light it up and fall in love...

By mayda_fanfic

384K 43.9K 14.7K

Highest ranking : #1 in fanfiction +بیا نور ها رو روشن کن اینجا خیلی تاریکه -نترس بپر +تاریکه -نترس نورت میش... More

Introduction
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
not Update
this is not Updated too
12
13
14
15
16
17
18
we need your help
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
33 again
sorry guys
34
35
36
37
38
40
sorry guys
41
42
42
43
44
45
46
47
47 again
listen to me guys !
48
49
50
51
52
53
is not update but please read it
54
55
56
57
-
58
everything for you!
we are one!
59
60
61
62
63
🔻last chapter🔻
the future
guys!
Hi

39

4.5K 581 251
By mayda_fanfic

نایل متعجب خندید و ابروهاش رو بالا انداخت:

-من کدومم?

بلا صندلیش رو جلو کشید و با هیجان به نایل خیره شد،اون دختر چش بود?

-من تورو میشناسم

-خب اره… منم تورو میشناسم… من دوست زیــ…

-نه نه منظورم اون نیست… من تورو از یه جای دیگه میشناسم… صدات رو… من وقتی میخوابم صدای تورو میشنوم… یه چیزایی تعریف میکنی… همیشه ام منو مثل الان صدا میزنی… همیشه میگی حدید…

نایل آشکارا جا خورد،نمیتونست باور کنه که بلا این ها رو یادش میاد، اون حتی صداش رو شناخته بود:

-تو یادت میاد?… ولی… ولی تو که… بیهوش بودی?

-چی رو یادم میاد? …

بلا مظلومانه نگاهش کرد و منتظر شد تا جوابش رو بگیره.

-من هرروز میومدم و باهات حرف میزدم… ولی… حتی یک درصدم فکر نمیکردم که بشنوی… واو… حتی تو یادت میاد

بلا با بهت نگاهش کرد و چشم هاش رو ریز کرد… یعنی صدای اون پسر رو از اون چند ماه کذایی یادش بود? اصلا این امکان داشت?

-تو از یه دختر حرف میزدی… درست میگم… اسمش چی بود?… بارنا… بارنی..

-باربارا

-اها… همین بود… یادم نیست چی میگفتی ولی یادمه راجب اون حرف میزدی

نایل لبخند مهربون و مغمومی زد و سرش رو تکون داد…

-اره… برات از اون میگفتم...خوبه یادت نمیاد که چی گفتم

بلا که با صحبت با نایل کمی از فکرای توی سرش فاصله گرفته بود اینبار مشتاق تر دستش رو زیر چونش زد و نگاهش کرد:

-یه چیزای خیلی کمی یادمه ولی نمیتونم به هم ربطش بدم… ولی لعنتی تو از خوابم بیرون نمیری… یعنی صدات

نایل لیوانی رو که مسئول بار جلوش گذاشته بود مزه کرد و خندید.

-من همیشه موندگارم… اونقدر خوبم که کسی منو یادش نمیره

بلا خندید و مشت آرومی به شونه ی نایل کوبید.

-راستی چی شد که تو میومدی بالا سرم?… یادم نمیاد قبل از اون هم دیگه رو دیده باشیم…

نایل سکوت کرد،مردد بود که بگه یا نه… اصلا باید چی میگفت?
*من اومدم بالای سرت تا لیام بتونه راحت کنار زین باشه*

بلا که تحت تاثیر الکل توی خونش تا حد زیادی بیخیال شده بود ،دستش رو روی شونه ی نایل گذاشت و فشرد.

-اگه مربوط به زین و لیامه… راحت باش… اگه برات سخته نگو مشکلی نداره… میدونی… من بیخیالش شدم… اونا میتونن باهم باشن چون...چون لیام حالش با اون خوبه… احمقم… میدونم که هستم ولی… نایل… نایل بودی دیگه?… اره نایل… میدونم که شاید خل و چل به نظرم بیام… ولی من میخوام حال لیام خوب باشه… حالش خوب باشه و… خب این با من اتفاق نمیوفته… خیلی احمقم نه?

نایل با احترام و محبت به اون دختر که دستش رو زیر چونش زده بود و با بیحالی نگاهش میکرد و صحبت میکرد ،زل زد.

-نه… تو فقط فوق العاده ای…

-هستم?

-حداقل من اینطور فکر میکنم… به نظر من مردی که تو رو تو زندگیش داشته باشه خوشبخته…

-میشه بغلت کنم?

نایل لبخند آرامبخشی زد و لیوان رو روی میز گذاشت و دست هاش رو دوطرفش باز کرد.

