Dominant

By 1DFanFic_iran

148K 8.6K 2.2K

به قراردادی که رو به روش بود نگاه کرد و فقط به یک چیز فکر میکرد، فقط میخواست با اون باشه و مهم نیست که عواقبش... More

Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16
Chapter 17
Chapter 18
Chapter 19
Chapter 20
Chapter 21
Chapter 22
Chapter 23
Chapter 24
Chapter 25
Chapter 26
Chapter 27
Chapter 28
Chapter 29
Chapter 30
Chapter 31
Chapter 33
Chapter 34
Chapter 35
Chapter 36 - Part A
‏Chapter 36 - Part B
‏Chapter 36 - Part C
Chapter 37
Chapter 38
Chapter 39
Chapter 40
Chapter 41
Chapter 42
Chapter 43
Chapter 44 - Part A
‏Chapter 44 - part B
Chapter 45 - Part A
Chapter 45 - Part B
Chapter 46
Chapter 47
Chapter 48 - Part A
Chapter 48 - Part B

Chapter 32

2.1K 153 29
By 1DFanFic_iran

[از نگاه آليسون]

" خب آليسون، خيلي ناراحتم كه برگه استعفاتو بهم دادي."

نانسي بهم گفت همزمان كه داشت به مانيتور كامپيوترش نگاه ميكرد. بهش اخم كردم و تو دلم چشم هامو براش چرخوندم.

"واقعا خوب كار ميكردي. تا قبل از تو پنجره ها هيچوقت اينطوري تميز نبود."
نفس عميقي كشيدم.

"خب كار ديگه اي هست تا برات انجام بدم؟!" ازش پرسيدم و فقط ميخواستم زودتر از اون دفتر كوفتي بيام بيرون.

"نه." گفت و به نوشتن متن توي كامپيوترش ادامه داد.

"البته يه سري كاراي كوچيكي مونده انجامش بده."

سرمو تكون دادم و گفتم: "باشه ميرم انجامش بدم."

بدون كلمه اي بيشتر از دفترش خارج شدم و طبق معمول در رو محكم تر از هميشه بستم. پشت سر هم نفس هاي كوتاه و عميقي كشيدم و به سمت دفتر ليام رفتم.

راستش ليام براي بخش خبري روزنامه مقاله مينويسه. و بايد بگم واقعا كارش درسته. من به نوع مقاله نويسيش حسوديم ميشه.

قبل از اينكه وارد اتاقش بشم در زدم و خيلي دير و اروم بهم جواب داد تا برم داخل.

"هي آليسون."

ليام از بين برگه هايي كه جلوش بود سرشو بالا اورد و بعد از ديدنم لبخند زد و گفت. صورتش بيشتر اوقات كاملا اصلاح كرده و شيو شده است. الانم ريش كوتاه و كمي گذاشته كه اونو خيلي مرتب تر نشونش ميده و باعث شد لبخند بزنم.

"خيلي ام از كار دور نبودم درسته؟!" (يني تو اين مدت كمي كه نيومد ليام تغيير كرده.)

با يه لبخند ازش پرسيدم. اولش گيج شد اما بعد اونم خنديد. دستي به صورتش كشيد و بهم نگاه كرد.

"اوه. از اول نوامبر كه شيو كردم ديگه تا اخر ماه وقت نكردم. تصميم گرفتم اواخر ماه بازم شيو كنم تا شروع ماه جديد اصلاح شده باشم."

"ميفهمم. اين يكي خيلي فرق داره ولي بهت مياد. خيلي خوب شدي."
ازش تعريف كردم و روي يكي از صندلي هاي روبه روي ميز مشكي رنگش نشستم.

"باورم نميشه كه منو ميخواي تنها بزاري و بري." ليام با اخم گفت.

"واي ساكت شو! تو كلي دوست اينجا داري. ولي من فقط تو رو دارم."
به ليام گفتم و همزمان موبايلمو از توي كيفم درآوردم. يه پيام از طرف هري داشتم.

[از طرف هري: كي از كار برميگردي؟!"]

"چيزي تا دربي اين فصل نمونده. ولي من مطمئنم ليورپول ميتونه برنده شه و بالا بره."

به ليام نگاه كردم كه به مانيتورش خيره شده بود و درباره فوتبال باهام صحبت ميكرد. ميدونم كه بايد بهش توجه كنم اما الان هري ميخواد باهام قرار شام بزاره و من نميتونم به فوتبال فكر كنم.

