light it up and fall in love...

By mayda_fanfic

382K 43.8K 14.7K

Highest ranking : #1 in fanfiction +بیا نور ها رو روشن کن اینجا خیلی تاریکه -نترس بپر +تاریکه -نترس نورت میش... More

Introduction
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
not Update
this is not Updated too
12
13
14
15
16
17
18
we need your help
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
33 again
sorry guys
34
35
36
37
38
39
40
sorry guys
41
42
42
43
44
45
46
47
47 again
listen to me guys !
48
49
50
51
52
53
is not update but please read it
54
55
56
-
58
everything for you!
we are one!
59
60
61
62
63
🔻last chapter🔻
the future
guys!
Hi

57

3.9K 482 179
By mayda_fanfic

-خیلی خب خیلی خب داااارم میام

زین کلافه و بلند گفت و دنبال صفا و دنیا که هر کدوم یکی از دست هاش رو گرفته بودن و میکشیدن سمت باغ راه افتاد.

-اون دخترا کارشونو خوب بلدن… خب بگین ببینم برنامه اتون چیه?

لیام با گیجی منتظر موند تا بلکه با جواب تریشا بفهمه منظور  ولیحا از "برنامه" دقیقا چیه.

-من هدیه امو خیلی وقته که گرفتم ولی… برنامه… ندارم… تو چی لیام… برنامه ات چیه عزیزم?

تریشا شونه هاش رو بالا انداخت و گفت و بعد به لیام نگاه کرد و منتظر موند تا لیام از برنامه اش بگه.

-امممم… میشه بدونم دقیقا راجب چی حرف میزنیم?

-با من شوخی میکنی?کامان لیام میتونی به ما بگی ما به زین چیزی نمیگیم

ولیحا با تعجب ساختگی گفت و دستش رو جلوی دهنش گرفت… لیام ابروهاش رو بالا انداخت و چند بار نگاه مظلوم و گیجش رو بین اون دوتا که حالا از سکوتش با ناباوری نگاهش میکردن ،چرخوند.

-من نمیفهمم?!

-نـــــه… امکان نداره… تو برای پس فردا هیچ برنامه ای نداری?

ولیحا با داد خفه ای گفت و شونه های لیام رو توی دستش گرفت و تکون داد.

چشم های لیام از اون درشت تر نمیشد… بین لب هاش باز مونده بود و لب پایینش به طرز کیوتی آویزون شده بود… حقیقتا داشت از زور گیجی کلافه میشد.

-میشه فقط بهم بگی جریان چیه?

-تو به دوست پسر افتضاحی پین… دو روز دیگه دوست پسرت 25 ساله میشه و تو هیچ برنامه ای نداری احمق

ولیحا با حرص گفت و مشتش رو به بازوی سفت لیام کوبید و بعد مشت دردناکش رو با دست دیگش مالید و زیر لب غر زد.

لیام فاصله ای با سکته نداشت… با خودش فکر کرد واقعا دوست پسر افتضاحیه که حتی روز تولد دوست پسرش رو هم نمیدونه… واقعا چرا تا به حال راجبش حرف نزده بودن.

- اوه خدایا… من یه عوضیم… لعنتی…چرا من ازش نپرسیدم?… خدایا

لیام از جا بلند شده بود بین مبل ها راه میرفت و خودش رو سرزنش میکرد… این مزخرفترین حسی بود که تاحالا نسبت به خودش احساس کرده بود… آخه چرا نباید روز تولد تنها فرد توی زندگیش رو نمیدونست… چرا زین بهش نگفته بود که پس فردا تولدشه.

-هی هی هی… این عیبی نداره… لیام… پسرم ایرادی نداره باور کن… ولیحا حرفت اشتباه بود

تریشا با ملایمت ذاتیش گفت و بلند شد و روبه روی لیام ایستاد و مجبورش کرد دوباره بشینه و همزمان   هم از اون چشم غره های معروفش رو نثار ولیحا میکرد.

-باورم نمیشه که ازش نپرسیدم

کف دست هاش رو روی صورتش کشید و نفسش رو کلافه فوت کرد.

-حالا که میدونی… پس فکر کن و بگو برنامه ات چیه?

