light it up and fall in love...

By mayda_fanfic

382K 43.8K 14.7K

Highest ranking : #1 in fanfiction +بیا نور ها رو روشن کن اینجا خیلی تاریکه -نترس بپر +تاریکه -نترس نورت میش... More

Introduction
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
not Update
this is not Updated too
12
13
14
15
16
17
18
we need your help
19
20
21
22
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
33 again
sorry guys
34
35
36
37
38
39
40
sorry guys
41
42
42
43
44
45
46
47
47 again
listen to me guys !
48
49
50
51
52
53
is not update but please read it
54
55
56
57
-
58
everything for you!
we are one!
59
60
61
62
63
🔻last chapter🔻
the future
guys!
Hi

23

5.5K 633 294
By mayda_fanfic

شاید بیشتر از 2 دقیقه بود که زین سرش رو پایین انداخته بود و لیام با بهت نگاهش میکرد.

حتی یک درصدم احتمال نمیداد زین یادش بمونه.

لیام هیچوقت خجالتی نبود پس اصلا مسئله کارهای زین و خودش نبود اون فقط نگران حرف هاشون بود .

باید یکبار برای همیشه تکلیف همه چیزو روشن میکرد:

-زین

زین فقط سرش رو تکون داد.

-زینی نگام کن ...چیزی برای خجالت کشیدن نیست… تو مست بودی

زین آهسته سرش رو بالا آورد و با گونه های گر گرفته به لیام نگاه کرد.

لیام دلش رو به دریا زد:

-حرفامون… حرفامونم یادته?

زین نزدیک گریه بود پس فقط سرش رو به نشونه ی "آره" تکون داد.

-من یه سری چیزا گفتم زین

زین هول شد:

-باشه… آره باشه نگو… لازم نیست میدونم منظوری نداشتی

لیام چند قدم نزدیک شد.

-نمیخواستم اینو بگم

زین با تعجب نگاهش کرد… منظورش چی بود?

-پس… پس چی?

لیام نفس عمیقی کشید او پلک طولانی زد و بالاخره خودش رو راضی کرد.

-همش… همش واقعیت بود

زین با دهن نیمه باز فقط نگاهش میکرد… شاید بیشتر از هزار بار با خودش فکر کرده بود که یعنی میشه یه روز از لیام بشنوه که بهش علاقه داره ولی حالا… خب این شبیه هیچکدوم از تصوراتش نبود
این حسش فوق العاده بود

لیام کلافه دستاش رو به هم پیچید:

-خب… توام یه چیزایی گفتی… تو… فقط مست بودی?

حقیقتا زین اونقدر احساس خوشحالی میکرد که دلش نمیخواست با حرف زدن اون لحظه رو خراب کنه.

لیام این پا و اون پا میکرد… حالش آشوب بود از سکوت زین.

-اوکی فهمیدم… ایرادی نداره… برات نوشیدنی درست کردم… اگه میخـــ...

-ساکت شو یه لحظه

لیام با چشم هاش که حالا درشت شده بود و کمرش که چرخیده بود تا بره سمت آشپزخونه ،سرجاش خشک شد.

زین دو قدم جلو اومد.

-اون حرفا… اونا هیچکدوم… هیچکدوم از سر گیجی نبود… لیوم اونا همش واقعیت بود… من فقط خیلی… خیلی شوکم

لیام نمی دونست باید چه عکس العملی نشون بده… الان باید بغلش میکرد? یا مثلا میبوسیدش? یا مثل دخترا جیغ میزد? یا…

افکارش با حرکت زین نصفه کاره موند. زین لبخند خیلی بزرگی زد و کف دست هاش رو بهم کوبید:
-حالا نوشیدنی من کوش?

واقعیت اینه… اون پسر خله… ولاغیر.

