light it up and fall in love...

By mayda_fanfic

382K 43.8K 14.7K

Highest ranking : #1 in fanfiction +بیا نور ها رو روشن کن اینجا خیلی تاریکه -نترس بپر +تاریکه -نترس نورت میش... More

Introduction
1
2
3
4
5
7
8
9
10
11
not Update
this is not Updated too
12
13
14
15
16
17
18
we need your help
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
33 again
sorry guys
34
35
36
37
38
39
40
sorry guys
41
42
42
43
44
45
46
47
47 again
listen to me guys !
48
49
50
51
52
53
is not update but please read it
54
55
56
57
-
58
everything for you!
we are one!
59
60
61
62
63
🔻last chapter🔻
the future
guys!
Hi

6

5.1K 729 342
By mayda_fanfic

-هریییی… وااای… هری

لویی بود که جیغ میزد و دست هری رو از کتفش جدا میکرد،هری که داشت همونطور که از در خونه بیرون میومد با لیام هم راجع برندی که قصد داشت تاسیس کنه حرف میزد حرفش رو قطع کرد و چشماش رو چرخوند :

-بله سوییتی… بله لو?

لو بدون توجه به لحن بیچاره ی هری جایی رو با دستش نشون داد و دوباره جیغ زد:

-هری… اون دی جی مالیکه… هری اوناهااااش

هری که زین رو کنار در دوتا خونه اونور تر دید بی توجه به ادامه ی حرفش با لیام دست لو رو گرفت و درحالی که اونو با خودش سمت زین میکشید گفت:

-دیگه اینجا میشه با این لعنتی عکس گرفت

هری به هیچ عنوان شبیه کسی نبود که میلیون ها نفر میشناختنش و هرجا رو که نگاه میکردی فن پیج هاش دیده میشد.

اون حتی برای عکس گرفتن با یک دی جی نه چندان معروف هم ذوق میکرد.

اون همیشه شوق داشت… اون زندگی رو با همه چیزاش دوست داشت… دیگه سوالی میموند که چرا همه ی اطرافیانش عاشقش بودن?

لیام در خونه رو قفل کرد و پشت سر اون دوتا راه افتاد،هرچی نزدیک تر میشد چهره ی پسری که با مهربونی و لبخند بزرگش دستش رو دور شونه ی هری و لویی انداخته بود و عکس میگرفت آشنا تر و واضح تر میشد.

*نه نه نه… امکان نداشت… مگه اون لعنتی تعمیرکار باشگاه نیست? اینجا چه غلطی میکنه… راستی…لو گفت دی جی مالیک… دی جی ?… اون همون دی جی هون کلابه?
اینجا چه خبره? *

بین راه ثابت ایستاده و با خودش فکر میکرد و به اون سه تا نگاه میکرد که با هم میگفتن و می خندیدن.

با صدای هری که اسمش رو صدا میکرد به خودش اومد.

نگاهش به زین افتاد که با قیافه ی وا رفته ای نگاهش میکرد.

هری دوباره صداش زد ،بدون اینکه نگاهش رو از زین بگیره نزدیکشون شد

-لیام شناختی? دی جی مالیک… دی جی هون کلاب… همون کلابی که…

-شناختم… هی مالیک

وسط حرف لو پرید و دستش رو جلوی زین آورد،زین دستش رو گرفت ،لیام اون رو به هوای یه بغل مردونه نزدیک خودش کشید و کنار گوشش جوری که فقط خودشون دوتا بشنون گفت:

-مشکل کوچیک اون پایینت حل شد?

زین حس میکرد همین الان میتونه فک اون موجود عوضی رو خورد کنه.

ولی زین همیشه خود دار بود پس فقط با تمام قدرتش دست لیام رو فشار داد و خیلی آروم کنار گوش لیام لب زد:

-راستش نه… فک میکنی بتونی برام حلش کنی ?

