light it up and fall in love...

By mayda_fanfic

382K 43.8K 14.7K

Highest ranking : #1 in fanfiction +بیا نور ها رو روشن کن اینجا خیلی تاریکه -نترس بپر +تاریکه -نترس نورت میش... More

Introduction
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
not Update
this is not Updated too
12
13
14
15
16
17
18
we need your help
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
33 again
sorry guys
34
35
36
37
38
39
40
sorry guys
41
42
42
43
44
45
46
47
47 again
listen to me guys !
48
49
50
51
53
is not update but please read it
54
55
56
57
-
58
everything for you!
we are one!
59
60
61
62
63
🔻last chapter🔻
the future
guys!
Hi

52

4.2K 548 238
By mayda_fanfic

-ولی این… آخه چطور?

بلا پوزخند بی اختیاری زد و سرش رو به پشتی تخت تکیه داد و چشم هاش رو بست.

-اونقدری مست بودم که الان نتونم برات تعریف کنم چطوری… ولی خودت میدونی نیازی به توصیح نیست

لویی اخمی به شوخی تلخ بلا کرد و اون دستگاه کوچیک شوم رو روی میز کوچیک کنار تخت پرت کرد.

-بهش گفتی?

بلا سرش رو چند بار آروم اما طولانی به چپ و راست تکون داد و "نه" کشیده و آرومی و گفت... لویی نزدیک تر شد و دستش رو روی شونه لاغر و ظریف دختر گذاشت و فشار داد.

-و… نمیخوای بگی?

بلا با کرختی چشم هاش رو باز کرد.

-چندبار بهم زنگ زد… نتونستم جواب بدم لویی… حتی یه بارم اومد دم خونه… نگهبان شناخته بودن و فرستاده بودش بالا… فهمید خونم و درو باز نمیکنم و رفت...حالا بهش زنگ بزنم و بگم :"اوه معذرت میخوام نایل… ولی تو توی مستی به من یه بچه دادی? "

صدای بلا کم کم بالاتر رفت ،با تموم شدن جمله اش دست هاش رو عصبی توی موهاش فرو برد و اونهارو از دو طرف سرش کشید و جیغ عصبی و خفه ای زد که قلب لویی رو فشرد… اون دختر توی مرز دیوونگی بود و اینو هرکسی میتونست بفهمه .

-دیشب توی شو حاضر نشده بودی… میخوان ازت غرامت بگیرن… هری میگفت

لویی با تردید گفت ،شک داشت که باید الان بگه یا نه ولی به نظرش بهتر بود بلا همه چیز رو زودتر بفهمه تا بتونه مدیریت کنه.

-میدونم

بلا با صدای خفه ای که به زور به گوش میرسید گفت و بعد از چند ثانیه مکث ادامه داد.

-میرم دوش بگیرم… باید فکر کنم… ازت میخوام به کسی چیزی نگی… البته… هری خیلی مهم نیست

میدونست که لویی تا خودش نخواد به کسی چیزی نمیگه و هیچ ایده ای نداشت که چرا اون حرف رو زده… شاید اونقدر ذهنش آشفته بود که نتونه به این چیزها فکر کنه.

-برو… منم غذایی که برات آوردمو آماده میکنم و وقتی اومدی حق نداری از خوردنش طفره بری

بلا با بیحالی لویی رو در آغوش کشید و جایی نزدیک گوشش زمزمه کرد.

-تو فقط یه فرشته ای… یه فرشته ی چشم آبی و نرم

-هی

لویی با لبخند و به آرومی به توصیفات بلا اعتراضی کرد و باعث شد بلا هرچند کوتاه ،بخنده.…  خودش رو از آغوش لویی بیرون کشید و با قدم های سست و آروم خودش رو به حموم توی اتاق رسوند و واردش شد.

در رو بست و بعد از اینکه از حوله ی توی باکس مطمئن شد و بند های لباسش رو از روی شونه هاش آزاد کرد و بعد از افتادنش روی زمین بدون اینکه به خودش زجمت بده و اون رو برداره ،پاش رو کمی بالا آورد و از روش رد شد و با تنها پنتی که پاش بود سمت وان رفت و آب رو تنظیم کرد .