لیام خنده ی سرخوشی سر داد و دستش رو کنار بدن زین نگه داشت و سمت آشپزخونه هدایتش کرد و اینبار یکم بیشتر به خودش جرئت داد و نزدیک گوش زین زمزمه کرد:

-دیگه جرئت نکن یواشکی از من فرار کنی

زین که دوباره با نزدیک بودن لیام قدرت و شجاعت گرفته بود برگشت و ادامه ی راه تا آشپزخونه رو عقب عقب رفت و تو همین حین با لحن شیطونی زمزمه کرد:

-و تو پین… دیگه جرئت نکن منو تو اون حال روی تخت ول کنی…

مطمئنا لیام متوجه منظوری از "اون حال" شد که چشم هاش از بی شرمی که دوباره توی زین جون گرفته بود گرد شد:

-عوضی کوچولو

⬛⬛⬛

-… تند تر لیام… اره… اوه… تندتر…

لیام آخرین قطره ی آبجو رو هم خورد و لیوان روی روی میز کوبید و دوتا دستش رو بالا برد.

زین دست هاش رو روی شونه های لیام گذاشت و فشار داد و از سر شادی دادی زد:

-اینـــــه… پسر برنده ی خودمــــه

نایل بلند میخندید و به قیافه ی پکر لویی و شادی هری و زین نگاه میکرد.
لویی لیواناشون رو از جلوشون برداشت و سمت آشپزخونه.

-هی هوران الان بخند چون قصد دارم پولی رو که روت شرط بستمو از حلقومت بیرون بکشم…

نایل خندش رو خورد و چشم هاش رو گرد کرد و به جای لویی روبه هری جواب داد:

-داری با کی زندگی میکنی تو?… هری بیچاره

لویی از تو آشپزخونه جیغ زد:

-جرئت نکن تکرارش کنی

صدای خنده ی جمع با زنگ خونه قاطی شد،لویی که از آشپزخونه برمیگشت در رو باز کرد و همراه لاتی به جمع برگشت.

همه خیلی گرم به لاتی خوش آمد گویی کردن… همه به جز لیام که زیر لب فقط زمزمه کرد:

-بازم این کله سفید...

زین که نزدیکش نشسته بود خنده ی ریزی کرد و بلند شد و لاتی که نزدیک میشد رو بغل کرد و طبق عادتش فشار داد.

صدای خنده ی لاتی سوهان روح لیام بود… لیام سلام زیر لبی بهش کرد و صورتش رو سمت نایل برگردوند تا شاهد بوسیده شدن گونه ی زین توسط اون لب های رژ زده ی خوشرنگ و دخترونه نشه.

لاتی خودش رو روی مبل سه نفره کنار زین پرت کرد و پاهاش رو روی میز انداخت و جیغ لویی رو در آورد.

-لاتی پاهای لعنتیت رو از روی میز من بردار

لاتی بدون توجه به برادرش خودش رو به زین تکیه داد و گفت:

-دیروز هنگ اورت تو چه حالی گذشت ?

اگه زین قرار بود واقعیت رو بگه باید میگفت فوق العاده… ولی فقط به گفتن "خوب گذشت" اکتفا کرد اما نزدیک گوش لاتی آهسته گفت:
"برات میگم"

البته که با گفتن ماجرا به همه مشکلی نداشت ،اونا که از همه چی خبر داشتن ولی به این به این معنی نبود که لیامم مشکلی نداشته باشه پس ترجیح داد چیزی نگه.

لیام گوشه لب هاش رو می جوید و با خودش فکر میکرد هرچقدر لویی دلچسب و شیرینه خواهرش به همون اندازه نچسب و رقت انگیزه .

البته این افکار فقط توی ذهن لیام بود که از حسادت پر شده بود وگرنه لاتی به همون اندازه ی برادرش خوب بود و خونگرم.

زین وسط نشسته بود و لاتی سمت راستش و بهش تکیه داده بود و لیامی که سعی میکرد با نزدیک تر باز کردن پاهاش جای لاتی رو تنگ کنه تا بلند شه که خب… احمقانه بود… چون اون دختر مجبور میشد بیشتر به زین نزدیک شه ولی لیام اونقدر سیم های مغزش بهم پیچیده بود که متوجه نشه.

هری که روی مبل دو نفره ی مقابلشون نشسته بود و کاملا با واکنش های دوست قدیمیش آشنا بود متوجه عکس العمل های عجیب لیام نسبت به لاتی بود ،پس دور از چشم بقیه به لاتی چشمک زد.