لیام که انتظار این جوابو نداشت خودش رو عقب کشید و با پوزخندی که روی لبش نشسته بود فشاری به دست زین آورد که استخوناش صدا داد و بعد دستش رو ول کرد.

درد دستش رو نادیده گرفت و لبخندش رو حفظ کرد.

لویی و هری که از این اتفاق ،یعنی دیدن دی جی مورد علاقشون هنوز هیجان زده بودن با نگاهشون خیلی راحت با هم هماهنگ شدن* husbands power*

لو دستش رو روی شونه ی زین گذاشت خیلی مشتاقانه گفت:

-خب مالیک برای امروز چیکاره ای?

زین نگاهشو از شکلاتی های لیام که با حرص نگاهش میکردن گرفت و با دست به خونه ای که دم درش ایستاده بودن اشاره کرد:

-مالیک اصلی اون تو روی کاناپه نشسته و اخبار میبینه… من زینم… و اینکه هیچی میخواستم برم مرکز شهرو ببینم

-پس اگه بخوای میتونی با ما بیای پسر… ما خوشحال میشیم…

-خیلی

لویی بود که "خیلی "رو به حرف هری اضافه کرد.
زین دلیل اون همه حرصی رو که از دعوت شدنش توسط هری و لویی ،توی چهره ی لیام نشسته بود رو اصلا نمی دونست.

البته که خود لیامم نمی دونست.

ولی خب کی گفته که زین دلش بازی نمیخواد?

-اوه چرا که نه?… بزنید بریم پسرا

زین گفت و دستاش رو روی شونه ی اون دوتا انداخت ، نمیتونست انکار کنه که چقد تماشای منقبض شدن فک لیام براش لذت بخش بود.

                             ⬛⬛⬛

چند ساعتی بود که چهار نفری خیابون های شهر رو متر میکردن و با صدای بلند میخندیدن،از چشم بقیه که اونارو میدیدن جوری به نظر میومدن که انگار از ازل باهم دوست بودن.

لیام نمیتونست انکار کنه که اون پسر بمب شادیه و متخصص خوش گذرونی .

میتونست قسم بخوره امشب اندازه ی تمام عمرش خندیده،ترکیب لویی و زین فوق العاده ترین ترکیبی بود که دیده بود و البته غیر قابل کنترل ترینش.

باورش نمیشد الان داشت مارشملوهایی رو که از لویی و زین از فروشگاه دزدیده بودن رو سر چوب روی آتیش نگه میداشت.

بدون اینکه متوجه بشه چند دقیقه ای بود که به زین زل زده بود.

وقتی میخندید سرش رو پایین مینداخت و موهای بلند مشکیش توی هوا معلق میشد و روی صورتش سایه مینداخت.

سرش رو که بالا می آورد نور آتیش باعث میشد چشماش عجیب بشه،اون لعنتیا کاملا همرنگ شعله ها میشدن.

آتیش… آره… آتیش چیزی بود که زین خیلی شبیهش بود… اون خود آتیش بود.

ته ریشش هیچی از معصومیت بچگانه ی قیافش کم نکرده بود و لب هاش… وقتی میخندید… صبر کن… چند دقیقه است لیام اجزای صورت زین رو برای خودش تحلیل میکنه ?

چشماش رو بست و باز کرد ،چشمش تو یک جفت گوی آتیشی باز شد که با شیطنت نگاهش میکردن.. جوری که لیام شک کرد *نکنه میتونه ذهنمو بخونه*

-هی لیام اگه یکم دیگه لفتش بدی میسوزه… زحمتای من و تومو رو هدر نده.

زین گفت و به چشم و ابرو به مارشملو روی آتیش اشاره کرد.

اونا کی انقدر صمیمی شدن که زین تونست برای لویی اسم مستعار بسازه?

چوبش رو عقب کشید و مارشملو داغ رو که حالا یه قسمتاییش قهوه ی شده بود رو از چوب جدا کرد و دست به دست کرد تا خنک شه.

