Dominant

By 1DFanFic_iran

148K 8.6K 2.2K

به قراردادی که رو به روش بود نگاه کرد و فقط به یک چیز فکر میکرد، فقط میخواست با اون باشه و مهم نیست که عواقبش... More

Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16
Chapter 17
Chapter 18
Chapter 19
Chapter 20
Chapter 21
Chapter 22
Chapter 23
Chapter 24
Chapter 25
Chapter 26
Chapter 27
Chapter 28
Chapter 29
Chapter 30
Chapter 31
Chapter 32
Chapter 33
Chapter 34
Chapter 36 - Part A
‏Chapter 36 - Part B
‏Chapter 36 - Part C
Chapter 37
Chapter 38
Chapter 39
Chapter 40
Chapter 41
Chapter 42
Chapter 43
Chapter 44 - Part A
‏Chapter 44 - part B
Chapter 45 - Part A
Chapter 45 - Part B
Chapter 46
Chapter 47
Chapter 48 - Part A
Chapter 48 - Part B

Chapter 35

2.3K 122 19
By 1DFanFic_iran

از نگاه آلیسون

من توی دفتر مربع شکل با دیوارای زرد کم رنگ نشستم و منتظر اقای استایلز و شریک کاریشم تا توی اتاق بیان.امروز سه شنبه س، و من یکم برای مصاحبم زود رسیدم،حدود 10 دقیقه. برای گذروندن زمان، شروع به خوندن تکستای دیشب خودم و هری کردم.با اینکه ما همو ندیدیم، مثل این بود که دیدیم.

بگذریم، همه تکستا خیلی جذاب و البته گستاخانه بودن،حتی باعث شد شک کنم این واقعا هری بوده که جوابمو میداده!کل روز نمیتونستم جلوی لبخند زدنمو بگیرم،حتی وقتی که با استفانی برای شام بیرون رفته بودیم.

اون نزدیک 30 بار ازم پرسید که من و هری چطوریم.ون واقعا فوضوله،ولی من باهاش راحت بودم، بهش گفتم من و هری الان رسما یه زوجیم. این واقعا خوبه که با استفانی درباره اینجور چیزا حرف بزنم. اگه مامانم اینجا بود، حتما باهاش حرف میزدم.ولی بهترین دوست،بهترین چیز بعدیه!

"آلیسون! زود اومدی! نه؟" صدای خوشحال اقای استایلزو شنیدم وقتی سرمو از گوشیم بلند کردم،یه شروع ترسناک!

گوشیمو توی کیف دستیم که به پشت صندلی آویزون بود گذاشتم و روی پاهام وایسادم.من یه پیرهن آبی تیره که استف بهم قرض داده بود رو پوشیدم، و فکر میکنم این یکم زیادیه،نصف آستیناش کاملا توریه ، این لباس بیشتر برای یه مهمونی شام یا یه همچین چیزیه، ولی اون منو مجبور کرد و من الان اینجام در حالی که این لباس رو برای یه مصاحبه کاری پوشیدم.

"فقط می خواستم تاثیر خوبی بزارم."با استرس شوخی کردم،که باعث شد اقای استایلزعمیق و دلچسب بخنده که حتی منو بیشتر ترسوند!

"خب تا کاملا یه شب دیگه این کار رو کردی."اون گفت و منو کوتاه بغل کرد،

"الک،حاصری تا الیسونو ببینی یا هنوز داری پای تلفن زرزر میکنی؟"بهم نگاه کرد و چشمک زد که باعث شد ریز بخندم.

آقای استایلز واقعا من مرد جذابیه ،استخوان فک قویش خیلی برجسته س. فکر میکنم اون وقتی جوون تر بوده شبیه هری بوده.یه عالمه شباهت میبینم،ولی بازم هری و مامانش به هم شبیه ترن.

"مصاحبه نباید خیلی طول بکشه. فقط الک باید تو رو ببینه.اون شریکمه"یه لبخند دلگرم کننده زد.

