشه."اون داد زد وقتی داشت از در بیرون می رفت.

"خواهرش سرطان داره؟"از هری پرسیدم،و اون سرشو به نشونه تایید تکون داد.

"آره،سرطان سینه."

"اوه"با ناراحتی جواب دادم.

"این.."دستشو پشت گردنش کشید،"این همون مریضی نیست که مادرت به خاطرش فوت شد؟"

سرمو به معنای آره تکون دادم،که باعث شد هری اخم کنه.

"به خاطر مادرت متاسفم."

"اشکالی نداره،واقعا."شونه هامو بالا انداختم،واقعا الان نمیخوام درباره این حرف یزنم.اون وارد اتاق خوابش شد و منم دنبالش کردم،درو پشت شرمون بست.

"من باید یه دوش بگیرم."بهم گفت،و لباساشو یکی یکی دراورد."دوست داری یه دوش با من داشته باشی؟"(بسم الله دوباره باید درتی ترجمه کنم)

بدنم شروع به داغ شدن کرد،"با تو؟"(نه پس با من)

خندید،"آره،من.مگه جز من کس دیگه هم اینجا هست؟"

"آره،حتما."(فاک)گفتم،چشمام روی بدن هری بالا و پایین میرفت وقتی باکسرشو دراورد(فاک فاک فاک).اون همینظوری اونجا وایساد و میتونم بگم می خواست منو با لمس کردن خودش اذیت کنه.

"تو حموم میبنمت."

بهم پوزخند زد قبل از اینکه وارد حمومش بشه،و من یه ویوی عالی از باسنش دریافت کردن قبل از اینکه درو ببنده.صدای باز شدن ابو شندیم و در شیشه ای دوش بسته شد.خیلی مصظرب بودم وقتی شروع به دراوردن لباسام کردم.جلوی اینه قدی روی کمد هری رفت و شروع به باز کردن موهای بافتم کردم.یه کش سفت از توی کیفم دراوردم و موهامو به طرز مضخرفی بالای سرم بستم.من تاحالا با هری دوش نگرفته بودم.

اون همیشه ازم میخواست،ولی من هربار رد می کردم.این خیلی خودمونی و شخصی میشه که با یه نقر دوش بگیری.یه نفس عمیق کشیدم،من اخیرا شیو کردم،پس الان برای این موقعیت خوبم.خیل خب،لحظه موعود،بزن بریم و یه دوش با مستر استایلز داشته باشیم.در حمومشو باز کردم و بخار توش باعث شد احساس گرما و سرگیجه بکنم.

هری هم داره به من نگاه میکنه،و اجازه داد آب پشتشو لمس کنه،و چشماش روی من بود در حالی که وارد اون اتاق مربعی شکل می شدم،باورش سخته،من توی اتاقک دوش،با اون.اون یکم کنار رفت و اب به من ه خورد،که باعث شد یکم عقب برم،چون خیلی داغ بود.ولی در حدی نبود که بسوزم.

"نمیخوای موهات خیس بشن؟"هری ازم پرسید،و یه بسته شامپو بدن مردونه برداشتو توی دستش نگهش داشت.

"نه،دیشب دوش گرفتم." بهش گفتم،و دستامو زیر آب بردم تا درجه شو بفهمم.نمیتونم جلوب زل زدنم به سینه و شکمشو بگیرم.

این خیلی بزرگه،و عضلانیه.نه اینکه اون سیکس پک یا ازین جیزای نمایشی داشته باشه،ولی میتونم بگم بدن واقعا ورزیده ای داره.و واقعا جوری که تتو هاش روی اونا به نظر میانو دوست دارم،اینا باعث میشن اون حتی قوی تر به نظر برسه.

"بیا"اون دستمو گرفت و یکم شامپو بدن روش ریخت.

"ممنون"گفتم و دستامو به هم مالیدم تا شامپو کف کنه.

"نه،نه."اون درست توی چشمام نگاه کرد."من میخوام تو منو بشوری."

چندبار پلک زدم و حس کردم قبلم پرواز کرد."بشورمت؟"اون سرشو تکون داد."میتتونم لمست کنم؟"

"خواهش میکنم."التماسم کرد،و من لبامو گاز گرفتم.

دستامو دوباره به هم مالیدم و به هری نگاه کردم،اونم داره به من نگاه میکنه.دستامو روی شونه هاش گذاشتم و کم کم پایین تر اوردم و روی سینش کشیدم.عضله هاش زیر لمسم سفت شدن،و این حس فوق العاده ایه،با اینکه اون داره تقلا میکنه.

همه عضله هاشو زیر دستم حس میکردم وقتی داشتم ماهیچه های بازوشو و بعدم پایین تر روی شیکمشو میشستم.دستم روی بخش گرد شکمش حرکت دادم و تا پایین نافش کشیدم.دوباره دستامو بردم و انگشتامو روی شکم و تتوی پروانش کشیدم،انگار میخواستم حسش کنم.بهش نگاه کردم و اون به دستای من خیره شده بود،دهنش یکم به شکل" "در اومده.