با آرامش وان رو برای خودش آماده میکرد و حتی توی آب برای خودش عصاره ی نسترن هم ریخت اما فقط خدا میدونست که ذره ای فکر و قصد پشت کارهاش نبود و اونها همه از روی عادت های روتینش بود… تنها چیزی که حالا توی فکر بلا میگذشت لخته خون کوچیکی توی رحمش بود که اسمش رو جنین گذاشته بودن و قرار بود هر روز رشد کنه و این ترسناک بود.

تنها لباس توی تنش رو هم کنار وان روی زمین گذاشت و توی وان دراز کشید و تا شونه هاش توی آب خوشبو و کف فرو رفت و موهاش رو به سختی با گیره ای که قبلا لبه ی وان جا گذاشته بود ،بالای سرش جمع کرد… همه ی حرکاتش به طرز عجیبی پر از آرامشی بود که توی وجودش نبود.

چند دقیقه بی حرکت توی آب خوابید… حتی حرکات سطح آب هم به کمترین حالتش رسیده بود.

با خودش فکر کرد که چقدر طول میکشه که شکمش شروع به بزرگ شدن کنه… جلینا چند ماهه بود که برجستگی شکمش از زیر لباس پیدا شد?...

احساس گناه میکرد اما نمیتونست جلوی فکری رو که توی سرش میچرخید رو بگیره… اصلا… اصلا باید اجازه میداد این به جایی برسه که شکمش شروع به برجسته شدن بکنه?… باید اجازه میداد?

-حرف نزن لویی

صدای دادی که از توی اتاق شنید باعث شد صاف توی وان بشینه و بعد با ضرب باز شدن در باعث شد دست هاش رو ناخودآگاه به شکل ضربدر روی سینه هلش بگیره.

چهره ی گر گرفته ی پسری که چند روزی بود که از روبه رو شدن باهاش فرار میکرد ،حالا توی چهارچوب در حمومش ظاهر شده بود.

-نا… نایل…

با حیرت زمزمه کرد… لویی که با استرس پشت سر نایل ایستاده بود ،نگاه شرمنده اش رو به بلا دوخت.

-باور کن من فقط در رو باز کردم تا ببینم چیکار داره… معذرت میخوام بلا

بلا حالا بی توجه به حرف لویی نگاهش روی مشت قفل شده ی نایل که از فشار سفید شده بود خشک شد… دعا میکرد اون قطعه ی سفید و صورتی که قسمتی ازش از مشت نایل نیرون زده بود همون چیزی نباشه که فکر میکرد… ولی چند وقتی بود که شرایط اصلا اونطور که بلا میخواست پیش نمیرفت.

-بخاطر این جوابمو نمیدادی!…اینطور نیست?

نایل با صدای دلخور و آرومی زمزمه کرد که با ظاهر بر افروخته و سرخش تو تضاد کامل بود… حقیقتا بلا منتظر صدای فریاد بود ولی به جاش آرامش آزاردهنده ای گیرش اومده بود.

-اینو میخواستی قایم کنی!… این چیزی بود که به خاطرش حتی درم باز نکردی!

جملاتش تحت هیچ عنوان سوالی نبود بلکه اونها رو با اطمینان کامل بیان میکرد.

-حرف نمیزنی?

بلا چند بار بی هدف لب هاش رو باز و بسته کرد و بعد با لرزی که به صداش افتاده بود افتاده بود جواب داد.

-من… معذرت میخوام

-بخاطر چی?

نایل در حالی که چند قدم نزدیک تر شده بود بلافاصله پرسید.

-ب… برای… برای اونشب و این…

و بدون اینکه دستش رو از روی سینه اش برداره با انگشت اشاره اش به مشت نایل اشاره ی بی جونی کرد.

نایل مشتش رو باز کرد و اون رو روی کابینت کنار روشویی گذاشت و بعد فاصله اش رو به وان از بین برد.

-تنها اون کارو کردی? تنهایی مست کردی? تنهایی? آره?

بلا با گیجی به پسر مو قهوه ای که حالا کنار وان روی زانوهاش نشسته بود و سوال هاش رو بی فلصله میپرسید.

-منظورت… چیه?