"خیل خب،رابرت،کار من با تلفن تمومه."یه صدای عمیق لهجه دار توی اتاق اکو شد.من به سمت در نگاه کردم و یه مرد سیاهپوش وارد شد،هیچ مویی نداشت اما ریشش یکم به خاسکتری میزد.

"تو باید آلیسون کارتر باشی."اون به طرف من اومد و دستشو به سمتم دراز کرد.باهاش دست دادم."خیلی خوشحالم که میبینمتون."

یه لبخند واگیر دار زد.

"منم خوشحالم که میبینمتون،الک..."

"بروان،الک بروان."

"آقای براون"حرفمو تصحیح کردم و لبخند زدم.

"خب من الان اینجام،پس بیاید اینو شروع کنیم تا استايلز بعدا کون منو نزاره"اون خندید و به شریکش نگاه کرد.اون هرکدومشون پشت میز نقره ای نشستن و منم روبه روشون،که منو یاد اولین باری که هری رو دیدم انداخت.

"خب،خانم کارتر،رابرت بهم گفت شما اینجایی چون با پسرش قرار میزاری."الک مصاحبه رو شروع کرد.

چشمام یکم گرد شدن اما خودمو خونسرد نشون دادم،من مطمئن نبودم این ایده ی خوبیه که بقیه بدونن من با پسرآقای استایلز قرار میزارم،ولی اون به نظر نمیومد اهمیت بده.

"بله،درسته.من هفته پیش برای شام با هری به خونه اونا رفتم و ما اونجا همو دیدم.من بهش گفتم که برای دیلی بیکن کار میکنم،ولی شدیدا دلم میخواد از اونجا بیام بیرون."توصیح دادم و سعی کردم خیلی طولانی حرف نزنم.

"تو واقعا برای اونا کاری میکردی؟"اون با کلافگی پرسید.من سرمو تکون دادم

"اون زنه، نانسی خیلی شرم آوره. یه شیطان واقعیه. نمیتونم باور کنم یه نفر به شیرینی و جوونی تو واقعا بخواد برای اونجا کار کنه،چه مدت اونجا کار میکردی؟"

"اممم،حدوود سه ماه. دوستم لیام گزارشگر ورزشیه و اون یه جورایی کمکم کرد که یه کار پیدا کنم. بهم گفت که اون زن مضخرفیه و من قرار نیست حقوق بگیرم، ولی من فقط میخواستم به قرارداد داشته باشم. الان میدونم دیگه هیچ وقت نمیخوام یه روزنامه دیگه ببینم." خندیدم.

"مطمئنم همینطوره."الک سرشو تکون داد.

"و یه فرصت عالی،مگه نه؟ما با یه مسئول پذیرش نیاز داریم، و آلیسون هم داره دنبال یه شغل جدید میگرده که اتفاقا این یکی حقوق هم داره!" آقای استایلز سرشو به سمت من تکون داد.

"درواقع هست."الک یه لبخند بزرگ بهم زد،یه برگه از دراور بیرون اورد و با یه خوکار روی میز گذاشت."خیل خب،آلیسون،فقط لازم داری ای فرم رو با اطلاعاتت پر کنی،اگه از نظرت اشکال نداره به ما بگی."

"اون،نه،خوبه."

"بسیار خب،اسم کامل؟"

"آلیسون مری کارتر."

"مطمئنا مونثی...تاریخ تولد؟"

"16 جون 1993"

"خب پس الان...چی،20؟21؟ " الک پرسید،من سرمو تکون دادم.

"بله.بیست سالمه."جواب دادم.

"خیلی جوون برای این مسئول خودا باشی." آقای استایلز بهم گفت،و یکم اخم کرد.من هیچی نگفتم،اما لبخند زدم و شونه هامو بالا انداختم.

"خیل خب.فقط باید پایین برگه رو امضا کنی و این تمومه."اون برگه رو با یه خودکار سمت من هل داد.اول به برگه و بعد به دوباره به اونا نگاه کردم.

"خب،پس من الان استخدامم؟"با خجالت پرسیدم،اون دوتا خندیدن.

