Dominant

By 1DFanFic_iran

148K 8.6K 2.2K

به قراردادی که رو به روش بود نگاه کرد و فقط به یک چیز فکر میکرد، فقط میخواست با اون باشه و مهم نیست که عواقبش... More

Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16
Chapter 17
Chapter 18
Chapter 19
Chapter 20
Chapter 21
Chapter 22
Chapter 23
Chapter 24
Chapter 25
Chapter 26
Chapter 27
Chapter 28
Chapter 29
Chapter 30
Chapter 31
Chapter 32
Chapter 33
Chapter 34
Chapter 35
Chapter 36 - Part A
‏Chapter 36 - Part C
Chapter 37
Chapter 38
Chapter 39
Chapter 40
Chapter 41
Chapter 42
Chapter 43
Chapter 44 - Part A
‏Chapter 44 - part B
Chapter 45 - Part A
Chapter 45 - Part B
Chapter 46
Chapter 47
Chapter 48 - Part A
Chapter 48 - Part B

‏Chapter 36 - Part B

1.8K 106 78
By 1DFanFic_iran

از نگاه هری

من ماشینمو پيش اون همه ماشینی که کنار کلیسای اشنایی که من بچگیمو توش گذرونده بودم،پارک کردم،احساس نوستالژیک بهم دست داد.من یه بچه خیلی خوشحال بودم وقتی میومدم اینجا،ولی همه چیز از بین رفت وقتی من به سمت بدترین چیزا رفتم.بعدش دیگه هیچ وقت برنگشتم،حتی وقتی مامانم التماسم کرد که برگردم،برنگشتم.ولی واقعا شرمنده بودم.

"اگه حوصلت سر رفت یا هرچی،ما میتونیم هر وقت تو میخوای بریم."من بهش گفتم، درحالی که کمربندمو باز می کردم.

"نه خوبه،حوصلم سر نمیره."سعی کرد بهم اطممینان بده،ولی من میدونم اون خسته میشه.

یه سری آدم بزرگسال این اطراف قدم می زدن و بلیت میخریدن و پول خرج می کردن.یه عالمه آدم پولدار.می دونستم احتمالا اینجا احساس غریبگی میکنه.

"باشه،ولی اگه خسته شدی و خواستی که بریم،اصلا تو گفتنش تردید نکن."لبخند زدم و از ماشین پیاده شدم.

"استفانی و لویی اینجان،اونا خیلی اینجا خوش می گذرونن."اون لهم گفت و من بازوهامو دور کمرش گذاشتم،چشمامو چرخوندم.

"درسته،دوست خیلی دوست داشتنی تو استفانی و پسرعموی من،چه قدر خوش بگذره."سعی کردم با کنایه نظرمو بگم.

"تو از استف خوشت نمیاد؟"آلیسون پرسید،و به من نگاه کرد.من وایسادم و به کلیسای روبه رومون که با آجر های سفید رنگ ساخته شده بود،خیره شدم.

"اون کسی نیست که من بخوام باهاش دوست بشم."

"ولی تو کلا دوستی نداری."

"دقیقا!"کمرشو قلقک داردم که باعث شد یکم بخنده.من عاشق این صداعم.

خدایا،من تو ای چند روز اخیر وقتی با اونم دارم مثل یه پسر نوجون رفتار میکنم.من چه مرگمه؟(what the fuck is wrong with me?)

ما به در جلویی کلیسا رسیدیم و من درو باز کردم.آلیسون اول رفت و من پشت سرش داخل رفتم.

"خب،پس این جایی که همه یکشنبه ها می رن؟"اون زمزمه کرد،و من خندیدم.

"نه،پایین حال یه مرکز تفریحی هست،اونجا جاییه که همه مراسم ها و جشن ها برگزار میشه."بهش گفتم،"و می دونی تو مجبور نیستی توی گوشم زمزمه کنی،درسته؟"دستش انداختم.

