light it up and fall in love...

By mayda_fanfic

382K 43.7K 14.7K

Highest ranking : #1 in fanfiction +بیا نور ها رو روشن کن اینجا خیلی تاریکه -نترس بپر +تاریکه -نترس نورت میش... More

Introduction
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
not Update
this is not Updated too
12
13
14
15
16
17
18
we need your help
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
33
33 again
sorry guys
34
35
36
37
38
39
40
sorry guys
41
42
42
43
44
45
46
47
47 again
listen to me guys !
48
49
50
51
52
53
is not update but please read it
54
55
56
57
-
58
everything for you!
we are one!
59
60
61
62
63
🔻last chapter🔻
the future
guys!
Hi

32

4.2K 552 160
By mayda_fanfic

نمیبوسید… اینو بلا میفهمید ،اون فقط لب هاش رو روی لب های بلا نگه داشته بود و همینطور با شدت پلک هاش رو روی هم فشار میداد.

داره میبینه?

تمام چیزی بود که توی ذهنش میگذشت ،اینکه زین داره میبینه یا نه.

منتظر بود تا در توسط زین به هم کوبیده بشه ولی بیشتر از چیزی که فکر میکرد طول کشید پس سرش رو از بلا جدا کرد و صاف لبه ی تخت نشست.

هیچ کس حرفی نمیزد… دلش نمیخواست بر گرده و به در نگاه کنه و زین رو ببینه ولی توی هاله ی دیدش اونو میدید که یک دستش به چهارچوب و دست دیگش به دستگیره ی در خشک شده.

هری هم پشت سرش ایستاده بود…نگاه بلا بین اون دو نفر در رفت و آمد بود و حتی حدس نمیزد که چه اتفاقی افتاده،انوار با سوظن به همه نگاه میکرد و مادرشون که بی توجه به شرایط از اینکه لیام به اتاق برگشته راضی بود… این وسط تنها کسی که شوکه نبود نایل بود .

اون همه ی اینها رو میدید چون اون بوی ترس رو از زین استشمام کرده بود و میدونست دیر یا زود یک جایی اون حس سر ریز میشه و فهمیدن اینکه اون روز امروز بوده کار سختی نبود… در مورد واکنش لیام هم مطمئن بود مربوط به همین مسئله است.

زین سرش رو پایین انداخت و وارد شد،خب این چیزی نبود که لیام انتظارش رو داشت.

قدم های آهسته ی زین به سمت تخت بلا و لیامی که اونجا نشسته بود تکیده و خسته بود.

اونقدر به تخت نزدیک شد که پاش به لبه ی تخت و پای لیام چسبید ،خیلی آهسته خم شد و آروم و کوتاه پیشونی بلا رو بوسید.

-خوشحالم که خوبی… بلا

بلا لبخند کوچیکی زد و دست زین رو گرفت:

-ممنونم که اومدی

زین نیم نگاهی به لیام که با بهت بهش خیره شده بود و دوباره به بلا نگاه کرد:

-دوستا همو فراموش نمیکنن

گفت و دست بلا رو فشار کوچیکی داد و سرش رو برای بقیه تکون داد و از اتاق بیرون رفت.

هری که هنوز توی چهارچوب بود موقع رد شدن زین دستی به شونه اش زد تا نشون بده میفهمه حالش خوب نیست.

نایل هم خداحافظی کوتاهی کرد و دنبال زین راه افتاد.

-هی زین وایسا بهت برسم

زین میون راه رو ایستاد و منتظر شد… نایل خودش رو بهش رسوند و کنار هم به سمت پله ها رفتن و بعد از بیمارستان خارج شدن.

آفتاب ظهر دیگه اونقدر تیز نبود ولی زین ترجیح داد عینک آفتابیش رو روی چشم هاش بذاره… نمیخواست لایه ی آب روی چشمش زیر نور برق بزنه.

نایل سوار ماشین شد و منتظر موند زین هم سوار بشه،زین که انگار تمام حرکاتش اسلوموشن شده بود خیلی آهسته سوار شد و خیلی آهسته تر در رو بست.

نایل طاقت این آرامش و سکوت زین رو نداشت ،اون اگه میخواست میتونست داد بزنه، فحش بده ، مشت بکوبه و حتی زار بزنه ولی این سکوتش برای نایل معنی اینو داشت که روحش تو بدترین حاله .

-زین?

-بله?

-نمیخوای حرف بزنی? مثلا بگی چی شد?

-فهمید که من کالینزو میبینم

-خب?

-گفت تو به من ترحم میکنی… گفت… گفت حالا که… به من عشق… نمیدی… برو گم شو… گفت نمیخوام… نمیخوام ببینمت… نایل… گفت جرئت نکنم نزدیکش بشم

گریه نمیکرد… حتی بغض هم نداشت… انگار واقعا باور نکرده بود… فقط یک قطره ی مزاحم توی چشم هاش جمع شده بود همین.

