light it up and fall in love...

By mayda_fanfic

384K 43.9K 14.7K

Highest ranking : #1 in fanfiction +بیا نور ها رو روشن کن اینجا خیلی تاریکه -نترس بپر +تاریکه -نترس نورت میش... More

Introduction
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
not Update
this is not Updated too
12
13
14
16
17
18
we need your help
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
33 again
sorry guys
34
35
36
37
38
39
40
sorry guys
41
42
42
43
44
45
46
47
47 again
listen to me guys !
48
49
50
51
52
53
is not update but please read it
54
55
56
57
-
58
everything for you!
we are one!
59
60
61
62
63
🔻last chapter🔻
the future
guys!
Hi

15

4.8K 649 208
By mayda_fanfic

هری یکم از واین از گیلاسش مزه کرد:

-راستی لیام

لیام تکه ی هویج سر چنگالش رو توی دهنش گذاشت و به هری نگاه کرد:

-هوم?

-به نظرت بر نگردیم لندن? دیگه اینجا کاری نداریم که… شب سال نو رو تو خونه ی ما پارتی بگیریم… هوم?

اولین فکری که توی ذهن لیام اومد این بود:

*یعنی زین توی چشایر بمونه و من بیام لندن?! *

چون یادش بود که زین گفته بود میخواد سال رو کنار خانوادش نو کنه.

سرش رو پایین انداخت و با چنگالش سیب زمینی ها رو جا به جا کرد:

-اممم… نمیدونم نظر بقیه چیه?

قطعا منظورش از بقیه فقط و فقط زین بود.

زین که از قبل از صحبتهای هری با دکتر کالینز باخبر بود به بعد از نگاهی به هری گفت:

-منم باید برگردم… خونه رو به امان خدا ول کردم اومدم اینجا… نایلم که نیست مراقب خونه باشه

این مسخره ترین و البته تنها بهانه ای بود که به ذهن زین رسید.

بلا بدون اینکه سرش رو بالا بگیره واقعیتی رو که ازش متنفر شده بود رو گفت:

-من برای فردا از اینجا پرواز دارم برای پاریس… تیم اونجاست و میخواد کالکشن کریسمس رو معرفی کنه…

لویی ناله ای کرد و دست بلا رو از روی میز گرفت:

-بلا تو باید استراحت کنی… اینجوری زود پیر میشی دختر

بلا دست لویی رو با لبخند فشار داد:

-اگه کار نکنم چطوری فکر و خیال رو از سرم بیرون کنم? اونا منو زودتر پیر میکنن

حرفش خیلی دو پهلو بود ولی کسی منظور پنهانش رو اصلا نفهمید و همه فقط به تکون دادن سرشون اکتفا کردن.

بلا از لیام انتظار عکس العمل دیگه داشت مثلا اینکه دستش رو بگیره و ازش بخواد تا سال نو خودش رو پیش اون برسونه و یا حتی بگه میاد تا شب سال نو رو باهم باشن ولی لیام هیچکدوم از اینارو نگفت و فقط غذاشو خورد .

لیام ظرف خالیش رو کمی به جلو هل داد و خودش به پشتی صندلی تکیه داد:

-این عالی بود

قطعا اون تو تمام عمرش بهترین رستورانا رو با بهترین آشپزها امتحان کرده بود ،ولی این استیک ساده و با اون سبزیجات گریل شده به قدری بهش مزه داده بود که حس میکرد میتونه تمام عمرش فقط همونو بخوره.

زین لبخندی زد و بلند شد و همراه هری مشغول جمع کردن میز شد.

لویی و بلا ترجیح دادن برن توی سالن و تی وی ببینن و لیام هم بعد از برداشتن باکس آبجوی مورد علاقش و بسته پاپ کرن بهشون اضافه شد.

هری که حالا با این تنها شده بود با صدای آرومی شروع مورد به حرف زدن:

-میدونم دوست داشتی سال نو رو با خانوادت بگذرونی ولی…

زین بین حرفش پرید و با مهربونی گفت:

-خانوادم همیشه هستن… فعلا باید بیام و دکتر کالتیز رو ببینم

-کالینز

-ها?

هری به حالت خنگ قیافه ی زین خندید و گفت:

-کالتیز نه… کالینز

زین ظرف آخر رو آب کشید و دست هری داد تا خشکش کنه.

-همون

هری ظرف خشک شده رو همراه بقیه توی کابینت گذاشت و حوله رو دست زین داد تا دستش رو خشک کنه:

-امشب وقتشه زی

زین دستش رو خشک کرد و حوله رو به دسته ی کابینت آویزون کرد:

-وقت اینکه بخونی… من به کالینز ثابت میکنم که این قابل استناده

زین لبخندی به امیدواری هری زد و دستش رو دور گردن هری انداخت و با هم بیرون اومدن.