-مامان گفت تو این هوا حتما شیر شکلات بهتون بچسبه

صدای دخترونه ای از پشت سرش گفت.

سرش رو برگردوند و ولیحا رو دیده با یک سینی که توش 4 تا ماگ سرمه ای سفید بود پشت سرش ایستاده بود.

اونا بعد از چرخیدنشون توی شهر به اصرار زین به خونه ی زین اومده بودن و حتی شام رو هم با اونا خورده بودن،البته شامی رو که لیام همه رو مهمون کرده بود.

و حالا توی حیاط پشتی خونه ی مالیک ها آتیش درست کرده بودن و نشسته بودن.

ولیحا ماگ هاشون رو دستشون داد و برگشت که بره .

-چرا پیشمون نمیمونی?

زین رو به خواهرش گفت، ولیحا دستش رو تو هم قفل کرد :

-خب نمیخواستم جمعتونو بهم بزنم

زین دستاش رو از هم باز کرد و ولیحا رو به بغل خودش دعوت کرد.

-بیا اینجا ببینم… جمع ما بهم نمیریزه با تو

باز این پسر لیام رو سردرگم کرد… رفتارش با خانوادش قابل ستایش بود… شاید لیام باید یکم روی قابلیت آدم شناسیش کار میکرد.

ولیحا هم به جمعشون اضافه شد،لو و زین باز جو رو دست گرفته بودن و کاری کرده بودن فک ولیحا و هری درد بگیره.

ولیحا از پشت به زین تکیه داد بود و سرش رو روی شونش گذاشته بود.

لیام حس کرد چقدر دلش برای ادلاین تنگ شده… ادلاین عزیزش… خواهر شیرین و شادش.

اونم باید الان اینطوری توی آغوش لیام قهقهه میزد اما… اه… چرا باید همیشه توی شادترین لحظه ها یاد خاطراتش می افتاد… فاک… مغزش لازم داشت که خفه شه.

شیر شکلات داغ رو سر کشید،از داغیش اشک توی چشمش جمع شد و سرفه کرد.

هری که تمام مدت زیر چشمی هوای لیام رو داشت دستش رو پشتش گذاشت:

-خوبی?

لیام سرفه ای کرد و پلک هاش رو روی هم فشرد:
-خوبم… فقط یکم داغ بود

هری لبش رو نزدیک گوش لیام برد:
-به چیزی فکر نکن فقط از امشب لذت ببر

دستش رو روی دست هری که روی شونش بود گذاشت و سرش رو تکون داد.

تریشا از توی خونه بلند ولیحا رو صدا زد:

-ولیحاااا… بیا برای پسرا چیپس و اسنک ببر

ولیحا توی جاش نیم خیز شد که لیام اشاره کرد بشینه.

-بشین من میرم… میخوام دستشوییم برم

ولیحا تشکر کرد و لیام سمت خونه رفت ،از در پشتی خونه وارد شد و از در توی چهاچوب در آشپزخونه که توی راهرو باز میشد ایستاد:

-خانم مالیک من میتونم از دستشوییتون استفاده کنم… البته بعدش بیام اینا رو ببرم

و با دست به ظرف چیپس و اسنک اشاره کرد.

تریشا سرش رو تکون داد:

-البته که میتونی… و اینکه منو تریشا صدا کن پسرم

گفت قبل از اینکه با لبخند ظرف سس رو کنار ظرف چیپس بذاره .

مسخره بود که لیام الان دلش میخواست بره توی آغوش تریشا?

تریشا از اون دسته مادرهایی بود که فرقشون با فرشته ها توی بال های نداشتشون بود و این رو لیام توی همین چند ساعت از برخورد اون با بچه هاش و همسرش متوجه شده بود .

اون خانواده تمام چیزی بود که لیام تو کل زندگیش میخواست ولی هربار به زبون آورده بود فقط حسابش پر شده بود .