انگار تصویر چند لحظه پیش به مردمکش چسبیده بود… میدونست که نگاهش به خیابونه ولی خیابون رو نمیدید… فقط اون کابوس رو میدید.

-چقدر راحت بوسیدش?! 

شاید فقط داشت با خودش حرف میزد… داشت سعی میکرد هضمش کنه اون لعنتی مثل یک غذای سنگین روی دلش مونده بود…

-اون کارشم به خاطر همین بود ?

نایل بود که با احتیاط میپرسید… زین جرئت نداشت کلمه ی "آره " رو به زبون بیاره پس فقط سرش رو تکون داد.

نایل پوف کلافه ای کشید و بیشتر به خودش لعنت فرستاد با اینکه مقصر هیچی نبود.

حس میکرد می تونسته از زین محافظت کنه ولی از عقلش کمک نگرفته… با خودش فکر میکرد چطور اجازه داده این بلا سر رفیق که نه برادرش بیاد?

زین صفحه ی گوشیش رو باز کرد و توی پیام هاش پیام چند روز پیش کالینز رو که آدرس خونه اش رو داده بود رو پیدا کرد و گوشی رو جلوی نایل گرفت:

-میشه منو برسونی به این آدرس?

نایل گوشی رو گرفت و نگاهی به آدرس انداخت.

-اینجا کجاست

-خونه ی کالینز

نایل با اینکه نمیفهمید چرا زین باید به خونه ی اون دکتر بره اما سرش رو تکون داد و بار دیگه آدرس رو نگاه کرد و سعی کرد بین آه های عمیق زین آدرس رو گم نکنه.

⚫⚫⚫

-انتظارش رو داشتم

زین سرش رو روی پشتی مبل گذاشت و چشم هاش رو بست.

-ولی من نداشتم

-میدونم از حالت کاملا پیداست پسر

زین با چشم های بسته پوزخندی زد و شونه هاش رو بالا انداخت.

-اینم از ساندویچ

زین سرش رو بلند کرد و چشم هاش رو باز کرد و متوجه لیلی شد که با ظرافت از توی سینی دوتا بشقاب که توی هر کدوم دوتا ساندویچ کوچیک بود رو روی میز نداشت و بعد از اون هم دوتا لیوان کولا ی پر از یخ رو کنار ظرف ها گذاشت .

زین و کالینز تشکر کردن و زین لیلی رو که بین موندن و رفتن تردید داشت دعوت کرد که پیششون بمونه و لیلی هم روی مبل تک نفره نشست .

-من واقعا نمیخواستم روز تعطیل مزاحم باشم… واقعا معذرت میخوام خانوم کالینز

لیلی لبخند مهربون و آرامبخشش رو به چهره ی شکسته و خسته ی اون پسر هدیه داد :

-اوه عزیزم منو لیلی صدا کن و راحت باش… چه ایرادی داره دوستای میشا تو روزای تعطیل به ما سر بزنن

زین پوزخندی زد و به حباب هایی روی نوشیدنیش ایجاد میشد و سریع می ترکید خیره شد.

-همه دوستای میشا با خودشون این همه درددل میارن?

لیلی نگاه نگرانش رو به میشا دوخت و با نگاهش ازش خواست حرفی بزنه.

-زین?… زین?

زین که انگار از خواب بیدار شده بود کمی جا خورد ولی سریع خودش رو جمع کرد.

-بله?

-به نظر من بهتره یکم به لیام فرصت بدی …  اون باید وقت داشته باشه با خودش فکر کنه و تمام این مدت رو تجزیه تحلیل کنه… اگه درست فکر کنه باید تشخیص بده که رفتارهای تو شبیه ترحم نبوده…

زین سرش رو تکون داد و آرزو کرد لیام "درست" فکر کنه و زودتر به این نتیجه برسه.

-امیدوارم…

-منم هستم

کالینز گفت و بشقاب زین رو از روی میز برداشت و سمتش گرفت.

-باور کن ساندویچای لیلی مثل تمرین مدیتیشنه… فقط باید امتحانش کنی…

زین بی اختیار به لحن شکموی کالینز خندید و بشقاب رو ازش گرفت،معلومه که توی اون لحظه اصلا چیزی از گلوش پایین نمیرفت ولی باید مودب میموند پس با بی میلی گاز کوچیکی به ساندویچ زد… چند لحظه بعد طعم عجیب مرغ سرد و پنیر و یک سری طعم دیگه که نمی دونست از کجا میاد توی دهنش پیچید و ترغیبش کرد بقیه ی ساندویچ رو بخوره… اونقدر فکرش درگیر بود که متوجه نشده باشه از بعد از نهار دیروز چیزی نخورده.