بلا با کرختی خودش رو جلو کشید و دست هاش رو محکم دور گردن نایل حلقه کرد… نایل دستش رو آروم و دایره وار روی کمرش کشید،میتونست بفهمه اون دختر حال خوبی نداره… میتونست درکش کنه… این حال اون روزهایی بود که باربارا رفته بود .

-میخوای یه چیز شیرین برات بگیرم?

چند ثانیه گذشت ولی جوابی از بلا نشنید ،اون دختر خیلی زود خوابش برده بود ،نایل خنده ی کوچیکی کرد و با احتیاط دستش رو پشت کمرش محکم تر کرد و کمی ازش فاصله گرفت ... بلا نفس عمیقی کشید و گره ی دست هاش رو محکم کرد و اجازه نداد نایل ازش فاصله بگیره.

نایل ناچار دستش رو زیر پاهای بلا گذاشت و اونا رو بالا کشید تا بتونه اونو تو آغوش بگیره ...از جا بلند شد و سرش رو برای مسئول بار تکون داد و به گیتارش اشاره کرد و بدن بلا رو بالاتر کشید .

با قدم های آروم سمت در رفت و با پاش به در ضربه زد و بازش کرد،از خودش ممنون بود که ماشین رو نزدیک در پارک کرده بود.

به سختی یکی از دست هاش رو آزاد کرد و سوییچ رو از جیبش در آورد،این کار مشکلی بود وقتی پاهای بلا دو طرف کمرش حلقه شده بود و غرق خواب بود.

در ماشین رو باز کرد و بدن سبک بلا رو روی صندلی جلو نشوند و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و بعد از اینکه مطمئن شد جاش راحته در رو بست و از طرف دیگه پشت فرمون نشست و استارت زد.

بعد از پنجمین استارت نایل با عصبانیت دستش رو آروم و بی صدا روی فرمون کوبید و فحشی زیر لب داد ...اون ماشین نفس های آخرش رو میکشید و نایل این رو میدونست پس بیخیال قسم دادنش شد .

خودش رو روی صندلی رها کرد و به بلا نگاه کرد که حالا چرخیده بود و پاهاش رو بالا آورده بود و تکیه ی کمرش به در بود.

-بازم تو خوابی و من بیدار… انگار سرنوشت اینه که من تورو فقط وقتی خوابی ببینم… ببینم… یادت میاد که بهت گفته بودم توی خواب خوشگلتر میشی?

⚫⚫⚫

-زین… زین

زین پلک های لرزونش رو باز کرد و سرش رو از لبه ی تخت فاصله داد و با یک جفت چشم شکلاتی و گرد رو به رو شد که کنجکاو نگاهش میکرد.

-کی بیدار شدی?

پرسید و با پشت دستش چشم هاش رو مالید .

-نیم ساعت پیش… شاید…میشه بریم خونه?

زین نپرسید که منظورش کدوم خونه است و فقط سرش رو تکون داد و بی اختیار کمی به جلو مایل شد و پیشونی لیام رو عمیق و طولانی بوسید… چند لحظه همونطور موند و بعد از اون بلند شد .

-میرم پرستار رو صدا کنم

لیام سرش رو تکون داد و از پشت سر به اندام کوچیک اون پسر که از دیشب حتی بیشتر حس میکرد که چقدر محتاجشه زل زد… هنوز هم بر از احساسات ضد و نقیص بود ولی… خدایا اون نمیتونست تصور کنه بعد از این ماجراها چطور بازم میتونه بدون زین روزهاش رو بگذرونه… اگه این اعتیاد نبود پس چی بود?

حتی فکر کردن بهش میتونست تمام بدنش رو دردناک کنه ،درست مثل یک معتاد که حتی با فکر کردن به ترک حالش بد میشه.

زین چند دقیقه بعد همراه دختر جوون و خوش اخلاقی برگشت… بعد از اینکه فشارش رو کنترل کرد و شرایطش رو چک کرد بهشون اطمینان داد که حال لیام مساعده و میتونن برن خونه.

لیام با کمک زین از جا بلند شد و بعد از تسویه از بیمارستان بیرون اومدن.

حقیقتا لیام وقتی دید که زین اون رو سمت ماشین گرون قیمتی میبره که چراغ هاش نشون میداد که روشنه کمی گیج شد...اما با دیدن پسر آشنایی که از پشت فرمون پیاده شد و سمتشون اومد قدم هاش سست شد… درسته که زین گفته بود اون فقط یک دوسته خوبه ولی این دلیل نمیشد که لیام نسبت به اون حس بدی نداشته باشه… دلیلش رو نمیدونست ،فقط میدونست که از اینکه اون پسر نزدیکه زینه راضی نیست.