آلیسون گلوشو صاف کرد،"ببخشید،من می خواستم مودب باشم."

من با مسخرگی پرسیدم:"با کی دقیقا؟"

"خدایا،یا مسیح.چه می دونم،با مردم توی کلیسا."به اتاق خالی که توش بودیم اشاره کرد.

خندیدم."بی خیال."کمرشو گرفتم و به راه رفتن ادامه دادیم،به سمت در انتهای سالن رفتیم.

وقتی در رو باز کردم،صدای بلند حرف زدن افراد گوشمون رو پر کرد.حداقل 200 نفر اینجان.یه جورایی بیشتر از چیزی که انتطار داشتم.من به آلیسون که با چشمای گرد شده دشت دور تا دور اتاق رو برانداز می کرد نگاه کردم.اوه بله،اون به رفتن به یه همچین جاهایی عادت نداره.

"واو...یه عالیمه آدم اینجان!اون با خجالت گفت و به من نگاه کرد.من لبخند زدم و سرمو تکون دادم،همونطوری که به همه چیزای اطراف نگاه می کردم.

غرفه ها سمت راست ما برپا شده بودند،با ده ها تن از سبد های بخت آزمایی که مردم درست کرده بودن،حدس می زنم.روی دیوار بغلمون یه صندوق ام سی(مخفف مدیکال کرپز یه شرکت کمک های پزشکی)نصب شده بود که مردمی که می خواستن کمک کنن پولاشونو توی اون مینداختن.سمت چپ ما پر بود از یه عامله غذا و خوراکی.خیلی خیلی خیلی زیاد،که در واقع خیلی هم بوی خوبی نداشتن اگه بخوام صادق باشم.و در وسط سالن هم،یه زمین رقص بود.خبرنگارا هم با دوربین ها و دفتریادداشت هاشون اینجان و درباره افرادی که توی مراسم حضور دارن صحبت می کنن.

"خب،دوست داری چی کار کنیم؟"از الیسون پرسیدم،و یکم بیشتر راه رفتیم..من دارم به اطراف نگاه می کنم و سعی میکنم پدر و مادرمو پیدا کنم،ولی نمی تونم ببینمشون.

"یه کسی که میشناسیمو پیدا کنیم،لطفا!"اون التماس کرد و یه لبخند کمرنگ زد.

سرمو تکون دادم و یکم بیشتر جلو رفتم درحالی که داشتم توی جمعیتو می گشتم.

"اوه،فکر کنم پدرتو دیدم!"آلیسون آرنجمو کشید و به سمت راست اشاره کرد،مسیر نگاهشو دنبال کردم.

پدرم اظراف یه گروه از مردا پشت یه میز گرد ویسادن در حالی که همشون لیوان های واین دستشونه و می خندن.یه شمت اراذل این چیزیه که به نظر میان،اما به خاطر خوشحالی آلیسون به سمتشون رفتم.پدرم درست به موقع متوجه ما شد و دستشو برامون بالا برد.

"هری!آلیسون!شما اومدین!بچه ها،این پسرمه،هری،و دوست دخترش،آلیسون."بابام ما رو معرفی کرد.همه مردا تقریبا مثل بابام هول وهوش 50 سالشونه،به جز یکشون،اون به نظر میاد چیزی در حدود 30 سالش باشه،و نمیتونه چشمای فاکینگشو از قرار(آلیسونو میگه:/)من برداره.من اندازه فاکم همیت نمیدم که اینجا کلیساعه،اگه به این کارش ادامه بده گردنشو می شکونم(جوننننننن هری غیرتی)

"هری استایلز،تو صاحب فاستر هستی،درسته؟"مرد پیر ازم پرسید،سرمو تکون دادم.

"بله،صاحبش منم."

"کمپانی شما فوق العاده ست،آفرین به پسرت،سرش به تنش میرزه."یه نفر دیگه ازم تعریف کرد،ازش تشکر کردم،یکم به جلو خم شدم و سرمو تکون دادم.