همونطور که ساندویچ رو مزه مزه میکرد ،فکر آزاردهنده ای که ثانیه ای ذهنش رو ترک نمیکرد رو با کالینز در میون گذاشت:

-میگم که… نکنه… یعنی حس میکنم پشیمون شده… شاید با دیدن بلا… شاید با دیدن اون که حالا سالمه… پوف فراموشش کن

کالینز لیوانش رو روی میز گذاشت و دستش رو روی شونه ی زین کشید.

-نه… نه زین… شاید از موقعیت ترسیده بوده باشه ولی فک نمیکنم این بخاطر بلا باشه… اون حسی شبیه عشق به بلا نداره و این واضحه پس… نه فکر نمیکنم…

زین احتیاج داشت این رو بشنوه پس حتی انکارش نکرد و لبخند زد:

- حالا باید چیکار کنم?

-گفتم که… به خودتون فرصت بده تا فکر کنید،نه فقط لیام… توام باید فکر کنی،اتفاقا تو بیشتر به فکر نیاز داری… اوه زین راستی

کالینز به یکباره از حالت جدی خودش خارج شد و شونه ی زین رو تکون داد...زین و لیلی با تعجب به اون موجود سن دار اما دیوونه نگاه کردن و بعد به هم دیگه.

-موزیکت چی شد… لعنتی پاک فراموش کرده بودم…

زین با یادآوری این که دورهمی امروزشون با پسر ها  به بهانه ی انتشار اولین موزیکش با کمپانی بود و بستن قرار دادی که توش ذکر شده بود اگر این ترک موفق بشه ،کمپانی قرارداد رو برای آلبومش تمدید میکنه، نفسش رو با درد بیرون داد.

-امشب پخش میشه ولی میتونم برای تو زودتر پخش کنم

⚫⚫⚫

-توی سایت گذاشتنش

صدای هیجان زده ی لویی باعث شد با شدت از روی کاناپه بلند و شد و نشست .

هری از توی آشپزخونه بیرون دویید و پشت سر لویی که روی مبل دو زانو نشسته بود ایستاد و به صفحه ی گوشی لویی نگاه کرد.

-زودباش زودباش پخشش کن…

-ایناهاش

لیام سعی کرد نفس کشیدن رو از یاد نبره وقتی اولین نت اون آهنگ پخش شد…
توجهی به ترانه نداشت… معلوم بود که با حسش نمیخونه ولی اون صدای لعنتی که خود آرامش بود…

نمیتونست به گوش دادن ادامه بده… فقط نمیتونست.

پس دستهاش رو روی مبل کوبید و از جاش بلند شد و سمت اتاقش رفت و گذاشت اون دوتا پسر توی نشیمن خونش به صدای کسی گوش کنن که اون نمیتونست.

انگار اون صدا بدون حضور صاحبش هیچ کاری رو از پیش نمی برد…

➖➖➖➖➖➖➖

خب هاااای گایز

یهو حس کردم دلم براتون تنگ شد 😍
نمیدونم چرا

ببخشید دیر شد آپش…هرچند که فقط یه نصفه روز بود ولی بازم معذرت میخوام

راستی یه چیزی
من عاااااااااشق کامنتای پاراگراف به پاراگرافم… خدا میدونه فقط چقد بهم مزه میده

خیلی خوشمزس

بعد یه چیزی… من نمیفهمم بازدید هیز اون ریزنز نسبتا بالاست ولی کامنت نمیخوره اگه شمام خوندید حداقل چارتا کامنت بذارین ما انرژی بگیریم یکم

خلاصه طبق معمول…
All the love ❤
Mayda

Continue Reading

You'll Also Like

6.7K 1.3K 22
یه شرط بندی بچگونه که زندگیشون رو عوض کرد! کی فکرشو میکرد چوی بومگیو و چوی یونجون، دانشجو های دبیرستان، از نفرت زیادشون به هم دیگه شرطی ببندن که باعث...
1.1K 226 13
مینگیو این قصه پسریه که به خاطر مسائل مختلفی دچار بی‌خوابی شده و دکترش تجویز می‌کنه تا یه مدت از همه چیز دور بشه. برای همین اونم یه ترم از دانشگاه مر...
2.5K 761 9
{کامل شده} داستانی کوتاه از رابطه ی دو پسر. یکی از اونها متحمل درد و رنج جسمی و روحی بسیاریه، و دیگری متحملِ عشق به اونه. برشی از کتاب: "شاید توی ز...
52.6K 12K 43
°•°یه جایی دور از این خونه،این شهر،این آدم ها،دنیای دیگه‌ای وجود داره.دنیایی که شب،روز رو ملاقات میکنه و خورشید،دلباخته‌ی ماه میشه°•° Cover by: @debo...