-هی لیام… سلام پسر… دیشب تقریبا مارو سکته دادی… خوشحالم که حالت خوبه

لیام لبخند مصنوعی زد و دستش رو توی دست بریس که منتظر نگهش داشته بود ،گذاشت.

-معذرت میخوام… و… ممنونم

-بیخیال پسر… اتفاقی نیوفتاده…

بریس گفت و در جلو رو برای لیام باز کرد… هرچند که لیام ترجیح میداد عقب و کنار زین بشینه  ولی به نظرش خیلی بچگانه میومد که حالا بره و عقب بشینه پس با بی میلی نشست و در توسط بریس بسته شد.

چند ثانیه بعد بریس و پشت فرمون و زین پشت نشست و در رو بست و لیام دست زین رو حس کرد که روی شونش نشست… لبخندی که بی اختیار روی لبش نشست از چشم بریس دور نموند… انگار زین میتونست لبخدن رو مهمون همیشگی لب های هر کسی بکنه...ولی بریس نمیخواست به زین بگه که تا چه حد دلش میخواد این لبخند رو دوباره برای خودش داشته باشه… حالا که زین لیام رو داشت و اینقدر براش اهمیت داشت گفتن این حرف چه دردی رو دوا میکرد ?

لیام دستش رو روی دست همیشه سرد زین گذاشت و اجازه نداد اونو از روی شونش برداره… انگار تا وقتی که دستش میتونست اون دست های خنک رو لمس کنه میتونست از پس هر چیزی بر بیاد.

خدا میتونست که حالا چقدر احساس امنیت میکرد…دست ها زین حالا حکم یک قلعه ی محکم با بارو های بلند و قوی داشت که میتونست هر خطری رو حتی حمله فکرهای لعنتی لیام رو دفع کنه .

لیام مطمئن بود زین جواب همه دردایی بود که کشیده بود… جواب این روح خراب و خسته بود که حالا اومده بود همه چیز رو خوب کنه… اومده بود تا جهنم لیام رو بهشت موعود کنه.

💛⚫➖➖➖➖⚫❤

های گاااایز

حال و احوالات?
ما که خوبیم و اومدیم خونه ولی دلم داره میشکنه… کامنتا خیلی کم شدههههههه… اگه مشکلی میبینین بگین خب که درست بشه

نمیخوام گلایه کنم ولی یه چیزایی واقعا اذیت کنندس

یلدا حتی بعد از جراحیش به فکر این بود که بنویسه تا بتونیم آپ کنیم و کسی رو منتظر نذاریم
واقعا وقت ما خالی نیست
یعنی ما همیشه توی خونه کنار شومینه نشستیم و تایپ کنیم
هم درسای دانشگاه و هم کار و هم هزار ماجرای غیر قابل پیشبینی…
اینا به هیچ عنوان تکرار میکنم به هیچ عنوان منت نیست
چون ما خودمون عشق میکنیم وقتی مینویسیم و این حالمونو خوب میکنه و کاری میکنه تحمل مشکلایی که هرکسی داره و ماهم داریم راحتتر بشه…

ولی چی اینو لذت بخش تر میکنه?… ارتباط با شما… کامنتاتون که خود امیده…

نامردیه دریغ کردنش

خلاصه…
All the love ❤
Your lover :mayda

Continue Reading

You'll Also Like

6.7K 746 7
زین بعضی وقتا فراموش میکنه که دوست پسر هری نیست. {short story} " ترجمه "
68.7K 12.3K 39
اگر قرار به نماندن است؛ بی خداحافظی برو! بگذار انتظار، همان تکه نخی باشد که بعد از تو مرا وصل می‌کند به زندگی ...
506 106 11
اولین باری که اون پسر عجیب رو توی جاده های دگو ملاقات کرد هیچوقت فکرشو نمی‌کرد که بعد ها تبدیل به دو تا فراری بشن ولی اونا فقط دو تا فراری معمولی نبو...
1.1K 222 9
᭡𝐕𝐈𝐆𝐈𝐋𝐀𝐍𝐓𝐄 𝐒𝐇𝐈𝐓᭡ پارک چانیول، پسر درسخون مدرسه، فقط هجده سال داشت که بی‌خانمان شد! وقتی شاهد افسردگی دوستش کریس، تن فروشی لوهان و فرار س...