"و شما چی کار میکنید،دوشیزه؟"اون چوونه از آلیسون پرسید،یکم از واینشو مزه مزه کرد و همونطور که به آلیسون خیره شده بود،لباشو لیس زد.حرومزاده ی عوضی.

"اوه،من توی کتاب فروشی کار میکنم،و اخیرا هم توسط اقای استایلز استخدام شدم."به پدرم که داشتب بهش نگاه می کرد،اشاره کرد.آقایون به حرف زدن میون خودشون ادامه دادن.

"تو اهل کجایی؟"یه مرد چاق و کوتاه از آلیسون پرسید،من واقعا دارم صبرمو با این مکالمه های فاکینیگ از دست می دم.

" من اهل اهایو ام،توی ایالات متحده."به اون مرده گفت،و هردو سر تکون دادن.

"خب،بابا،فکر کنم بهتره ما بریم مامانو پیدا کنیم."بهش گفتم و دستمو دور کمر آلیسون حلقه کردم و مطمئن شدم که توجه اون پسر جوون عوضی رو جلب می کنم.اون متوجه ما شد و سریع نگاهشو از ما گرفت.

"مادرت توی آشپزخانه ست داره عذا ها رو آماده می کنه،زن میان سال گرفتار!"بابا شوخی کرد و همه خندیدن،آالیسون هم مثل بقیه نخدید."خواهرتم یه جایی همین دور و برا با لویی و دوست دخترشه،سامانتا فکر می کنم؟"
"استفانی."آلیسون تصحیحش کرد.

"استفانی!درسته."یکم از واینشو مزه مزه کرد،"خب پس برید.اوه،هری،مادرت یه عده رو داره که می خواد اونا رو هم ببینی،ولی باید اول پیداش کنی!"(مسته داره سسشرمیگه"

"خیل خب"به پدرم گفتم و آلیسون رو از بین اون گروه مردا کنار زدم.

"اونا خوب به نظر میومدن."اون گفت و نگاه سریعی به پشت سرش انداخت.

"به عیر از اونی که با رسما با چشمای به فاک رفته ش تو رو قورت می داد."من غریدم.

"هری،"سرزنشم کرد"ما تو کلیساییم!"

"آلی!هری!"یه صدای بلند جیغ جیغی ما رو خطاب قرار داد،ما به سمت چپ نگاه کردیم تا ببینم صدا از کجا میاد، و این دوستش بود،در حالی که با جما پشت یه میز بزرگ نشسته.عالیه!

ما طرف اونا رفتیم و پیششون نشستیم،آلیسون کنار استف و من بغل جما.

"بهتر از همیشه،حدس می زنم!"جما با شونش محکم به من زد و من چشمامو براش چرخوندم.

"باید به خاطر همین که اینجا اومدم خدا رو شکر کنی."آه کشیدم و به صنلی تکیه دادم.آلیسون داشت کتش رو از شونه هاش درمیورد و یه صندلی آویزون می کرد.

"سلام جما."آلیسون به جلو خم شد و موهاش جلوی صورتش ریختن.فاک.

"هی آلیسون،لباستو دوست دارم."جما ازش تغریف کرد،و آلیسون قرمز شد.

"ممنون!تو هم خیلی خوب به نظر می رسی."آلیسون تعریفشو برگردوند."شما بچه ها خیلی از این چیزا دارین(منظورش این مراسما ست."

جما به اطراف نگاه کرد"امممم،شاید دوماه یه بار یا همچین چیزی،اینا خیلی معملی و طبق معمولین.ولی،می تونن خیلی حوصله سر بر باشن."

"می تونم تصور کنم."آلیسون خندید و جما هم همینطور."

"ترنر کجاست؟"دستامو جلوی سینم حلقه کردم و به خواهرم نگاه کردم،اون اخم کرد."