لیام به ولیحا نگاهی انداخت و دست هاش رو از هم باز کرد.

-اممم… یه جشن?… اممم… یا…

-صبر کن صبر کن… نایل هنوز توی هون کار میکنه?

ولیحا با هیجان گفت و از جا پرید وقتی لیام سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد.

-بذار بهش زنگ بزنم… خدایا این عالی میشه… اممم شمارشو داری?

ولیحا آروم تر پرسید و مشتاقانه به لیام که گوشیش رو از روی میز بر میداشت خیره شد.

لیام اسم نایل رو از توی کانتکت هاش پیدا کرد و بعد گوشی رو سمت ولیحا گرفت.

-میشه با همین زنگ بزنم?

-البته

ولیحا شماره ی نایل رو لمس کرد و بعد گوشی رو روی اشپیکر گذاشت و روی میز برگردوند.

-لیام?

نایل با صدای خواب آلود و اون لحجه ی شیرین که حالا غلیظ تر هم شده بود با لحن متعجبی جواب داد.

-سلام نایل… متاسفم که بیدارت کردم… ولی ولیحا اینجاست و باهات کار داره

-اوه نه ایرادی نداره… چه کاری?

ولیحا خودش رو روی مبل جلوتر کشید و گوشی رو به خودش نزدیک تر کرد.

-هی نایل حالت چطوره?

-سلام کوتوله… من عالیم… بگو ببینم مشکل چیه?

ولیحا که چند سالی بود که لقبش عادت کرده بود خندید و جواب داد:

-میخوام ببینم چقدر رفیقتو دوست داری بلوندی

-هی من دیگه بلوند نیستم… منظورت زینه?

-فرقی نداره تو همیشه بلوندی منی… اره منظورم زینه… توکه تولدشو فراموش نکردی?

-معلومه که نه… من چیم? یه احمق?

ولیحا با بدجنسی نگاه تاسف باری به لیام انداخت و سرش رو تکون داد.

-خوبه… ببینم میتونی یه شب هون رو رزرو کنی?

-اممم… میتونم ولی احتمالا یک ماه حقوقم بومب… میره رو هوا و باید توالتا رو…

-اوه نه نه… هزینه اش مهم نیست… من پرداخت میکنم

لیام با عجله بین حرف های نایل پرید و جوری که انگار نایل رو به روش نشسته باشه دست هاش رو تند تند توی هوا تکون داد.

اون حساب بانکی پر و پیمون که انگار هیچ وقت تموم نمیشد و تنها مزیت پین بودن ،بود باید اینجا به درد میخورد و لیام این رو از یاد نبرده بود.

توی اون حساب اونقدری پول بود که لیام حتی یک روز هم نیاز به کار کردن پیدا نکرده بود و نمیکرد.

-اون کیه نایل?

صدای ضعیف و ظریفی توی گوشی پیچید… لیام تونست توی صدم ثانیه صدای بلا رو تشخیص بده و این باعث شد چشم هاش گرد بشه… بلا پیش نایل بود?… با شنیدن جمله ی بعدی نایل چشم هاش درشت تر و گرد تر هم شد.

-امممم… لیامه عزیزم

تردید توی صدای نایل و کلمه ی "عزیزم" قابل هضم نبود و لیام نمیدونست اونجا داره دقیقا چه اتفاقی میوفته اما به خودش حقی نمیداد که راجبش کنجکاوی کنه اون به اندازه ی کافی به بلا صدمه زده بود .

-پس من درستش میکنم و بهت خبر میدم

-باشه… عالیه… خداحافظ

-به زین بگو خیلی زود منو فراموش کرد… خداحافظ

ثانیه ای بعد صدای بوق آزاد پخش شد و ولیحا تماس رو قطع کرد.

-خب… مشکل حل شد… عالیه… باید به دخترا بگم دست از سر زین بردارن

ولیحا با خنده گفت و با صفا تماس گرفت و بهش گفت که ماجرا درسته و اونا میتونن برگردن داخل.

چند دقیقه بعد سر و  زین که پا به پای اون دوتا دختر بازیگوش سر و صدا میکرد ،وارد سالن شد و با دیدن لیام با ذوق سمتش دوید و گوشیش رو توی نزدیک حالت به صورت لیم گرفت و با لحن هیجان زده ای صحبت هاش رو از سر گرفت.