[به هري: خب به توام سلام! روز خوبي داشتي؟ من ساعت ٥ تعطيل ميشم.]

[از هري: خسته كننده بود. فقط يه صبحانه كاري داشتم. روز تو چطور بود؟
براي ساعت ٦ ميام دنبالت.]

[به هري: بهتر از تو نبود. فقط برگه استعفامو به مديرم دادم. و اينكه شام فكر خوبي بود. و جز اينكه تو امروز صبح بد رفتار شده بودي.]

[از هري: بدرفتار؟! اوه اصلا. من فقط يه كم عصبي شده بودم.
پس ساعت ٦ ميبينمت.]

[به هري: اوه پسر، نميتونم صبر كنم. قراره بتركونيم.]

اذيتش كردم و سعي كردم قيافشو با خوندن اين پيام تو ذهنم تجسم كنم.

"آليسون؟"

سريع چشم هامو از موبايلم برداشتم و به بالا نگاه كردم.

"هوم؟!" جواب دادم و دهنم باز مونده بود. ليام خندش گرفت و سرشو تكون داد.

"پرسيدم خوشحالي كه به خونه برميگردي؟" پرسيد و به صندليش تكيه داد.

"اره ... خب، فكرميكنم. منظورم اينه ميترسم كه همينطور بي دليل برگردم و به خانوادم بگم استعفا دادم." توضيح دادم.

"اما به هرحال بعد از حرف زدن با پدرم، برادرم و حتي زين فهميدم كه خيلي دلم براشون تنگ شده. دوست دارم ببينمشون. بغلشون كنم. همينطور نميتونم براي تماشاي بازي فوتبال برادرم صبر كنم."

"حتما از بازيش برام فيلم بگير. بايد ببينم." ليام گفت.

"دوست پسر قبليت چطوره؟"

"چي دربارش چطوره؟!" پرسيدم و حس كردم چيزي توي شكمم تكون خورد. من حتي بهش فكر هم نكرده بودم.

"تو ازش دوري ميكني؟" ليام پرسيد و شونه هامو بالا انداختم.

"نميدونم. خيلي وقته كه نديدمش. اين يه كم عجيب ميشه وقتي رو در رو همو ببينيم."
گفتم.

"فكر ميكني اون هنوزم سعي داره اذيتت كنه؟"

"اوه اصلا. زين بهم گفت اون خيلي بهتر شده. اميدوارم يه دختر خوب براش خودش پيدا كنه. اون پسر فعاليه. حتما ميتونه."

"ولي اگه كاري كرد بايد خبرم كني و من با اولين پرواز اونجام." ليام گفت و باعث شد بخندم.

"خبرت ميكنم ولي همچين اتفاقي نميفته." ليام رو مطمئن كردم و موبايلمو دوباره توي كيفم گذاشتم و از روي صندلي بلند شدم.

"خب من بايد برم. نانسي گفته تا پرونده هارو درست كنم." كيفم روي شونم ثابت كردم.

"بعدا ميبينمت. درسته؟"

"اوه حتما. از درست كردن پرونده ها لذت ببري." ليام شوخي كرد و انگشت وسطمو بهش نشون دادم. از اتاقش بيرون اومدم و در رو پشت سرم بستم.

___

"ميدوني قراره كجا برين؟!" استفاني پرسيد درحالي كه داشتم ساپورت نازك طوسيمو پام ميكردم.

"نه. فقط گفت ساعت ٦ مياد دنبالم." ساپورتمو بالا كشيدم و روي باسنم ايستاد. به ساعت نگاه كردم و ديدم ساعت ٥:٥٠ بود.

"اوه تا ده دقيقه ديگه هري ميرسه."

به سمت كمدم رفتم و لباس طوسي استين دارمو كه كاملا فيت تنم بود برداشتم و پوشيدم.

"كدوم دامنتو ميپوشي؟" استف پرسيد و داشت به موبايلش نگاه ميكرد.

"اينو." دامن طوسي و سفيد خال خاليمو دراوردم و پوشيدم.

"زيپشو ميبندي؟" به استف گفتم و از روي تخت بلند شد تا بهم كمك كنه.

"خب چطور به نظر ميام؟" دست هامو كنارم رها كردم و استف به سرتا پام نگاه انداخت و لبخند زد.

"خيلي عالي شدي. شبيه دختر مدرسه ايا." بهم چشمك زد و اروم خنديدم.