صدای بسته شدن در حموم باعث نشد حواسشون از صحبتشون پرت بشه... نایل دسته موی کوتاه کنار گوش بلا رو که از بین گیره فرارکرده بود پشت گوشش زد و دستش رو روی نقطه ای بین گوش و گونه ی بلا نگه داشت.

-ما باهم مست کردیم… ما با هم خوابیدیم و ما باهم اینکارو کردیم… حالا بگو برای چی معذرت میخوای?...چرا همیشه برای خودت اول خودت مقصری?… چرا همیشه فرار میکنی بل?… چرا انقدر ضعیفی?

صراحتش شکننده بود ولی لحن مهربون و عجیبش هر حس بدی رو از بین میبرد.

-خودت رو جمع کن… باید کاری که باهم کردیمو با هم مدیریت کنیم… نه تو تنها میتونی نه حتی من… من تنها از پسش بر نمیام بل

➖➖➖

-هی تو داری جر میزنی لیوم

زین با اخم اعتراض کرد و مهره ی قرمز رنگ رو سه خونه عقب برد.

لیام چشم هاش رو گرد کرد و با خنده مهره رو سر جاش برگردوند.

-ابدا…

ولیحا دفترچه ی بازی رو برداشت و جلوی صورتش گرفت.

-خب… لیام الان توی خونه سبزی پــــس… باید به دستور صاحب مهره ی سبز گوش کنی… صفا دستور بده

صفا آرنجش رو روی میز وسط مبل ها که حالا همه روی زمین دورش نشسته بودن گذاشت و چونش رو به مشتش تکیه داد و به لیام با دقت نگاه کرد.

لیام خودش رو ترسیده نشون داد و دست هاش رو بالا آورد.

-خیلی خبیث نگاه میکنی کوچولو… بگو ببینم چی تو سرت میگذره?!

صفا خنده ی بدجنسی کرد و به دنیا نگاه کرد… اون دوتا کلی برای این بازی برنامه ریخته بودن و اصلا با هزار امید اونو توی چمدونشون گذاشته بودن تا با زین و لیام بازی کنن پس قرار نبود این فرصتو انقدر راحت از دست بدن.

-خب… این اونقدرام بد نیست

زین که خیلی خوب خواهراشو میشناخت با چشم های ریز شده اول به اون دوتا نگاه کرد و بعد به لیام.

-لیام به نظرم بهتره این بازی زودتر تموم شه

-چرا?… بذار ببینم چی میخواد

لیام خیلی عادی گفت… خب واقعیت این بود که اون هنوز اون دوتا دختر رو نمیشناخت.

-صفا… به نفعت که…

-لیام ببوسش

صفا حرف زین رو قطع کرد و بعد از گفتن دستورش دست هاش رو با ذوق روی دهنش گذاشت و مشتاق نگاهشون کرد… اون دوتا دختر داشتن از خواب بودن تریشا سو استفاده میکردن و خیلی خوب میتازوندن.

-دیگه وقته خوابه

زین با عجله گفت و از جا بلند شد و بی هدف شروع به مرتب کردن کوسن ها کرد.

-اوممم… من هنوز دستور صفا رو اجرا نکردم عزیزم…

زین با حیرت سمت لیام برگشت که با لبخند خبیث و شیطونی نگاهش میکرد که حالا از یک سمت صفا و از سمت دیگه دنیا بهش تکیه داده بودن و ولیحا هم با خنده کنارش جا گرفت.

-… ل… لیوم… متوجهی که…

-آره لاو متوجهم ولی این قانون بازیه… من هیچ وقت جر نمیزنم

لیام با لحن حق به جانبی گفت و ابروهاش رو بالا برد و نگاه مظلومش رو به زین دوخت و بلند شد و نزدیک زین ایستاد.

زین یک قدم عقب رفت و سرش رو تکون داد .

-خب تو میتونی قوانینو رعایت کنی من میرم بخوابـــ…

صداش بین لب های لیام که به لب هاش چسبید خفه شد… با چشم های درشتش که حالا از تعجب درشت تر هم شده بود به چشم های بسته ی لیام نگاه کرد… اونهمه ترس و استرس حالا کجا رفته بود? اون متوجه بود که داره جلوی سه تا خواهراش میبوسدش?