گفته بودم که لاتی کاملا با نامزد برادرش هماهنگ بود? چیزی جز خودشون دوتا و کالینز کسی ازش خبر نداشت.

بالاخره یکی باید لیام رو هل میداد یا نه?

-شام بخوریم?

لویی بود که همیشه حواسش به خورد و خوراک همه بود و همینم باعث شده بود پهلوهای هری یکم از قبل پر تر بشه ولی مگه مهم بود ?لویی که با این مسئله مشکلی نداشت.

هری و لاتی زودتر از همه بلند شدن تا به لویی کمک کنن تا میز رو بچینه  و نایل هم متعاقبا بلند شد.

لیام رو که همه می دونستن بمیره هم توی این کارها شرکت نمیکنه ولی زین بین رفتن و موندن دودل بود ولی در آخر ترجیح داد خودش رو به لیام نچسبونه پس بلند شد و سمت آشپزخونه رفت.

لیام اصلا انتظار نداشت زین بلند شه و بره ولی کاری هم از دستش بر نمی اومد .

بعد از چند دقیقه صدای خنده های بلند پسرا به علاوه ی خنده ی طولانی لاتی که مثل ناقوس مرگ بود.

لیام بیشتر از این طاقت نیاورد و دست هاش رو روی مبل گذاشت و با ضرب بلند شد و با قدم های بلند خودش رو به آشپزخونه رسوند.

دیدن زین که قطره های سس قرمز رنگ گوجه از سر و صورتش میچکید آخرین چیزی بود که فکرش رو میکرد.

هر کدوم از پسرا یک سمت کابینت ها تکیه داده بودن و می خندیدن و لاتی درحالی که سعی میکرد از خنده روی پا بایسته با دستمال سس رو از روی پیرهن سفید زین پاک میکرد .

زین دست هاش رو با فاصله از بدنش نگه داشته بود و پا به پای بقیه میخندید… البته که تو دلش برای پیرهن گرون و جدیدش زار میزد.

لیام با قدم های کوتاه داخل تر رفت :

-چی شد?

لویی به ظرف سس که روی جزیره ی وسط آشپزخانه چپه شده بود اشاره کرد و دوباره خندید.

خب… اون ظرف برگشته بود که چی? انقدر خنده داره?

هری کم کم خندش رو کنترل کرد و توضیح داد:

-زی اومد ظرف رو از لاتی بقاپه که اینطور شد… حقت بود زین

اوکی… این بیشتر مسخره و اعصاب خورد کن بود… برای لیام.
چرا زین باید انقدر سریع با لاتی جور شه که اینطور باهاش شوخی کنه?

لیام نمی دونست میخواد با اون دختر چیکار کنه ولی مطمئن بود کار خوبی نیست.

بیچاره لاتی.

لیام نزدیک زین شد که حالا خنده ی بلندش به خنده های کوتاه و مقطع تبدیل شده بود.

لباسش از سس پاک شده بود ولی هنوز ردش بود… ولی صورتش همچنان چند لکه سس روش بود .

لاتی دستمال رو توی سینک پرت کرد و گفت:

-دیگه صورتت رو لطف کن خودت بشور…

لیام توی لحظه نفهمید چیکار میکنه و با گفتن "حیفه" زبونش رو از پایین تا بالای گونه ی سسی زین کشید.

وایسا وایسا اون توی جمع چیکار کرد?

⚫➖➖➖➖⚫

💚عاشق شو…عشق بده…عشق رو انتخاب کن💙

Continue Reading

You'll Also Like

11.5K 1.1K 7
وانشات های درخواستی که تو پیج fanfiction.27 در اینستاگرام گفتید
135K 15.6K 35
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...
89.1K 14.3K 48
[COMPLETED] 💣"بادیگارد" یعنی محافظ شخصی، کسی که وظیفه داره از جونت محافظت کنه. 💥حالا چی می‌شه اگه وظیفه‌شناسی جاش رو به احساسات بده؟ 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺...
90.4K 12.9K 82
چهار ساله همه ازش متنفرن... پدر... مادر... برادر... حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو به درد میارن... فقط و فقط به جرم بی گناهی... بی گ...