"مرسي. تو چرا حاضر شدي؟" گفتم و به پيراهن مشكي كوتاهش نگاه كردم.

"لويي مياد دنبالم تا بريم بيرون. ما ميخوايم بريم كلاب."

"خوبه. خوش بگذره. خيلي بيرون نمون." با شوخي گفتم و بهش سقلمه زدم.

صداي زنگ در رو شنيدم و قلبم توي سينم كوبيد. سريع وارد دستشويي شدم تا به صورتم نگاهي بندازم.

"ميرم درو باز كنم." استف گفت و از اتاق بيرون رفت.

براي اخرين بار به لباسام نگاهي انداختم و از اتاق بيرون اومدم. همينطور كه ميرفتم وسايلام و موبايلمو توي كيف دستي كوچيكم گذاشتم.

"خب برنامتون چيه؟" شنيدم كه استف داشت از هري ميپرسيد.

"ما فقط قراره بريم بيرون." هري گفت و باعث شد چشم هامو بچرخونم.

"قراره كجا برين؟!" اوه استف هميشه اعصاب خورد كنه.

"آسترالازيا."

هري گفت و وارد اشپزخونه شدم. صداي بوت هام روي سراميك اشپزخونه بلند شد و هري به سمتم برگشت. لباسامو نگاه كرد و لبخند زد كه باعث شد خجالت بكشم.

"جاي خوبيه. لباس هامو عوض كنم؟" ازش پرسيدم و به خودم نگاه كردم.

"نه. خوب به نظر ميرسي." هري گفت و بيشتر سرخ شدم.

"آماده اي؟"

"اره. فقط بايد كتمو بردارم." گفتم و به كت بلند و زمستوني هري نگاه كردم كه نشون ميداد چقدر بيرون سرده.

"ميبينمت. به لويي سلام منو برسون." به استفاني گفتم و از آشپزخونه بيرون رفتم.

"خداحافظ استفاني." هري سرشو براي استف تكون داد و گفت.

"خوش بگذره." استف بهمون گفت.

بين ژاكت ها و پالتوهاي خودم و استف رو گشتم تا تونستم پالتوي پشمي مشكيمو پيدا كنم و بپوشم.

"خب الان حاضرم." به هري نگاه كردم و لبخند زدم. هري سرشو تكون داد و يه نيشخند روي لب هاش بود.

"اول خانم ها." هري به در اشاره كرد.

"ممنونم اقا." با احترام گفتم و بيرون رفتم.

وقتي از آپارتمانم بيرون اومديم خيلي سريع به باشنم ضربه زد و يه نفس عميق كشيدم. به سمتش برگشتم و اون داشت با بدجنسي بهم لبخند ميزد. ابروهامو توهم فرو بردم و پشتمو بهش كردم و به راهم ادامه دادم.

"خداي من. دارم يخ ميزنم. چقدر سرده. با اينكه حتي برف هم نيومده."
گفتم و خودمو محكم بغل كردم. همون لحظه هري يكي از بازوهاشو دور من پيچيد و با هم حركت كرديم.

" خيلي زود برف هم مياد. اينطور كه به نظر مياد حتي زودتر از هميشه." هري گفت و باد سردي وزيد و از بين ما عبور كرد.

هري به سمت خودش رفت و سوار ماشين شد. منم سريع از سمت خودم سوار شدم و گرماي مطبوع ماشين برام لذت بخش بود.

"خوب دوست داري چي گوش بدي؟" هري صفحه رو لمس كرد و روي برنامه پخش اهنگ كليك كرد.

"تو ميتوني وارد آيپدم بشي و هر آهنگي كه دوست داري انتخاب كني."

اين تكنولوژي يه چيز ديگه است. ماشين من حتي راديوش هم كار نميكنه چه برسه به آيپد لمسي!

"حتي ماشينتم مرفحه!" اذيتش كردم درحالي كه داشتم بين آهنگاشو ميگشتم.

"برات يه چيزي خريدم." هري گفت و وارد بزرگراه شد.

"منظورت چيه؟" ازش پرسيدم و بهش نگاه كردم.

"آخر قرارمون بهت ميدمش." هري گفت و ميتونم به راحتي اشتياق و هيجان رو تو صورتش ببينم.

قرارمون؟!

"ما الان داريم قرار ميزاريم؟" پرسيدم و گيج شده بودم.

راستش من خودم اسم اين رفت و آمدهارو قرار گذاشته بودم اما نميدونستم هري ام همينطور فكر ميكنه. اون از اين كارا نميكنه. همين باعث شد گيج بشم.