"بله آلیسون!تو استخدامی!"و با دستش به برگه اشاره کرد،من خندیدم و سریع اون کاغذو امضا کردم.

"واقعا ازتون ممنونم.نمیتونم باور کنم به این سرعت یه شغل پیدا کردم،ممنونم."به آقای استایلز و آقای براون نگاه کردم.

"این باعث افتخارمه،آلیسون."رابرت لبخند زد،"خب،فکر میکنی کی میتونی شروع کنی؟"

"خب،من قراره از پنچشنبه تا دوشنبه برگردم آمریکا،پس هر موقع بعد از این برای من اوکیه."

"چطوره از چهارشنبه شروع کنی؟ساعت 11؟و از اون موقع ما برنامه کاریتو برات توضیح میدیم و این اطرافو نشونت میدیم و بهت یاد میدیم چطوری با کامپیوتر کار کنی.همش خیلی آسونه." رابرت بهم توضیح داد،سرمو تکون دادم و نمیتونستم جلوی لبخند زدنمو بگیرم.اونا هردو از جاشون بلند شدن و منم همینکارو کردم.با هردوتاشون دست دادم و هزاربار ازشون تشکر کردم.

"من واقعا هیجان زدم که ببینم چطوری قراره اینجا کار کنی،خانوم کارتر."الک در حالی که من کتمو می پوشیدم و بند کیفمو روی شونم مینداختم،گفت.

"منم همینطور،بازم ممنونم." دوباره باهاشون دست دادم و برای آخرین بار به پدر هری لبخند زدم و دفترشونو ترک کردم.

وسط راه بودم که شنيدم اسمم صدا زده شد.برگشتم و آقای استایلز رو دیدم که با سرعت به طرف من میومد.

"آلیسون،ببخشید که دارم بیشتر معطلت میکنم،ولی،فقط میخواستم بدونم شما هنوز برنامه ای برای اومدن به مراسم برنامه ویژه کلیسا برای فردا بعد از ظهر دارین؟آنه خواست ازت بپرسم."مضطربانه خندید.

"اوه،بله،البته!هری چیزی دربارش نگفته بود،ولی من هنوزم تصمیم داشتم که بیام." لبخند زدم،با اینکه داشتم دروغ میگفتم.

هری هیچی درباره این موضوع نگفت،و من کاملا فراموشش کرده بودم،ولی لبخندی که روی صورت اقای استایلز ظاهر شد کافی بود تا مجبورم کنه برم حتی اگه هری باهام نیاد.

"این خیلی عالیه!آنه از شنیدن این خوشحال میشه."دستاشو به هم زد.

"اگه تونستی، لطفا سعی کن هری رو بیاری،می دونم اون یه مدت توی کلیسای ما نبوده،همه از دیدنش خوشحال میشن،به علاوه این برای یه دلیل خوبه.این یه کمک به نفع بچه های یتیم بی خانمانیه که اینجا داریم،مثل یه کمک مالی.

"این خیلی خوبه،حتما مجبورش میکنم بیاد.به هر حال من مطمئنم اون خودشم تصمیم داشت بیاد."بهش گفتم.

"عالیه،ممنونم آلیسون.فردا میبینمت،امیدوارم!"اون برگشت که بره ولی دوباره به طرف من چرخید.

"خوشحالم هری یه دختر شیرین مثل تو رو انتخاب کرده تا باهاش باشه،و خوشحالم که تو گذشته داغونشو نادیده گرفتی و باهاش موندی.حدود 3-4 سالی میشد که اونو اینطوری خوشحال ندیده بودم.این یه نشونه عالیه."

من فکر میکنم الان صورتم اندازه اجاق گاز داغ و قرمزه،نمیتونستم جلوی سرخ شدنمو بگیرم،این خیلی شرم آوره ولی باعث آرامشم بود که پدر هری این چیزا رو بهم بگه.

"هری مرد فوق العاده ایه."بهش گفتم.

اون سرشو به نشونه موافقت تکون داد."فردا میبینمت.روز خوبی داشته باشی"

"شما هم همینطور."برگشتم و به طرف آسانسور رفتم،و دکمه پایینو زدم.موبایلمو درآوردم و شماره ای که برام اشنا بود رو گرفتم.