خط های تتوشو زیر انگشتام حس میکنم.دستامو بالاتر بردم و روس سینه و تتوی پرنده هاش گذاشته.لمس کردن سینش حس محشری داره،و این واقعا منو خوشحال میکنه گه اون اجازه داد لمسش کنم.دستامو روی شوه هاش گذاشتم و به نرمی نوازششون کردم.یه نفس لرزون از بین لباش خارج شد و دستاشو به سمت باسنم حرکت داد.دستامو از روی شونه هاش برداشتم و زیر آب شستمشون.

"تموم شد."زمزمه کردم و بهش پلک زدمواون با کلافگی یه نفس تیز و عمیق کشید.

"فاک،آلیسون"

لباش روی مال منن و اون منو به دیوار اتاقک حموم پرس کرد،پشتم به دیوار خیس برخورد کرد.دستمو روس سینش گذاشتم و لباش همچنان روی مال من حرکا می کردن.دستاشو پایین اورد تا بدنمو بگیره،و شروع به حرکت دادن دستاش کرد.

لب پایینمو گاز گرفتم و دستامو توی موهاش بردم،و یکم کشیدشمون و ناله کردمویه انشگتشو توی من فرو برد و شروع به تکون دادنش کرد.موهاشو یکم بیشتر کشید و پاهامو به هم نزدیک تر کردم.زبونامون دارن هم دیگه رو ملاقات میکنن،و بوسه مون داره سریع تر و پرحرارت تر میشه.

انگشتاشو ازم بیرون کشید و به پشتم چنگ زد،و منو به خودش نزدیکتر کرد.ما کنار کشیدیم و به همدیگه زل زدیم،منتظر بودیم نفسامون به حالت عادی برگردن.ولی هنوز خیلی نگذشته بود که من جلوی هری زانو زدم.

(خدایا خودت آخر عاقبت همونو ختم به خیر کن،آمین)

"آلیسون،چی کار داری میکنی؟"(کاری که نباید)

دستامو دورش حلقه کردم و شروع به بلا و پایین تکون دادنش کردم.یه هری نگاه کردم و اون به من خیره شده.لبمو لیس زدم و تمرکزمو روی دیکش برگردوندم.دهنمو دورش قرار دارم(فاک فاک فاک فاک فاک!من استعفا میدم!)و زبونمو اهسته روش عقب و جلو کردم.

سرمو از طولش عثب تر بردم و زبونمم همراه باهاش عقب اومد.دستامو روی اون بخشی که نمیتونستم توی دهنم جا بدم گذاشتم،و اونا به بالا و پایین تکون می خوردن همزمان با اینکه من دهنمو روی طولش چا به جا می کردم.

"شت،الیسون،نمیدونستم این قدر خوب انجامش میدی."هری زمزمه کرد،و دستاشو روی بالای سرم گذاشت.

دهنمو با سرعت بیشتری عقب جلو کردم،و مطمئن شدم زبونم همه بخش هاشو لمس میکنه.دستامو دورش سفت کردمو سعی کردم یکم بخش بیشتری ازشو توی دهنم جا بدم،و این کارو کردم.

لبامو دورش محکم کردم و تلاش کردم کلشو توی دهنم جا بدم.و تونستم.پس دستامو روی روناش گذاشتم و سرمو به عقب و جلو تکون دادم.سرمو بالا بردم و بهش نگاه کردم در حالی که ببا دستاش محکم موهامو گرفته بود و نگهشون داشته بود.

"میتونم بیام؟"پرسید،ولی من جواب ندادم.فقط به زل زدن بهش نگاه کردم.

یه لیس محکم دیگه به طولش زدم و همینه،اون لباش از هم باز کرد و اومد.اون مایع گرم مدت زیادی توی دهنم نموند وقتی بلافاصله همشو تف کردم.مطمئنا این طعم مورد علاقه من توی دنیا نیست ، ولی خب اون قدرا هم طعم افتضاحی نداشت.

یکم بیشتر دیکشو فشار دادم و بعد روی پاهام وایسادموآبی دیکه الان به اندازه قبل گرم نیست.به هری پوزخند زدم وقتی لبخند زد و سرشو تکون داد.دوشو بست و در اتاقکو از پشت من باز کرد.جفتمون بیرون رفتیم و حوله هامونو برداشتیم و دور بدنمون پیچیدیم.

"خیلی تحریک کننده بود." هری بهم گفت،و به اطراف حموم نگاه کرد.من خندیدم"الان به اندازه کافی خشک هستی؟"

"آره،فک کنم."گفتم،و حوله رو روی پاهام کشیدم تا خشکشون کنم.

"برو،روی تختم دراز بکش"(نه دیگه نه بسه تمومش کنین)اون گفت،و حوله رو روی موهای خیسش حرکت و داد باعث شد دیوونه کننده به نظر برسن.

"الان؟"پرسیدم،حولم روی آویزه.دیگه به این که لختم اهمیت نمیدم.