با راهنمایی تریشا دستشویی رو توی راهروی طبقه ی بالا پیدا کرد.

در رو پشت سرش بست و روی در بسته ی توالت نشست و سرش رو توی دستاش گرفت.

احساس میکرد سرش از فکرای ضد و نقیض داره میترکه و کاری از دستش بر نمیاد… کی میتونست مغزش رو خالی کنه? دلش برای اون وقتایی که فکرش آروم بود تنگ شده بود،چند سالی بود که انگار یک شهر شبیه نیویورک،شلوغ و خاکستری،توی مغزش داشت.

خیلی وقت بود که انگار چند میلیون نفر آدم با شخصیتهای مختلف و نظر و احساسات متفاوت توی مغزش زندگی میکردن و راجع زندگی لیام نظر میدادن.

ولی لیام نمیتونست دهن اونارو ببنده.

بدون اینکه نتیجه ای بگیره چند مشت آب سرد به صورتش پاشید و از دستشویی بیرون اومد در رو که پشت سرش بست متوجه در باز اتاقی شد که چند قدم اونور تر اون سمت راهرو بود و نور زرد کمرنگی ازش بیرون میومد.

بی هدف سمت اتاق رفت و در نیمه بازش رو بازتر کرد… تخت یک و نیم نفره ی چوبی که دیوار بالای سرش پر از کاغذای نقاشی شده ای بود که به ریسه ای که پر از چراغ های ریز زرد بود وصل شده بود.

در کمد دیواری هم پر از خط خطی هایی بود که توی اون نور ضعیف قابل تشخیص نبود،آینه ی قدی با قاب چوبی که به دیوار تکیه داده شده بود همه ی چیزی بود که توی اون اتاق دیده میشد.

اروم وارد اتاق شد،حس کششی که برای دراز کشیدن روی اون تخت داشت غیرقابل مقابله بود پس بدون اینکه حواسش باشه قرار بود برگرده و برای بقیه چیپس و اسنک ببره روی تخت به پهلو دراز کشید و به تصویر خودش که توی آینه افتاده بود خیره شد،شاید بی حسی عجیبش باعث شد نفهمه که اونجا خوابش برد.

⬛⬛⬛

زین که متوجه شد لیام دیر کرده از جاش بلند شد و سمت خونه رفت .

بقیه اونقدر درگیر بازی بودن که ولیحا راه انداخته بود که ابدا متوجه نبود لیام نشده بودن.

زین تریشا رو توی آشپزخونه پیدا کرد:
-مامان لیامو ندیدی?

تریشا لبخند قشنگی زد:

-رفت دستشویی دیر کرد رفتم ببینم مشکلی براش پیش نیومده باشه دیدم تو اتاق تو خوابش برده… مثل اینکه خیلی خسته شده

ابروهای زین از تعجب بالا پریده بود،انقدر زود اونجا خوابش برده بود?

بدون اینکه چیزی بگه پله هارو به مقصد اتاقش بالا رفت،حق با تریشا بود،اون خیلی خسته به نظر میرسید و از مچاله شدنش معلوم بود سردش هم هست.

زین از توی کمد دیواری که با صدای آرومی باز شده بود پتوی نسبتا زخیمی در آورد و اونو آروم تا زیر گلوی لیام بالا کشید.

میتونست تو اون نور ضعیفی که از چراغا روی صورت لیام میتابید لبخند کمرنگی رو که روی لبش نقش بست رو ببینه.

میتونست قسم بخوره لیام توی خواب خواستنی ترین تدی بر جهان میشه با اون لب پایینش که به بیرون آویزون شده بود.

زین خنده ی آروم و بی صدایی کرد از فکر اینکه عکس العمل زین نسبت به اینکه تدی بر صداش زده چی میتونه باشه .