"استایلز،پیغام بزارید."

پیام صوتی ضبط شدش باعث شد چشمامو بچرخونم.مثل همیشه،خشک و رسمی. خب، نه وقتی با منه، و این باعث شد یه لبخند روی لبام ظاهر بشه.

"هی هری،مصاحبم با پدرت همین الان تموم شد،و من یه شغل گرفتم!خیلی هیچان انگیزه،مگه نه!؟ ولی،به هرحال، ما باید درباره مراسم فردا شب کلیسا صحبت کنیم،من واقعا دوست دارم برم،پس هروقت تونستی بهم زنگ بزن.فعلا!" توی گوشیم داد زدم ولی دقیقا وقتی در آسانسور باز شد قطع کردم.

وقتی رفتم تو،هیچ کس توی آسانسور نبود پس تصمیم گرفتم به استفانی زنگ بزنم،امیدوار بودم جواب بده.وقتی جواب بده،خبر خوبمو بهش میگم.

"شت، آلی، این معرکه س!من خیلی برات خوشحالم."اون با خوشحالی گفت.

"میدونم. دونستن اینکه الان یه شغل بهتر دارم مثل اینه که یه باری از روی شونم برداشته شده."توضیح دادم.

"بیا وقتی اومدی خونه بریم بیرون،برو یه نوشیدنی و ناهار بگیر،البته برای من."اون پیشنهاد داد و من برای قبول کردنش زیادی خوشحال بودم.

"اره،به نظر خوب میاد.به لیام هم زنگ بزن و دعوتش کن."

"قبل از اینکه بگی داشتم به همین فکر می کردم،پس وقتی اومدی خونه میبینمت؟"

"آره،من تا نیم ساعت دیگه خونم.ممنون،استف!"

"قابل نداشت،رفیق،خدافظ!"

و قطع کردیم.وقتی در آسانسور باز شد هنوز هیچ کس توش نبود.گوشیم توی دستم ویبره رفت،پدرم بود.الان توی اوهایو ساهت تقریبا هقت صبحه.

"الو؟"

"هی آل!چی کار میکنی؟"پدرم ازم پرسید.

"همین الان یه شغل توی شرکت الکتریکی گرفتم!من مسئول پذیرشم!"بهش گفتم"و یه حقوق خوب دارم."

"این عالیه،آلیسون! پس،این یعنی من نمیتونم قانعت کنم برگردی خونه؟"اون پرسید، که باعث شد من اخم کنم.

"من این طور فکر نمیکنم،بابا."

"هنوزم ارزش امتحان کردنو داره."شنیدم به تلخی خندید."بگذریم،کی باید بیایم دنبالت؟بلیتایی که زین برات فرستاده بود به دستت رسیدن؟"

"اره،رسیدن.اون مجبور نبود این کار رو بکنه!ولی،هواپیمام ساعت 9 از اینجا پرواز میکنه،و 7 ساعت طول میکشه تا برسم،پس احتمالا تا حدود...ساعت 10 خونم؟" داشتم تلاش می کردم محاسباتو توی ذهنم انجام بدم،همیشه از ریاضی بدم میومد،پس طبیعتا گیج شدم!.

"خب،فقط وقتی رسیدی بهمون زنگ بزن.فرودگاه آکرون-کاتون فقط نیم ساعت با اینجا فاصله داره."اون توضیح داد."تو تنها میای،یا استفانی هم باهات میاد؟"

پروانه ها توش شکمم پرواز کردن."نه...امممم،استفانی نمیاد،ولی...هری باهام میاد."

اون برای چند ثانیه سکوت کرد،و من از جوابش می ترسم.

"این هری دوس پسرته؟"بابام پرسید،غریزه پدرانش فعال شده بود.

"آره بابا،اون دوس پسرمه و واقعا فوق العادس."سعی کردم خیلی بلف نزنم.

"درباره نایلم همینو گفتی."آروم گفت.