"آره. اين همون چيزي نيست كه ميخواستي؟!" پرسيد و دلم پيچ خورد.

"درسته." قبول كردم. من واقعا يه رابطه معمولي با هري ميخواستم.

دوباره به صفحه نگاه كردم و گذاشتم تا خودش به صورت رندوم آهنگ هارو پخش كنه.

"خب. پس ما الان سر قراريم." هري گفت و به خيابون نگاه كرد.

به پشتي چرم صندلي ماشين تكيه دادم و بيرون رو نگاه كردم.

اين چيزيه كه من ميخواستم ...
اما اين همون چيزي هست كه هري ام ميخواد؟!

___

وقتي وارد رستوران شديم، تمام چيزي كه توجهم بهش جلب شد لوسترهاي كريستالي آويزون توي لابي بود. مبل هاي مشكي و چرم مجللي كه به ديوار هاي بزرگ سفيد تكيه داده شده بود. به آدم هايي كه داخل سالن غذاخوري بودن خيره شدم. همه اونها لباس هاي شيك و فاخري پوشيده بودن و جواهرات گرون قيمتي داشتن.

به لباس هاي خودم نگاه كردم يكدفعه حس شرمندگي بهم دست داد. در مقايسه با خانمايي كه اونجا بودن من خيلي بد به نظر ميام. و هري مثل هميشه عاليه. اون جين مشكي و كت بلند و پيراهن سفيدش كه دكمه هاش تا نيمه باز بود.

"رزرو براي استايلز."

هري به دختري كه پشت ميز ايستاده بود گفت. اون دختر بعد از اينكه چند لحظه به هري خيره بود دفترشو نگاه كرد. به هري نزديك شدم و بهش اخم كردم.

"از اين طرف لطفا." گفت و مستقيما به هري نگاه كرد و چندبار پلك زد.

خوشبختانه هري دستشو دور كمرم گذاشت و منو به خودش نزديك كرد و به طرف ميزمون رفتيم. همه داشتن به ما نگاه ميكردن. به ميزمون رسيديم و دو طرفش نشستيم.

"چند لحظه ديگه گارسون مخصوصتون مياد. تا اونموقع چيزي ميخواي تا براتون بيارم؟" اون دختره مو قرمز گفت و به هري نگاه كرد.

"نه!"

صورتمو به سمتش گرفتم و با يه لبخند مليح شونه هامو بالا انداختم. بهم اخم كرد و با حالتي كه انگار بدش اومده روشو برگردوند و رفت و منم شروع كردم به باز كردن دكمه هاي پالتوم.

"از دست مهماندار عصباني شدي خانم كارتر؟!"

با بازيگوشي درحالي كه داشت پالتوشو مياورد و به پشتي صندليش آويزون ميكرد گفت. اين بار يه پيراهن آبي كمرنگ تنش بود. عالي بود. جوون تر نشونش ميداد.

"نه." هوف كشيدم و منو رو برداشتم و باز كردم.

"فقط كاملا واضح و روشن بود كه يه مرد جذاب پيدا كرده."

"پيدا كرده؟!"

منو رو پايين گرفتم و چشم تو چشم هري شدم. اونم همين كارو كرد. ريز خنديدم و دوباره منو رو جلوي صورتم گرفتم. اصلا نميدونم حتي چرا لحظه اول اذيت شدم.

"عصر بخير. من پيشخدمت مخصوص شما چارليز هستم. براي شروع امشبون، نوشيدني چي ميل دارين؟"

اون مرد رو به ما گفت و براي چند لحظه به من خيره شد. منو رو روي ميز گذاشتم و به هري كه داشت به من نگاه ميكرد، نگاه كردم.

"اول خانم ها." به من اشاره كرد و سرشو تكون داد.

خب.

"امم ... خب، من فقط آب يخ ميخوام." به لكنت افتادم و خجالت كشيدم.

"و شما آقا؟" چارليز سر كچلشو رو به هري كرد و پرسيد.

"منم آب يخ و ليمو." هري گفت و به من لبخند زد.

"ممنون. من با سفارشاتون برميگردم."

و رفت.

"خب ..." هري گفت و به پشتي صندليش تكيه داد.

"خب؟" مثل خودش گفتم و منم به پشتي صندليم تكيه دادم و دست هامو روي ميز گذاشتم.

"امروز چطور بود؟" هري پرسيد و من خنديدم.