"سر کاره،هرولد.به خاطر خدا اون قدر باهاش سرد نباش،الان دیگه سه ساله،تو واقعا باید دوست داشتن اونو از یه جایی شروع کنی."

"درسته،هرولد."آلیسون منو دست انداخت و با انگشتاش شونه مو هل داد.لبخنداون واگیرداره!

"استفانی،تو خیلی زیبا به نظر میای."توجهشو به بهترین دوستش برگردوند.

"ممنون آلیسون،می دونستم یه لباس مشکی یه جایی توی کندم دارم."اون با صدای بلند خندید،"و تو هم عالی و زیبا شدی،مثل همیشه."

"ممنون."آلیسون لبخند زد.

(اه بسه دیگه چه قدر هی از هم تعریف میکنن حالمون به هم خورد.)

"و هری،تو هم خیلی خوب به نظر میای."استفای به جلو خم شد و به من لبخند زد،سریع اش تشکر کردم و به سمت محوطه آشپزخونه نگاه کردم،جایی که بتونم مامانمو ببینم."منو ببخشید،من دارم میرم مامانمو ببینم."

"اوه،می خوای منم بیام؟"آلیسون پرسید و به اطراف نگاه کرد.

"نه،خوبه.من اونو میارم اینجا"به پایین خم ششدم و پیشونیشو پوشیدم.

"باشه."بهم لبخند زد.

من برگشتم و به سمت محوطه اشپزخونه قدم برداشتم.بزار این فاکو تمومش کنیم.

از نگاه آلیسون

"وه،آلی"استفانی کفت و باعث شد من نگاهمو از هری که در حال راه رفتن بود بگیرم و به استف که داشت با گوشیش ور می رفت نگاه کنم.جما جای هری رو گرفت و الان کنار من نشسته.

"لویی کجاست؟"ن پرسیدم،به اطراف نگاه کردم و سعی کردم توی شلوغی پیداش کنم.

"لویی با کشیش رفت همین دور و برا،میخواست با ایشون سخنرانیشو تمرین کنه."جما بهم گفت،من سرمو تکون دادم.

"نگاه کن!"استفانی شونمو تکون داد و گوشیشو داد دستم.بهش نگاه کردم و این...یه مقاله توی روزنامه که عکس و من و هری روشه؟!

"این چیه؟"پرسیدم،و نگاهمو از استف به مقاله برگردوندم.این چیزی جز یه اپدیت درباره اینکه اون داره با یه زن جدید توی کلاب بی پایانش قرار میزاره.

این خیلی چیز مهمی نیست،ولی من هنوزم با هری توی این روزنامه لعنتیم.هری شبیه یه مدل به نظر میاد در حالی که اونجا وایساده در حالی که یکم چشماشو چپ کرده و دهنش بازه(وات د فاک هری).و کنارش من ایستادم با بزرگ ترین لبخندی که صورتمو تزئین کرده.

"اینو وقتی داشتم روزنامه آنلاین می خوندم پیدا کردم،این باحال نیست؟شما دوتا خیلی هات به نظر میاین!"استفای با هیجان گفت،در حالی که دقیقا همین بعد از ظهر گفته بود از هری خوشش نمیاد(وات د فاک استف:/)

"این عکس خوبی ازش ما دوتاس."جما گفت و به عکس لبخند زد.

"اینطور فکر می کنی؟"یکم بیشتر به عکس خیره شدم،این واقعا قشنگ بود.حتی با اینکه من مثل دیوونه های زنجیری لبخند زدم،ولی هنوزم خوشکل به نظر میام.یه اسکرین شات از مقاله گرفتم و برای خودم فرستادم.

"من خیلی خوشحالم که تو و برادرم با همین."جما گفت و دستشو روی شونم گذاشت وقتی من گوشی استفو بهش برگروندم."هیچ وقت فکر نمیکردم اون دوباره عاشق بشه-"

"همه توجه کنید،اگه بتونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم لطفا"یه صدا از میکروفون اومد و صدای حرف زدنای توی سالن قطع شد.جما به استند نگاه کرد و بدنشو یه جوری تنظیم کرد که بتونه سخنرانی رو ببینه،منم همین کارو کردم.