صدای جیغ های خفه و هیجان زده ی سه تا دختر رو میشنید و بی اختیار روی لب های لیام خندید و خنده ی لیام رو هم حس کرد و بعد پلک هاش نا خودآگاه روی هم افتاد… خیلی خب… کی میتونست جلوی اون حس خوب خودش رو کنترل کنه?

لب هاشون معصومانه و آروم روی هم لغزید… خدایا اونجا دوتا دختر کم سن داشتن که اصلا قصد نداشتن جلوشون به بوسشون شکل دیگه ای بدن پس… کاش اون دوتا زودتر میرفتن و میخوابیدن.

لیام بی میل خودش رو عقب کشید و بعد با خنده سمت دخترا برگشت.

-خب?… کافیه?

-نه ولی… عیبی نداره… هی اونو نگاه کنیــــد…

ولیحا با دیدن زین جمله ی آخرش رو با خنده ی ناباورانه ای بلند تر از حد معمول گفت و توجه بقیه رو سمت زین جلب کرد که با گونه های رنگ گرفته نگاهش رو از بقیه میدزدید.

دخترا با دیدن برادرشون که مثل دختربچه ها خجالت کشیده بود صداهای احساساتی از خودشون در آوردن و ریز خندیدن و نگاه شیفته ی لیام از چشم ولیحا دور نموند.

-خیلی خب بسه… تفریح کافیه… من… من میرم بخوابم… شب بخیر

زین با اخمی که سعی میکرد خجالت زدگیش رو با اون ماسکه کنه گفت و بی اینکه منتظر لیام بمونه و بی توجه به خنده ی بلند اون چهارنفر با قدم های سریع سمت پله ها دوید و اونها رو به مقصد اتاقشون بالا رفت  .

کسی میتونست توی قلب لیام رو ببینه که حالا تا چه حد از عشق و احساس تعلق پر شده بود?… کسی متوجه میشد که پسر مومشکی هر لحظه بیشتر از قبل با هر حرکت هرچند کوچیکش ،چقدر بیشتر لیام رو به خودش وابسته میکرد?… جوری که لیام نمیتونست باور کنه حالا بیشتر از اینکه خودش رو متعلق به خودش بدونه،متعلق به وجود اون پسر میدونست… انگار که باور داشت زین بعد از خدا خالق روحشه… خالق قلب و… خالق احساسشه.

➖➖➖

هاااای گااااایز…

نمیدونین با چه فلاکتی دارم آپ میکنم که اگه بدونین برام خون گریه میکنین😭

زیادم مغزم اینجا نیست که بتونم حرف بزنم باهاتون😭نتمون درست شه یکم اعصابم آروم شه بیام کلی باهاتون حرف بزنممممم آخ دلم براتون تنگ شده… درست حسابیم نمیتونیم جواب کامنتارو بدیم ببخشید…

ولی یادم نمیره کامنتاتون چقد داره کم میشه😐
داریم به قسمتای غلیظ نزدیک میشیم… دیگه فاز دوم داستان داره شروع میشه و قطعا خیلی بیشتر درگیری و نقطه اوج و کش مکش داریم و گره های اصلی تازه داره رو میشه… اگه کامنتا همینجوری پیش بره شرافتا شما بودی مینوشتی?

خلاصههههه تحت هر شرایطی…

All the love ❤
Mayda👭

Continue Reading

You'll Also Like

33.2K 4.2K 33
[completed ] از اونجایی شروع شد که پسر شیطون دانشگاه عاشق یه پسر آروم با جذبه میشه و این پسر شیطون هر کاری واسه جلب توجه پسر آروم با جذبه دانشگاه میک...
27.2K 3.5K 32
چی میشه اگه جیمین امگای باردار که تا حالا با کسیم نبوده از طرف الفاش هرزه خطاب شه و بعد یه شب جیمین از خونه الفا بزنه بیرون دردش بگیره و با یه الفا ا...
392 101 4
کاپل: کایهون ژانر: گلادیاتور . خشن . اسمات . رمنس . تاریخی نویسنده: Leon ◌❂◌ در رویاهایم زندگی میکنی.....اسمت را نمی‌دانم...پسر آفتاب بوسیده!.....ن...
11.9K 1.1K 7
وانشات های درخواستی که تو پیج fanfiction.27 در اینستاگرام گفتید