"بهم اعتماد کن،هری فرق میکنه.اون به جنتل منه."

از بیشتر جهات.

"خب قراره باهاش ملاقات کنم و خودم ببینم چجور آدمیه.درسته؟زین میدونه؟"پدرم پرسید،چشمامو چرخوندم.هری قراره سه تا امتحانو بگذرونه،یام نبود زین چه قدر محافظ کاره.

"نه،بهش تکست میدم،تو باید خوب رفتار کنی."بهش هشدار دادم.

"باشه،خوب من یه کاری دارم که باید الان انجامش بدم.به زودی میبینمت.پنجشنبه قبل از پروازت بهم زنگ بزن."

"میزنم بابا،دوستت دارم."

"منم دوستت دارم عزیزم،خداحافظ."

موبایلمو توی جیب کتم گذاشتم و درو باز کردم،توی هوای مثل یخچال سرد،به سمت ماشینم که اون ور خیابون پارک شده بود دویدم."

*****

"خیلی برای شام ممنونم،استف!تو واقعا مجبور نبودی پولاتو خرج کنی."در حالی که پله ها رو بالا می رفتم،داد زدم،یه کم به خاطر اون همه کوکتل توت فرنگی که لیام برام خریده بود عذاب وجدان داشتم.

"حرفشم نزن،آلی.تو لیاقتشو داشتی!"در جوابم داد زد.و من صدای پاشنه های کفششو روی زمین سفت چوبی میشنیدم.

"شب به خیر!"

"شب به خیر"داد بلندی زدم و در اتاقمو باز کردم.

کفشای تخت بالمو دراوردم و به سمت دیوار پرواز کردم،گوشیمو از کیفم دراوردم و اجازه دادم کیفم با صدا روی زمین بیفته.لباسامو دراوردم و یه لباس گشاد که روش عکش ایالت اوهایو بود پوشیدم و رفتم دست شویی تا جیش کنم و دندونامو مسواک بزنم.همین الانم ساعت 11 شبه.

وقتی شونه رو توی موهای بلند موج دار به هم ریختم بردم،گوشیم زنگ زد.شونه رو کانتر حمام گذاشتم و رفتم تا گوشیمو بردارم.هری بود.

"الو؟"جواب دادم و روی تختم افتادم.

"بابت شغل جدیدتون تبریک میگم،خانوم کارتر!"اون به ارومی گفت و باعث شد لبخند بزنم.

"خیلی ممنون،آقاس استایلز."خندیدم."این عجیبه که هم تو هم پدرتو اقای استایلز صدا کنم."

اون پوزخند زد."درواقع هست.از الک خوشت اومد؟"

"اوه،اره.ا.ن خیلی خوب بود."

"اره هست.من و جما اونو عمو الک صدا میزدیم."بهم گفت و باعث شد لبخندم بزرگ تر بشه.

"این خیلی خوبه،پس اون و پدرت همیشه به هم نزدیک بودن؟"پرسیدم.

"بهترین دوستا،از زمان کالج."اون گفت."حرف از بابام شد،اون ازت درباره مراسم فردا شب پرسید؟"

"اره،پرسید.اون وقعا میخواد تو بیای،دلش میخواد با هم بریم."واضح بهش گفتم.

"میدونم اونا میخوان.مامانم حدود یک ساعت پیش یا بیشتر بهم زنگ زد و بهم یاداوری کرد."آه کشید."تو میخوای بری؟"

"اره،میخوام.این برای یه دلیل خوبه."

"میدونم ولی،من برای یه مدت طولانی توی کلیسا نبودم،و عده زیادی منو دوست ندارن،من اون با همه بد بودم."به نظر ناراحت میومد."من برای 10 سال توی کلیسا نبودم."

"هری،اونا مردم کلیسان،اونا قبول میکنن که تو چند تا انتخب بد داشتی و الان ادم بهتری هستی.همه بلافاصله دوستت خواهند داشت."سعی کردم بهش انگیزه بدم.

"اره،میبینیم."اون گفت.