هری قبلا عاشق شده بوده؟

"می خوام از همتون برای اومد به پنجمین سالگرد مراسم خیریه بچه های نیازمند که توسط خانم و آقای استایلز تارک دیده شده،تشکر کنم."مرد پیر پشت استند شروع به دست زدن کرد وبه جایی که آنه و رابرت ایستاده بودن و داشتن به همه لبخند میزدن و سر تکون می دادن، اشاره کرد.هری دیگه کنار اونا نیست.

"می خوام از همتون برای اومدن به کلیسای من و کمک کردن برای جمع کردن پول برای این خیریه فوق العاده تشکر کنم."نفس کشید و به سمت چپش نگاه کرد،"و برای اینکه بیشتر درباره این مراسم صحبت بشه،پسر بسیار خوبیمون،لوییس تاملینسون."(یه سوال فنی،اگه لویی پسر عموی هریه احیانا فامیلیش نباید استایلز می بود؟(لری میشد:/))

همه شروع به دست زدن کردن وقتی لویی روی صحنه اومد.چند تا برگه نوشته توی دستاش بود.اون به نظر خیلی مضظرب مبومد،من واقعا اونو برای این سخنرانی تحسین میکنم.من هیج وقت اعتماد به نفس انجام دادن همچین کاریو ندارم.

"اوه،اون خیلی کیوته!"استفانی با خوشحالی گفت و محکم تر از قبل دست زد که باعث شد بخندم.جما دوربینشو دراورد و یه عکس از لویی گرفت.

"سلام به همگی."لویی توی میکروفون گفت،و دستشو تکون داد که باعث شد جمعیت یکم بخندن.

"همونطوری که کشیشک گفتن،من میخوام از همتون برای اینکه امشب به اینجا اومدین تشکر کنم.این خیلی برای بچه های نیازمند اینجا با ارزشه،و همینطور برای من هم خیلی ارشمنده.وقتی من جوون تر بودم،پدر و مادرمو از دست دادم،و من تنها شدم.من هیچ خواهر و برادری نداشتم،فقط خودم بودم.فکر میکردم قراره برم بهزیستی یا یه همچین جایی،ولی نرفتم.عمو و زن عموی بی نظیرم-"له آنه و رابرت که همین الانم در حال گریه کردن بودن اشاره کرد."از من نگهداری کردن و اجازه دادن باهاشون بمونم.من حتی نمیدونم چرا،واقعا چرا پسر افتضاحی براشون بودم."لویی خندید،و همه جمعیت هم باهاش خندیدن.

"ولی،اونا نگهم داشتن،و من تبدیل به عضو کوچیکی از خانواده استایلز شدم،ولی این بیشتر شبیه "سرویس نگه داری استایلز تومو"بود،میدونین؟به هر حال،اونا منو توی خونشون راه دادن موقع مرگ والدینم به من کمک کردن.و یکی از راه هاشون این بود که منو تشویق به رفتن و دیدن اون بچه هایی که اوضاعشون شبیه من بودن کردم،چه اونایی که هنوز توی بهزیستی بودن و چه اونایی که به سرپرستی پذیرفته شده بودن،من کلی دوست جدید از ای دیدار ها پیدا کردم."

"با اینکه هر هفته موقع رفتنت یه عالمه غر غر می کردی."اقای استایلز از بین داد زد و مطمئنا داشت شوخی می کرد.همون خندیدم.