لویی از روی پشتی مبلی که روش نشسته بود و پشت به آشپزخونه بود اون دوتا رو نگاه کرد و با حالت عصبی مصنوعی به خودش گرفت و صداش رو بالا برد:

-هریییی… تو از من خواستگاری کردییییی

هری خندید و زین ادامه ی بازی لو رو دست گرفت و از هری یکهو جدا شد:

-توی عوضی… تو به من قول ازدواج دادی هریییی

لویی روی مبل سمت اون دوتا روی دو زانوش نشست و ادای گریه در آورد:

-خیانتکار… باید می فهمیدم

لیام با تعجب و خنده به درامی که اون دوتا دیوونه راه انداخته بودن ،نگاه میکرد:

-دیوونه ها… داریم فیلم میبینیم

زین ادای گریه در آورد و پشت دستش رو روی دهنش گذاشت:

-بهم خیانت کرده لیوم

لیام بلند شد و سمت زین رفت و از موقعیت استفاده کرد و زین رو بغل کرد، سعی کرد رفتارش کاملا نمایشی باشه تا جزوی از بازی به حساب بیاد:

-اهههه گریه نکن زی… گریه نکن… اونو ولش کن من هستم… اهههه

نفس زین بریده بود جرقه ی اولین ترانه اش اونجا خورد… باید بهش پر و بال میداد.

سرش رو به شونه ی لیام فشار داد و کف دستش رو سمت هری گرفت:

-نههه… ازم دور شو… من دیگه نمیخوامت… اه لیوووم ناجی من

یعنی زین هم ضربان قلب لیام رو میشنید? یعنی متوجه کوبش دیوانه وارش میشد?

لویی بلند خندید و سر جاش نشست:

-عاشقتم زین… تو همراه فوق العاده ای هستی… هری عزیزم متاسفم چون من میخوام با زین ازدواج کنم

هری قیافه ی "وات د فاکی" به خودش گرفت و دستش رو به معنی "چی? " بالا آورد.

زین که حالا یکم از لیام فاصله گرفته بود خندید و شونه هاش رو همراه ابروش بالا انداخت.

بلا بلند شد و با گفتن "من خوابم میاد ،شب بخیر" بی مقدمه از جمع جدا شد و وارد اتاق خودش و لیام شد و در رو بست.

همه متوجه بد بودن اوضاع بودن و همه هم می دونستن که الان واقعا بلا ناراحته و باید یکی رفعش کنه ولی هیچکس هیچ ایده ای راجع اینکه باید چیکار کنن نداشتن پس هیچکس هیچ کاری نکرد.

توی اتاق بلا به مدیر برنامه هاش پیام داد که به کمپانی بگه که نظرش عوض شده و برای شو میره… اره اون قصد نداشت بره ولی الان از اون وقتایی که ترجیح میداد فرار کنه.

توی سالن لویی به دسته ی کاناپه تکیه داده بود و هری بین پاهاش دراز کشیده بود و روی مبل سه نفره زین گوشه نشسته بود و دستش رو روی پشتی مبل گذاشته و خب… لیام هم…لیام هم به بهانه ی نبودن بالش و کوسن سرش رو روی یکی پاهای زین گذاشته بود و ظرف پاپکرن رو روی شکمش گذاشته بود و خودش و زین مشت مشت می خوردن.

فیلم کمدی آمریکایی که پخش میشد باعث میشد چند دقیقه یکبار فضای سالن رو قهقه ی چهارتا مرد پر میکرد.

لیام میدید که وقتی زین میخندید چطور سیبک گلوش بالا و پایین میشد و سرش به عقب پرت میشد.

لیام پیش خودش اعتراف کرد:

*این پسر پرستیدنیه… من میخوام بپرستمش *

                     ⚫➖➖➖➖⚫

هااااای گاااایز

واقعیتش اینه که یکی از بهترین دوستای منو یلدا ،کسی که خیلییییی بهمون تو نوشتن کمک میکنه و ایرادامونو میگیره… پدربزرگش که خیلی براش عزیز بود رو از دست داد.
ما میخواستیم فعلا به احترامش آپ نداشته باشیم
ولی وقتی بهش گفتم گفت شمارو منتظر نذارم…
مهربون پدربزرگت تو آرامش کامله ❤
دوستت داریم… زودتر خوب شو این استوری بهت احتیاج داره تا خوب باشه

براش دعا کنید لطفا


خلاصه میدونم کوتاهه ولی جبران میکنم…
امروز واقعا شرایط بدی بود
و اینکه هرگونه جر دادگی و فن گرلی برای کاور این پست جایز و مستحب است
All the love ❤

Continue Reading

You'll Also Like

1.1K 222 9
᭡𝐕𝐈𝐆𝐈𝐋𝐀𝐍𝐓𝐄 𝐒𝐇𝐈𝐓᭡ پارک چانیول، پسر درسخون مدرسه، فقط هجده سال داشت که بی‌خانمان شد! وقتی شاهد افسردگی دوستش کریس، تن فروشی لوهان و فرار س...
26.6K 4K 33
لورنزو | Lorenzo _چطور با لورنزو آشنا شدی فابیو؟ + من یه بوکتروتم * ....زمانی که توی کتابخونه قدم میزدم و کتاب هارو تماشا میکردم انتظار نداشتم که روز...
1.3K 220 9
وانشات های گود اومنز(good omens) شیپ کرولی/ازیرافیل وانشات های موجود در بوک: من برگشتم: 3 پارت تکمیل در آرامش بخواب: تک پارت بارون: تک پارت آتیش جهنم...
506 106 11
اولین باری که اون پسر عجیب رو توی جاده های دگو ملاقات کرد هیچوقت فکرشو نمی‌کرد که بعد ها تبدیل به دو تا فراری بشن ولی اونا فقط دو تا فراری معمولی نبو...