-ببین ببین… لیوم آهنگم تو صدر جدوله انگلیس و آمریکا و کانادا و خدایا خدایا چهارتا کشور دیگس…. لعنتی باورت میشه لیوم?… ننمیتونم نفس بکشم وای

عملا نفسش از اونهمه کلمه ای که بی وقفه پشت هم سوار کرده بود بند اومد پس خودش رو روی پای لیام انداخت و بهش تکیه داد… واقعیت این بود که دیگه از نزدیکی هاشون حس بدی نداشتن چون عکس العمل های تریشا خیلی قشنک تر از چیزی بود که انتظار داشتن… اون زن حالا با لبخند بزرگی به پسرش که اونقدر هیجان زده بود نگاه میکرد و کسی نمیدونست توی دلش چقدر از خدا تشکر میکرد.

لیام دست هاش رو دور بدن زین حلقه کرد و تلاشی نکرد تا خوشحالیش رو کنترل کنه پس چندین بار محکم هرجایی رو که لبش میرسید بوسید و عملا زین رو توی بغلش چلوند.

-این عااالیه پسر… این معرکس… اون خدایا من دوست پسر خواننده ی نامبر وان جدول دنیام

با حرف لیام همه بلند زیر خنده زدن… اون جمع بیش از اندازه دوست داشتنی بود و لیام حالا حس میکرد نمیتونه از اون خوش بخت تر باشه… شاید اصلا یادش نبود که خواهرش هنوز جایی توی گوشه های ناخودآگاهش منتظر یک تاریکی و تنهاییه تا ظاهر بشه.

➖➖➖

هااای گایز ?

چطورین?

راستی این ماجرای 6تا دوست دختر هری رو شنیدین? 😂

ما جلو تلویزیون اینجوری بودیم 😐😦😶😲
و در آخر 😂😂

و جمله ی گوهر بار "بِلا نگو بَلا بگو " و عکسای سوپر سکسی سرکار خانم 😒
لازم به ذکره که به هیچ عنوان هیتر نیستم واقعا ولی حرصی چرا
فقط یه سوالو بعدش منو به خیر و بلا رو به سلامت

سرجمع چند ثانیه اومد جلو دوربینا که انقد ازش عکس هست?… حافظه ی یکی اینجا پر شده 😒

دقیقه به دقیقه دارم راجب اون فف ای که تو چپتر قبل گفتم مصمم تر میشم و هی ام داره شخصیتاش بیشتر میشه😑 استلا… (حالا که اینطوره جی جی ) کریستین… روبی… لیلی… کارا…تیلور( از نوع هیل)…  و هزاران هزار تن دیگر

خلاصه که میام سراغتون اگه شمام رو بلا کراش داشته باشین… شما رو دیگه نمیذارم 😶

خلاصه…
All the love ❤
Mayda👭

Continue Reading

You'll Also Like

9.2K 2.4K 20
Couple: yeongyu Genre: youth - school life- Fantasy • 널 위해서라면 난 아파도 강한 척 할 수가 있었어 بخاطر تو میتونم وانمود کنم قوی ام حتی وقتی صدمه دیدم. • _تو خوبی؟ ...
9.7K 2.2K 38
~ برای یه پروژه، دین وینچستر و کستیل نواک، دو تا غریبه، مجبورن 36 سوال رو با صداقت کامل به هم دیگه جواب بدن. ولی سوالا خیلی شخصین و ممکنه بیشتر از او...
Born In Auschwitz By red

Historical Fiction

14.7K 4.1K 13
"و نه عزیزِ من، نه. من سی و هشت سال پیش در آلمان متولد نشدم. من توی بغل هیچ پرستاری و در هیچ خونه‌ی اعیانی‌ای به دنیا نیومدم. محل تولد من همینجاست، ا...
3.3K 660 25
سناریو های کوچولویی که از ایتیز نوشتم و هنوزم مینویسم رو اینجا میذارم که در کنار هم اون ها رو بخونیم امیدوارم ازش خوشتون بیاد.