"آره،آره،من غرغر می کردم.ولی خوشحالم که شما مجبورم کردین برم.چون بیشتر دوستام ،توی محل بچه های نیازمند زندگی میکردن، و من یه عالمه دوست با استعداد های بی نطیری اونجا پیدا کردم که خیلی بهم کمک کردن.ما همون مثل یه خانواده بزرگ شدیم.این دلیلش یود که من با عموم درباره اینکه یه موسسه خیریه به نفع اونا توی کلیسا برپا کنیم،صحبت کردم،و این به یزرگ شدن و پیشرفت ادامه داد و الان یه عملکرد خیریه واقعیه!و این فوق العاده ست من نمیتونم باورم کنم توی چند سال اخیر چه قدر پول جمع کردیم.این فقط درباره کمکی که ب بچه های نیازمند کردید نیست،همه شما ها به منم کمک کردید.خیلی ازتون ممنونم."دستاشو تمون داد و از پشت استند پایین اومد تا آنه گریان رو بغل کنه.

همه بلند شدن و تشویقش کردن،من حتی منوجه نشده بودم که دارم گریه میکنم ت وقتی که شوری اشکو روی لبم احساس کردم.به اطراف نگاه کردم و همه دارن گریه میکنن،حتی استفانی.

"اون محشره."استفانی در حالی که می خندید گفت و اشکاشو پاک کرد.منم همین کارو کردم.

"هم خودش،هم داستانش،هر دو محشرن."من گفتم و هممون دوباره سرجاهامون نشستیم.

"الان گند می خوره توی آرایشم."جما گفت و یه دستمال پارچه ای به سمت صورتش برد.

صدای موزیک و نور ملایمی فضای اتاق رو پر کرد،یه زن داره درباره عشقش آواز میخونه و موزیک جزه.این خیلی خوبه.
"می خوای برقصیم؟"هری از پشت توی گوشم زمزمه کرد و من سنگین نفس کشیدم.برگشتم سمتش و اون بهم پوزخند زد.

"من ونقردا توی رقص خوب نیستم."گفتم و پشت سر هری به زمین رقص که داشت برای پر شدن التماس می کرد نگاه کردم.اون خندید.

"این یه آهنگ ارومه.پدر و مادرم اونجان."با سرش به زمین رقص اشاره کرد و دستاشو به سمتم دراز کرد.به جما نگاه کردم که داشت بهمون لبخند می زد.

"خیل خب."من من کردم و بالاخره دستشو گرفتم و لباسمو صاف کردم.

ما به ارومی به سمت زمین رقص رفتیم و راهمون سمت وسط زمین که خلوت تر بود ساختیم.هری سرشو یه سمت چرخوند،دستاشو دور کمرم قرار داد و دستمو گرفت و بالا اورد.منم دست آزادمو روی شونش گذاشتم و ما به ارومی شروع به رقص با اون موزیک ملایم کردیم.من به اون نگاه کردم و اون هم داشت به من نگاه می کرد،من تقریبا فراموش کردم که ما با هزار تا ادم که دارن دقیقا کار ما رو تکرار میکنن،احاطه شدیم.اون واقعا زیر نور کم سالن زیبا به نظر می رسه،و من واقعا هیچ ایده ای نداشتم که اون رقصیدن رو دوست داره.اون واقعا از وقتی کع ازم خواست دوست دختری باشم،تغییر کرده،و از اون موقع فقط چند روز گذشته.

"ممنون"خیلی آروم بهش گفتم و به چشماش خیره شدم.اون ارتباط چشمیمو با چرخوندن سرش شیکست."برای اینکه داری شانستو با من امتحان می کنی.ممنونم"

اون خم شد و پیشونیمو بوسید و به ارومی کنار کشید.من به اطراف نگاه کردم و مه زوج هایی که اطرافمون در حال رقصیدن بودن رو از نظر گذروندم،همشون پیر تر و عاشق ترن،ازدوج کردن،اونا خیلی خوشحال به نظر میان.

"تو میخوای هیچ وقت ازدواج کنی؟"پرسیدم،سرمو دوباره بالا بردم تا بهش نگاه کنم.فکش سفت و سرشو به نشونه منفی تکون داد.یه چیزی توی دلم افتاد.