"خب پس،میریم؟"با هیجان پرسیدم،پدر و مادرشش خیلی خوشحال میشنو

"اره،حدس میزنم یه جورایی مجبوریم،درسته؟"شوخی کرد."پس،مراسم فردا ساعت هفته.من ساعت 5 میام دنبالت و تو میتونی اینجا حاضر شی.

"چرا خونه تو؟"

"چون تو....لباسات اینجان.و اینجا لباسای شب بیشتری هست که میتونی از توشون انتخاب کنی."

"اوه درسته."پتو رو روم کشیدم"باشه،5 خوبه"

"این قثط راحت تره،به هرحال کلیسا به خونه من نزدیک تره."

"گفتم که مشکلی نیست."

"باشه..."یه سکوت کوتاه.

"پس،من به پدرم گفتم تو باهام میای."بهش گفتم و لپمو از تو دهنم گاز گرفتم.

"اوه،پدرت چی گفت؟"پرسید.

"چیزای پدرانه،بیشتر."بهش گفتم،"اون فقط میترسه یه نایل دیگه توی کار باشه،حدس میزنم."

"چیزی نیست که پدرت بخواد نگرنش باشه.من هیچیم شبیه اون پفیوز نیست."اون غرید.

"میدونی مثل اون نیستی."بحثو عوض کردم،"پس فقط باید پدرم،اندرو و زین رو تخت تاثیر قرار بدی و تمومه."

"من خیلی مرد قریبنده ای هستم،هیچ مشکلی نخواهم داشت دوشیزه!"لحن کتابی و اعتماد به نفسش باعث شد بخندم.

"خیل خب"اون آه کشید."خب،من باید فردا صبح ساعت 6 برم سر کار،پس احتمالا الان باید برم بخوابم."

"ولی الان خیلی زوده."غر زدم."باورم نمیشه این قدر زود کار کردنو دوست داری."

"من میلیونر بودن رو دوست دارم،پس ساعت 5 صبح بیدار شدن خیلی چیز بزرگی نیست."

من همیشه فراموش می کنم که اون چه قدر پولداره.

یه سکوت دیگه.

"خب،من دارم میرم بخوابم."

"باشه."

"باشه."

من ریز خندیدم"باشه"

شب به خیر،آلیسون.فردا میبینمت."

"شب به خیر،هری"

هردومون همزمان قطع کردیم.گوشیمو توی شارژ گذاشتم و روی زمین گذاشتمش.روی تختم چرخیدم و چشمامو بستم،در حالی که دعا میکردم فردا همه چیز عالی پیش بره و هیچ اتفاق بدی نیفته.

•••••

سلام
خب اول از همه باید بگم من دانا عم مترجم فنفیک دارک
دوم این که من به طور موقت این فنفیکو ترجمه میکنم تا یه مترجم براش پیدا بشه و اگه دیدم خیلی داره سنگین میشه،ادامه نمیدم.
پس اگه کسی میخواست برای ترجمه درخواست بده،فکر نکنه من قراره تا اخر ترجمش کنم پس بیاد و درخواست بده.

و سوم اینکه توی این مدت از هر فنفیک(دارک و دومینات)هفته ای یه پارت اپ میشه.

و اینکه ببخشید اگه به خوبی مترجمای دیگه نیستم.

ووت و کامنت فراموش نشود.
_دانا

Continue Reading

You'll Also Like

364K 6.1K 78
A text story set place in the golden trio era! You are the it girl of Slytherin, the glue holding your deranged friend group together, the girl no...
352K 15.2K 39
જ⁀➴ᡣ𐭩 hidden, various hazbin hotel characters x female reader જ⁀➴ᡣ𐭩 𝑰𝒏 𝒘𝒉𝒊𝒄𝒉 we follow an angel named y/n, who had her bes...
214K 8.9K 24
Where Lewis Hamilton goes to a cafe after a hard year and is intrigued when the owner doesn't recognise him. "Who's Hamilton?" Luca says from the ba...
534K 19.2K 94
The story is about the little girl who has 7 older brothers, honestly, 7 overprotective brothers!! It's a series by the way!!! 😂💜 my first fanfic...