"خيلي طولاني و خسته كننده بود و واقعا باعث عصبانيتم شد." بهش جواب دادم.

"روز تو چطور بود؟"

"راستش خوب بود. با شركتم بيزينس جديد رو شروع كرديم." هري توضيح داد و من سرمو تكون دادم.

"چطور بيزينسي داري؟" ازش پرسيدم. تا به حال درباره كارش سوال نپرسيدم.

"يه بار قبلا باهام مصاحبه نكردي؟" شوخي كرد و چشم هامو چرخوندم.

"آره. ولي اگه بخوايم دوباره به ياد بياريم، من فقط يه خرابكار پر استرس بودم."

"تو ادم راحتي بودي. و خي اين اصلا مشكلي نداشت."چشم هاش تيره شد و دوباره به عقب برگشت و من پاهامو روي هم گذاشتم.

"و كاري كه ميكنم اينه كه، ساختمون هارو به مردم اجرا ميدم كه يا استفاده كنن و يا اجاره بدن. اوناهم به بقيه اجاره ميدن و اينطوري بينشون يه نوع بيزينش بوجود مياد. و در آخر من مدير همشون هستم چون ساختمون هارو از من دارن. متوجهي؟"

"فهميدم." گفتم همزمان كه پيشخدمت آب هارو روي ميز گذاشت.

به خاطر همينه كه ميليون ها دلار پول داره. چيزي كه عاليه و به طرز وحشتناكي باعث استرسم ميشه.

"براي سفارش آماده هستين؟" چارلي پرسيد.

اوه! من حتي به منو توجه هم نكردم.

"بله. دوتا آلفردو با مرغ و بروكلي لطفا." هري گفت و منوهامون رو به پيشخدمت داد.

"انتخاب خوبيه. همين الان حاضر ميشه." و بازهم رفت.

يه سكوتي افتضاحي بينمون بود و به ميز خيره شده بوديم. هيچكدوممون حرفي براي گفتن يه هم نداشتيم. من واقعا استرس دارم. درسته كه بيشتر از يك ماهه هري رو ميشناسم اما بازم هربار ميبينمش پروانه هارو توي شكمم حس ميكنم.

"خب. دوست داري درباره چي صحبت كنيم؟" هري پرسيد و كمي از آبش نوشيد.

"رنگ مورد علاقت چيه؟" يهو پرسيدم چون حرف ديگه اي به ذهنم نميرسيد.

خنديد.

"رنگ مورد علاقم؟" شونه هامو بالا انداختم.

"نارنجي."

"نارنجي؟"

"اوهوم. من دوستش دارم. تو چي؟"

"آبي كمرنگ."

"اوه اين خوبه."

"خب فيلم مورد علاقت چيه؟"

"اوه پسر! فيلم مورد علاقم ..." هري با هيجان گفت و انگشت هاشو زير چونه اش تكيه داد.

‏" fightclub"

"اوه فايت كلاب؟ همون كه برد پيت توش بازي ميكرد؟"

"متاسفم. اولين قانون فايت كلاب اينه كه درباره اش صحبت نكني (يه تيكه از ديالوگ فيلم)." با نيشخند گفت و من خنديدم.

"قانون خوبيه." شوخي كردم و اونم خندش گرفت.

"خب فيلم مورد علاقه تو چيه؟!"

"نميتونم بين تايتانيك و درتي دنسينگ (Dirty Dancing) انتخاب كنم."
گفتم و روي صندليم جا به جا شدم.

"من درتي دنسينگ رو تاحالا نديدم." هري گفت و باعث شد دهنم باز بمونه.

"چي؟!! تو جدي اي؟ خداي من. مطمئني؟" ازش پرسيدم و هري با لبخند سرشو به علامت 'نه' تكون داد.

"پس حتما ببينيمش. من دي وي ديشو توي آپارتمانم دارم"

"هري؟"

صدايي زنونه از پشت سرم گفت. هري به بالا نگاه كرد و براي يك لحظه چشم هاش گشاد شد اما سريع به حالت عاديش برگشت. به من نگاه كرد و دوباره به اون زن پشت سرم خيره شد.
بايد برگردم ببينمش؟؟

بدنم بدون هيچ اراده اي برگشت به سمت اون زن برگشت و اي كاش هيچوقت اين كارو نميكردم.

اون زن با موهاي كوتاه قهوه ايش كه به طرز فوق العاده اي سشوار كشيده شده بود و چشم هاي درشت و قوه ايش كه ارايش تيره پشتش اونو دو برابر زيبا ميكرد. رژ لب قرمز لايتي به خوبي روي لب هاي قلوه ايش كشيده شده بود. به لباس هاش نگاهي انداختم. اون يه پيراهن كوتاه سفيد و كاملا تنگ تنش بود. خداي من اون ميتونه يه مدل باشه.
حسادت تنها حسي بود كه اون لحظه داشتم. دوباره به سمت هري برگشتم و بهش نگاه كردم.

"كاري، سلام."

هري گلوشو صاف كرد و از روي صندليش بلند شد و ايستاد. به سمتش رفت و مثل يه جنتلمن بغلش كرد. نميتونم به اين كمكي كنم اما به تمام حركاتشون نگاه ميكردم. اون زن خودشو از بغل هري بيرون كشيد و دستشو دور بازوي هري انداخت.

"واو هري. فوق العاده به نظر ميرسي."

اون گفت و خودشو به هري تكيه داد و خنديد. از جام بلند شدم و ايستادم. چرا صداي من مثل اون خوب نيست؟!

"چند وقته ميگذره؟ يك سال؟ دوسال؟" هري ازش پرسيد.

"اوه زمان خيلي سريع ميگذره." اروم خنديد و چشمش به من افتاد و دوباره به سمت هري برگشت.

"نگاهمون كن. انقدر سرگرم حرف زدن شديم كه يادمون رفت تو مهمون داري. سلام من كاري ام." دستشو دراز كرد و بهش دست دادم.

"آليسون. از ديدنت خوشحالم. تو دوست هري هستي؟" ازش پرسيدم.

به هري نگاه كرد و با بازيگوشي بازوشو به هري زد.

"يه هميچين چيزي." هري گلوشو صاف كرد و به من نگاه كرد.

"اون زيباست هري. انتخاب خوبي كردي." كاري گفت و به پشت سرش نگاه كرد.

"بايد برم سر قرارم. ممكنه نگرانم بشه. بايد زود به زود همو ببينيم." به هري چشمك زد و گفت.

"از ديدنت خوشحال شدم آليسون." كاري دستشو برام تكون داد و مثل يك مدل به سمت ميزش رفت.

هري دور زد و به سمت صندليش برگشت و نشست.

"اون كي بود؟" پرسيدم. اوه حس كنجاويه من!

مكث كرد و شقيقشو ماساژ داد.

"عصباني نشو." نفس عميقي كشيدم.

"نميشم."

دروغگوي ماهري شدم!

"اون يكي از سابمسيو هام بود."

____________
يه دست به افتخار هري كه هي داره گند ميزنه :|
منتظر گندهاي بيشتر باشين.

من به علت اينكه به تازگي كاري پيدا كردم و ميرم سركار كم كار شدم.
شما دوبار آپ داستان در هفته رو خواهيد داشت عشقام.
دونت ووري :)

هر پارتي خيلييي طولانيه پس
ووت و كامنت هاي شما مايه شادي منه :')

مرسي دخترا
مــ🐠ــآهي

Continue Reading

You'll Also Like

292K 9.5K 56
When he denied his own baby calling her a cheater. "This baby is not mine." But why god planned them to meet again? "I would like you to transfer in...
150K 4.5K 48
matilda styles, will you be my valentine? (please reject me so i can move on) ⋆ ˚。⋆୨💌୧⋆ ˚。⋆ IN WHICH christopher sturniolo falls for nepo baby or...
126K 7.2K 43
╰┈➤ *⋆❝ 𝐲𝐨𝐮 𝐭𝐡𝐢𝐧𝐤 𝐢'𝐝 𝐩𝐚𝐬𝐬 𝐮𝐩 𝐚 𝐟𝐫𝐞𝐞 𝐭𝐫𝐢𝐩 𝐭𝐨 𝐢𝐭𝐚𝐥𝐲? 𝐢 𝐥𝐢𝐭𝐞𝐫𝐚𝐥𝐥𝐲 𝐤𝐞𝐞𝐩 𝐦𝐲 𝐩𝐚𝐬𝐬𝐩𝐨𝐫𝐭 𝐢𝐧 𝐦𝐲 �...
346K 15.1K 39
જ⁀➴ᡣ𐭩 hidden, various hazbin hotel characters x female reader જ⁀➴ᡣ𐭩 𝑰𝒏 𝒘𝒉𝒊𝒄𝒉 we follow an angel named y/n, who had her bes...