"نه،فاک نه."با لحن مسخره و عصبانی نظرشو گفت.به سینش که بالا و پایین می رفت نگاه کردم و لپمو از تو گاز گرفتم.

"چرا نه؟"بالاخره جرعت پرسیدن ینو به خودم دادم.

"چون ازدواج فاکینگ احمقانه ست."نگاهشو ازم گرفت و به سمت دیگه نگاه کرد و دیگه چیزی نگفت.منم همینطور

"خب،پس ینی تو بچه هم نمیخوای؟"پرسیدم،و با نگاهی گه هری بهم انداختم ارزو می کنم هیچ وقت نمی پرسیدم.

"هل نه"

سرمو تکون دادم و به آرومی نگاهمو ازش گرفتم،به همه زوجایی که داشتن می رقصیدن نگاه کردم.واقعا آرزو می کنم ای کاش نمی پرسیدم،می دونستم جوابش قرار نیست اون چیزی باشه که من دوست دارم بشنوم.

"آلیسون!"یه صدا منو از پشت سرم خطاب قرار دادو من دستامو از هری برداشتم تا بتونم برگردم.آنه داره به سمت ما میاد و رابرت هم پشت سرشه.آنه اومد و یه بغل بزرگ بهم داد.

"تو عالی به نطر میای!"ازن تعریف کرد،"من عاشق این لباسم،هر دوتاتون امب خیلی دوست داشتنی به نظر می رسین."

آنه یه پیرهن بژ رنگ که تا زانوش می رسه و کت ستش رو پوشیده و موهاشو برای امشب صاف کرده.اون برای سنش فوق العاده به نظر میرسه.

"اوه،ممنوننم عزیزم."خندید"تا اینجا شب خوبی داشتید؟"

"اوه،بله.اینیه مراسم عالیه."

"خوبه!"موزیک قطع شد و یه آهنگ شاد تر پخش شد."حالا این موزیک رقصه!"آنه داد زد و باعث شد بخندم.

"هری،اشکال نداره اگه دوست دخترتو بدزدم؟"بابای هری پرسید و به شونه هری زد.هری سرشو به نشونه نه تکون داد.

"بفرمایید!"

"بیا آلیسون.بیا برقصیم!"یهویی دست مننو گرفت و گشید،نمیتونستم خندیدن رو متوقف کنم.

"خب باید بهتون بگم که من توی رقص افتضاحم."خندیدم.

"منم همینطور!"با صدای بلند خندید،منو چرخوند و دوباره دستمو گرفت،و ما شروع به رقصیدن کردیم.

خب خب خب
اینم از این
گایز
پارت بعد اتفاقی میفته که همتون کف می کنید.
حدساتون بگید ببینیم کی درست میگه!
بنابراین می خوام یه شرط کوچیک بزارم
.براای پارت بعد 20 تا کامنت می خوایم
.من پارت بعدو همین الان ترجمه میکنم و به محض اینکه کامنت ها به 20 تا برسه می زارمش _
آل د لاو -
دانا

Continue Reading

You'll Also Like

Fake Love By :)

Fanfiction

152K 3.5K 50
When your PR team tells you that we have to date a girl on the UCONN women basketball team and you can't say no to it... At first you don't think too...
274K 6.5K 52
⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯ જ⁀➴ 𝐅𝐄𝐄𝐋𝐒 𝐋𝐈𝐊𝐄 .ᐟ ❛ & i need you sometimes, we'll be alright. ❜ IN WHICH; kate martin's crush on the basketball photographer is...
819K 50.1K 115
Kira Kokoa was a completely normal girl... At least that's what she wants you to believe. A brilliant mind-reader that's been masquerading as quirkle...
129K 2.5K 43
"You brush past me in the hallway And you don't think I can see ya, do ya? I've been watchin' you for ages And I spend my time tryin' not to feel it"...