از در بیرون اومد و اونو آروم تا نیمه بست و بعد از برداشتن ظرفا از آشپزخونه پیش بقیه برگشت که از خنده روی چمنها غلت می خوردن… اگر کسی نمی دونست که اونا چیزی به جز شیر شکلات داغ نخوردن میتونست شرط ببنده که هر کدوم از اونا یک بطری کامل وودکا سر کشیدن .

ظرف ها رو وسط گذاشت و خودشم کنار ولیحا نشست.

-تدی بر خوابش برده بود

هری و لو بعد از مکث طولانی اینبار بلند تر از هربار دیگه زدن زیر خنده :

-اوه خدای من زین… جرئت داری اینو جلوی خودش بگو

هری گفت قبل از اینکه از خنده روی پای لویی ولو بشه.

راستش این بود که زین اصلا نفهمیده که چرا این لفظ رو جلوی بقیه به کار برده بود اون یه جورایی از دهنش پریده بود.

شونه ای بالا انداخت و یکی از اسنکارو توی سس زد:

-راستش اصلا قصد ندارم بهش بگم ،من مشت زدنش به کیسه بوکس رو دیدم… هیچ دلم نمیخواد یکی از اونا رو توی صورتم بزنه

هری که متوجه حرف زین شده بود با تعجب نگاهش کرد:

-تو مشت زدنش رو کجا دیدی?

زین که یادش نبود اونا نمیدونن زین و لیام قبلا هم رو دیدن گفت:

-خب من توی سالنی که لیام تمرین میکنه تعمیرکارم… ما همو اونجا دیدیم

لویی که موضوع براش جالب شده بود دوتا چیپس توی دهنش چپوند و با دهن پر گفت:

-لیام عوضی نگفته بود که با تو برخورد داشته… خب خب از اول تعریف کن ببینم چجوری همو دیدین?

زین چقدر ممنون لیام بود که اون آبرو ریزی رو برای لویی و هری تعریف نکرده .

ماجرای تصادفشون و زمین خوردنشونو تا عوضی بازی لیام تعریف کرد و باعث خندشون شد.

البته که ماجرای حموم رو تعریف نکرد.

حتی با وجود گی بودن هری و لویی بازم زین کسی نبود که بخواد تعریف کنه که دیدن بدن برهنه ی لیام چیزی بوده که باعث شده زین سفت بشه.

                      ⚫➖➖➖➖⚫
لعنتی من چقد خووووبممممم
یکیو به من معرفی کنید انقد تند تند و طولانی آپ کنه

چپتر قبلی 2000 و خورده ای اینم که 2335 کلمه است

میدونم که با آپ این پارت از طرف اون یکی نویسنده به چوخ خواهم رفت

بات نه پرابلم
نه بابا چی چی نه پرابلم? خیلی ام پرابلم 😭

خلاصه بیاید کامنت بذارید دلش نیاد چیزی بهم بگه 😭😭
انأ نادم یلدااااا العفو

All the love ❤

Continue Reading

You'll Also Like

407K 46.9K 39
💵دوست پسرم بادیگاردمه💵 جئون جونگکوک ... اون معنی اصلی کلمه بدبخت بود ! از زمانی که بدنیا اومد داشت با مشکلاتی که نمیدونست چرا هیچوقت تموم نمیشن سر...
9.2K 2.4K 20
Couple: yeongyu Genre: youth - school life- Fantasy • 널 위해서라면 난 아파도 강한 척 할 수가 있었어 بخاطر تو میتونم وانمود کنم قوی ام حتی وقتی صدمه دیدم. • _تو خوبی؟ ...
89.1K 14.3K 48
[COMPLETED] 💣"بادیگارد" یعنی محافظ شخصی، کسی که وظیفه داره از جونت محافظت کنه. 💥حالا چی می‌شه اگه وظیفه‌شناسی جاش رو به احساسات بده؟ 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺...
90.4K 12.9K 82
چهار ساله همه ازش متنفرن... پدر... مادر... برادر... حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو به درد میارن... فقط و فقط به جرم بی گناهی... بی گ...