"همین الان."با یه حالت تریک گفت و پوزخند زد.لبمو گاز گرفتم و با خوشحالی سمت تخت هری رفتم و روی دراز کشیدم و سرمو به ارومی روی بالش نرم قرار دادم.(یا حضرت پشم)

هری سمتم اومد،هننوز لخت بود،وارد قسمت انتهایی تخت شاهانش شد و بالاش نشست.اون هردوتا مچ های پامو گرفت و سمت جایی که خودش بود کشید،و من جیغ زدم.

"خب،تو به من لذت دادی،منم همین کارو میکنم." بهم گفت، روی ارنجام تکیه دادم تا ببینم اون داره بین پاهام چی کار میکنه.

زبونشو روی کلیتم بالا و پایین کرد قبل از اینکه خودشو واردم کنه و باعث بشه من دوباره روی تخت بیفتم و ناله کنم.دستاشو روی ران هام گذاشته و باعث شده پاهام بیشتر از هم باز بشن همونطوری که زبونشو روم حرکت میده.منو بوسید و دوباره واردم شد.با زبونش خیلی سخت و سریع به نقطه شیرینم ضربه میزنه.

نایل قبلا این کارو باهام کرده بود،ولی هیچ وقت شبیه این نبود.هری خیلی اینو بهتر اینجام میده.اون زبونشو عمیق تر داخلم کرد، و هربار به جی اسپاتم ضربه میزنه.پاهام شروع به سست شدن کردن و من خیلی نزدیکم.و میدونم هری هم اینو میدونه،چون به ضربه ردن عمیق و عمیق تر داخل من ادامه میده.اسمشو ناله کردم و پشتتشو چنگ زدم.

زبونش از توم بیرون اومد،وی به جای این که دوباه واردم بشه،دیکش واردم شد.و باعث شد گریه کنم،به خاطر درد و ناگهانی بودنش.اون هیچ وقت رو برای تکون دادنش تلف نکرد،سخت و سریع.

انشگتاشو توی ران هام فرو کرده و ضربه هاش حالت ریتمیک پیدا کردن. اون یه ناله محکم کرد و ازم بیرون اومد ، من گریه کردم و کمرم از روی تخت بلند شده بود.

"تو همیشه خیلی محکمی،آلیسون."هری ناله کرد،انشگتاشو روی باسنم حرکت داد و بهش ضربه زد.

من ناله کردم و چشم هامو بستم.بدنم داغ شده،و پاهام دوباره شروع به سست شدن کردن.اون شروع به چرخوندن باسنش کرد وقتی واردم شد،و این وقتی بود که من رهاش کردم.انگشتای پامو جمع کردم و یه ناله بلند کردم وقتی به ارگاسمم رسیدم و روی ملافه های هری اومدم.

هری هم همینکارو کرد و خودشو ازم خارج کرد،دیکشو فشار داد تا کامش روی شکمم بریزه(وای خدی من این خیلی شرم اوره).هردومون نفس نفس میزدیم وقتی که هری رفت تا یه حوله برای شکم من بیاره.اون گندکاریشو تمیز کرد و حوله رو یه گوشه پرت کرد.

بعد دوباره روی تختش افتاد و کنار من دراز کشید.با دستاش گونه هامو گرفت و بوسیدشون.من با خواب الودگی بهش نگاه کردم،و به اینکه چه قدر همه چیز محشر بود لبخند زدم.

"خب،نظرت چیه الان بریم و یکم غذای واقعی بخوریم؟"اون اذیتم کرد،و من خندیدم

مردا واقعا یه چیز دیگن.

+++
به معنای واقعی کلمه دهنم سرویس شد.

به 28 لیام قسم کامنت به 50 تا نرسه پارت بعدی رو نمیزارم.

امیدوارم لذت ببرید و ووت و کامنت فراموش نشود.

آل د لاو

Continue Reading

You'll Also Like

344K 20.2K 74
Y/N L/N is an enigma. Winner of the Ascension Project, a secret project designed by the JFU to forge the best forwards in the world. Someone who is...
321K 7.1K 35
"That better not be a sticky fingers poster." "And if it is ." "I think I'm the luckiest bloke at Hartley." Heartbreak High season 1-2 Spider x oc
121K 6.9K 43
╰┈➤ *⋆❝ 𝐲𝐨𝐮 𝐭𝐡𝐢𝐧𝐤 𝐢'𝐝 𝐩𝐚𝐬𝐬 𝐮𝐩 𝐚 𝐟𝐫𝐞𝐞 𝐭𝐫𝐢𝐩 𝐭𝐨 𝐢𝐭𝐚𝐥𝐲? 𝐢 𝐥𝐢𝐭𝐞𝐫𝐚𝐥𝐥𝐲 𝐤𝐞𝐞𝐩 𝐦𝐲 𝐩𝐚𝐬𝐬𝐩𝐨𝐫𝐭 𝐢𝐧 𝐦𝐲 �...
1.1M 50K 95
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC