light it up and fall in love...

By mayda_fanfic

382K 43.7K 14.7K

Highest ranking : #1 in fanfiction +بیا نور ها رو روشن کن اینجا خیلی تاریکه -نترس بپر +تاریکه -نترس نورت میش... More

Introduction
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
not Update
this is not Updated too
12
13
14
15
16
17
18
we need your help
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
31
32
33
33 again
sorry guys
34
35
36
37
38
39
40
sorry guys
41
42
42
43
44
45
46
47
47 again
listen to me guys !
48
49
50
51
52
53
is not update but please read it
54
55
56
57
-
58
everything for you!
we are one!
59
60
61
62
63
🔻last chapter🔻
the future
guys!
Hi

30

4.8K 567 251
By mayda_fanfic

از در پشتی سریع وارد جایگاه شدن و هر کدوم یک سمت ایستادن .

زین دستی توی موهاش کشید و مرتبشون کرد... نایل که پشت سر لیام ایستاده بود به انگشت هاش موهای بهم ریخته ی پشت سر لیام رو شونه کرد و یقه ی بهم ریخته ی کتش رو از پشت مرتب کرد.

لیام نگاه قدرشناسی بهش انداخت که با چشمکش مواجه شد و خندید.

صدای موزیک آرومی که توی سالن پخش میشد باعث شد اونا دستی به کت هاشون بکشن و صاف بایستن.

مسئله ی مزخرف این بود که لویی و هری به خاطر جنسیتشون اجازه ی ازدواج توی محراب کلیسا رو نداشتن و خب… این تا حدی نا امید کننده بود.

هری از انتهای راهرو با قدم های بلند و لبخند بزرگی سمت جایگاه می اومد.

با کت و شلوار مشکی فیت تنش که زیر اون پیرهن ساتن سفید رنگی پوشیده بود که طبق معمول سه دکمه ی اولش باز بود و در قفس برای پرستوهاش باز بود.

گل های سفید و ریزی که توی جیب کت همه اشون بود ،روی یقه ی کت هری سنجاق شده بود و موهای بلندش در عین شلختگی ،مرتب روی شونه هاش ریخته بود.

هری با صدای شاد مهمون ها توی جایگاه کنار لیام ایستاد… موزیک دوباره ریتم قوی تری گرفت و اینبار جمعیت ایستاده متوجه پسر ریز نقشی شدن که با قدم های کوتاه و پر استرس روی فرش کرم رنگ کشیده شده تا جایگاه قدم بر میداشت .

دو قدم جلوتر از اون دوقلو ها با لباس های سفیدش که اونا رو شبیه دوتا فرشته ی فرفری کرده بود از توی سبد توی دستشون پرهای سفید و گلبرگ های سفید رو جلوی پاش می ریختن.

همه چیز پیش چشم لویی از بین رفت وقتی  لبخند عمیق روی لب نامزدش رو که چال های لپش رو خیلی خوب آشکار کرده بود رو دید.

انگار متوجه قدم های خودش هم نمیشد… چون قدم بر نمی داشت… پرواز میکرد.

تمام خاطراتشون مثل نگاتیو های بهم چسبیده ی دوربین های قدیمی از جلو چشمش میگذشتن .

تمام اون لحظه های جادویی که لویی دلش میخواست بتونه اون ها رو یک فیلم کنه و هر روز تماشا کنه و به خودش بباله که جزوی از اون فیلمه.

از روزی که اون چشم های جنگلی رو توی کافه دید که چطور از بالای دفتر جلد چرمی نگاهش میکردن.

تا روزی که برای اولین بار اون لب های نباتی رو چشیده بود و هنوز که هنوزه از طعم شیرینشون چیزی کم نشده بود.

روز هایی که طرفدارای هری به خاطر معرفی لویی به عنوان دوست پسرش ،حمایت هاشون رو قطع کرده بودن و فقط تعداد کمی براش مونده بودن…

اون روزهایی که هیچ کمپانی هری رو نمیخواست… چون اون بیشتر از هر مدلی اون روز ها مورد نفرت بود…

روزهایی که هری از خونه بیرون نمیرفت… روزهایی که افسرده شده بود و هیچ کس رو به خلوتش راه نمیداد…

روزهایی که لویی میخواست بره… بره تا هری رو از این نفرین نجات بده… بره تا هری دوباره جایگاهش رو پیدا کنه…

و روزهایی که رفته بود… یک سال دوری که مثل مرگ بود… هر روز به امید خوابیدن، بیدار شدن شب ها به امید بیدار نشدن ،خوابیدن.

روزهایی که لیام پیداش کرده بود و بهش از حال هری گفته بود… از برگشتنش به دنیای کار و حبس کردن خودش توی خونه و خرج کردن همه ی داراییش تو تمام این یک سال…

از برگشتنش به خونه… به هری… به آغوش هری که خود خونه بود.

از عشقی که زخمی بود ولی قدرت گرفته بود… اونقدر که حالا اینجا بودن… اینجا بودن تا عهد ببندن برای ابدیت…

فیلم تموم شد و حالا گوهرهای سبز چشم هری رو به روی چشمش بود و دست های کوچیکش توی دست های کشیده و بزرگ هری جا خوش کرده بود .

  مردی ردای بلندی تنش بود جمله هایی رو میگفت و لب های صورتی و براق هری اون هارو تکرار میکرد… نوبت به اون رسید… حالا باید جمله هایی که تمام مدت بودنش با هری به روش های مختلف گفته بود رو بگه?

-عهد میبندم همراهت باشم… در پستی ها و بلندی ها… هنگام بیماری و سختی… و… و هنگام شادی ها و جشن ها… چراغ راهت میشوم… و چتری بالای سرت… عهد میبندم که همسرت باشم

همه وهمه کلماتی بود که باید میگفتن وگرنه هیچکدوم شکی نداشتن که اینها قراره اتفاق بیوفته .

-من با اجازه ای که بهم داده شده شمارو شوهر اعلام میکنم… میتونید هم رو ببوسید…

هری لبخند قشنگی زد و یک دستش رو روی گردن لویی گذاشت و سرش رو کج کرد و خیلی نرم لب هاشون رو روی هم قرار داد.

دو قدم اطرافشون دو جفت چشم توی هم قفل شده بودن و دعا میکردن بتونن زودتر جایگاه رو ترک کنن  تا بتونن کاری که اون زوج درحال انجامش بودن رو انجام بدن… حقیقتا اون نیمچه خلوت چند دقیقه پیش ، اصلا راضیشون نکرده بود.

صدای هیجان زده و شاد جمعیت مهمونا باعث شد زنجیر رابط نگاهشون بشکنه و متوجه بشن که هری و لویی دارن از سالن خارج میشن و اونا جا موندن .

لیام خندید و نزدیک زین شد و دستش رو گرفت و پشت سر دوماد ها راه افتادن.

زین بین هر نگاهش به هری و لو، نگاهی هم به لیام می انداخت که از شدت خنده چشم هاش خط شده بود و روی گونه هاش چال شده بود… کیوت تر از این موجود چیز دیگه ای وجود داشت? اگه از زین میپرسیدن قطعا یک "ابدا" بزرگ تحویل میگرفتین.

هری و لویی بار دیگه جلوی در سالن هم رو بوسیدن… زین دستش هاش رو دو طرف صورت لیام که حواسش نبود گذاشت و سریع برش گردوند و اجازه ی متعجب شدن به اون پسر نداد و سریع لب هاش رو روی لبهای اون گذاشت و کوتاه اما محکم بوسید…

کوتاه?… اوه آره… چون اون بوسه تا وقتی طول کشید که صدای "چلیک" دوربین اون های شگفت زده کنه.

سرشون رو سمت صدا برگردوند و با نایلی مواجه شدن که با شیطنت میخندید و دوربین آنالوگش رو توی دستش تکون داد.

شاید واقعا این خاطره ها نیاز به ثبت شدن داشتن… شاید باید اونها رو…

⚫⚫⚫

-خدایا نایل تو معرکه ای… اینو کی گرفتی?

هری با خنده پرسید و عکس زین و لیام رو بالا گرفت ،اون عکس فوق العاده.

توی اون عکس زین و لیام هم رو میبوسیدن در حالی که از بین فاصله ی سر هری و لویی معلوم بودن و واضح‌ترین قسمت عکس بودن .

نایل با افتخار سرش رو بالا گرفت:

-معرفی میکنم… هوران هستم شکارچی لحظات ناب

زین با خنده دستش رو آروم پشت سر نایل  فرو آورد  و بعد اونو سمت خودش کشید و روی موهاش رو بوسید.

-خفه شو

نایل همونطور توی بغل زین موند و خندید اما زنگ تلفنش خنده اش رو نصفه گذاشت.

لویی گوشی رو از روی میز برداشت و سمت نایل پرت کرد.

نایل گوشی رو توی هوا قاپید و با دیدن شماره ی ناشناس شونه ای بالا انداخت و تلفن رو جواب داد.

-بله?

-آقای هوران?

-بله خودم هستم…

-من از بیمارستان تماس میگیرم… شماره ی شما توی پرونده ی خانم بلا حدید نوشته شده… نسبتتون?

نایل صاف نشست و اخمش رو از سر دقت توی هم کشید:

-دو… دوستش هستم… مشکلی پیش اومده?

-میتونید تشریف بیارید اینجا? همین الان?

-بله حتما… فقط اتفاقی افتاده?

⚫⚫⚫

نایل و هری با عجله جلوتر از همه سمت ایستگاه پرستاری میدوییدن  و لیام و لویی پشت سر اونها و زین… خب زین عقب تر… خیلی عقب تر… اون جلوی پله ها ایستاده بود و پاهاش یاری نمیکرد که همراه اون پسر ها بره.

عبور کسی از کنارش حواسش رو جمع کرد… جلینا و انور و مادرشون با سرعت از کنارش رد شدن جوری که حتی متوجه زین نشدن.

اونها هم به جمع پسر ها اضافه شدن و منتظر جلوی پیشخوان ایستگاه پرستاری ایستادن.

زین تمام تلاشش رو میکرد که قدم برداره ولی این که نمی تونست واقعا دست خودش نبود… اون ترسیده بود خیلی ترسیده بود.

یعنی بعد از این اتفاق چه بلایی سر رابطه اشون میومد? یعنی چی میشد? لیام چی میشد?

صدای جیغ خوشحال لویی فیوز های مغزش رو پروند… اون خبر واقعی بود… اون واقعی بود…

-زین بلا به هوش اومد

صدای بلند هری که زین رو خطاب قرار میداد انگار توی لوله ای می پیچید و عبور میکرد و بعد به گوش زین میرسید.

باید تجربه بشه تا فهمیده بشه… جمله ای که حال زین رو تعریف میکرد.

هری اونقدر غرق شادی بود که متوجه زین نشه که تکیه اش رو به دیوار داده بود تا نیفته.

حالش بد بود… از اینکه نمی دونست قراره چی بشه… که قراره از این به بعد کجا باشه… تازه حرف های نایل رو میفهمید… راست میگفت این هیچوقت یه رابطه ی کامل نمیشد… نه تا وقتی که این همه چیز برای ترسیدن وجود داشت .

ترس از اینکه نکنه دیگه خواسته نشی ?نکنه دیگه جایی نداشته باشی? کی میتونست اینارو تضمین کنه?

هیچ کس.

چقدر این جواب درد داشت…هیچکس نمیتونه تضمین کنه که تا چند لحظه بعد چه جایگاهی داری.

ترسناکه… نیست?

اون جمع رو میدید که سمت اتاق بلا میرفتن،میدید ولی نمیتونست همراهشون بره .

پاهاش سست شده بود،اونقدری که حتی حسشون نمیکرد،چطور ایستاده بود ?نمی دونست .

صدای جمع کمتر از بین رفته بود چون اونا وارد اتاقی شده بودن که درش بسته بود.

یعنی لیام هیچ متوجه نبودن زین نشده بود? به همین زودی?

-لیوم?

صدای شکسته و خفه ای که بی اختیار از حنجره اش خارج شد ترسوندش، یعنی انقدر ضعیف شده بود که از خود دردی که لیام باعثش شده بود میخواست به خود لیام پناه ببره?

این همه وابسته شده بود و خبر نداشت? این همه?

لرزش توی  صداش برای چی بود? نه نه نه… اون بغض نبود… اون لعنتی بغض نبود.

اینکه لیام حتی نبودش رو متوجه نشده بود که گریه نداشت… این اتفاق بی اهمیت که گریه نداشت.

تلفنش توی گوشیش لرزید و اونو به خودش آورد… با دستایی که از شدت سرما لمس شده بود گوشی رو از جیب تنگش بیرون کشید.

"کالینز"

اسلاید سبز رو با شستش که کاملا رنگ پریده شده بود حرکت داد.

گوشی رو دم گوشش گذاشت و آهسته… با صدایی که از ته چاه میومد جواب داد:

-میشا?

کالینز حقیقتا انتظار شنیدن این صدا رو نداشت ،اون عادت داشت هر ساعت از شبانه روز با صدای شاد و سرزنده ی اون پسر مواجه بشه.

-هی زین… خوبی?

-نه… میشه… میشه ببینمت?

کالینز که روی مبل راحتی نشسته بود و منتظر بود تا همسرش براش قهوه بیاره توی جاش صاف نشست و جواب داد:

-اره… اره حتما… فقط تو خوبی زین?

زین نفس عمیقی کشید و با آه بیرونش داد .

-نه… نیستم…

-منتظرتم

کالینز تلفن رو پایین آورد و اخم کرد.

-اون اصلا حالش خوب نیست

لیلی با سینی حاوی دو فنجون قهوه کنارش نشسته و سینی رو روی میز گذاشت.

-کی?

-زین

توجه لیلی جلب شد.

-زین ?زین لیام? همون زوج گی?

اون همه ی پرونده هاش رو برای لیلی تعریف میکرد و ازش کمک میگرفت،البته که لیلی پزشک نبود ولی اون بهتر از هر کسی احساسات آدمارو درک میکرد،شاید این یک موهبت بود که خدا در ازای ناباروریش بهش داده بود.

کالینز سرش رو تکون داد و فنجونش رو برداشت و سرش رو تکون داد.

-اره… همون زوج نصفه و نیمه

⚫➖➖➖➖⚫

خب… سلام

همونطور که اولای استوری گفتم این رابطه قرار نیست شبیه رابطه های کشکی و عشقای یک هفته ای پا بگیره… درسته که تا الان اینطور به نظر میرسید ولی به نظر ما داستان باید سیر منطقیش رو طی کنه…

پس الان کاملا متوجه شدید که همونطور که گفتم قرار نیست این عشق توی همون یک ماه اول محکم و بی عیب و نقص بشه چون هرطور نگاه کنی هیچ جای دنیا و تو هیچ زمانی هیچ قصه ی عاشقانه ی موفق و مجذوب کننده ای نبوده که عشق یک ماهه رو تعریف کنه…

بله مشابه این تیپ داستانا رو زیاد میبینیم که نویسنده میخواد فقط جمعش کنه بره چون هیچ ایده ای برای یک عشق واقعی نداره و گناهیم نداره از کجا میخواسته بدونه?

اینا چیزایی بود که لازم بود گفته بشه تا دلیل پستی بلندیای داستان مشخص بشه

توی یک جمله:  هیچ عشق واقعی توی یک ماه شکل نمیگیره و هیچ شکی واقعی بدون فاصله و منطق عشق واقعی نشده

و من الله و توفیق 😂
خیلی جدی بود حرفای آخر این پارت از من بعید بود  ولی لازم بود 😌
و یادم نرفته که کامنتا داره نزول میکنه… دلم شکست 😭

Aaaaaall the love ❤
Mayda

Continue Reading

You'll Also Like

2.5K 762 9
{کامل شده} داستانی کوتاه از رابطه ی دو پسر. یکی از اونها متحمل درد و رنج جسمی و روحی بسیاریه، و دیگری متحملِ عشق به اونه. برشی از کتاب: "شاید توی ز...
6.8K 1.3K 22
یه شرط بندی بچگونه که زندگیشون رو عوض کرد! کی فکرشو میکرد چوی بومگیو و چوی یونجون، دانشجو های دبیرستان، از نفرت زیادشون به هم دیگه شرطی ببندن که باعث...
167K 28.3K 61
•Completed• "قلب شکستهِ من" میشه نری؟ میشه برای چند ثانیه تظاهر کنی که دوسم داری؟ میشه حداقل یه بار به دروغ بهم بگی دوستت دارم؟ انقدر تو حسرت این دو...
13.3K 2.9K 24
در سال ۲۰۱۹ شرکت بیگ هیت میوزیک زیر نظر هایب لیبل بوی بند جدیدی به نام Tomorrow X Together معرفی می‌کنه. ولی چی میشه اگه چوی سوبین، لیدر این بوی بند...