Dominant

By 1DFanFic_iran

148K 8.6K 2.2K

به قراردادی که رو به روش بود نگاه کرد و فقط به یک چیز فکر میکرد، فقط میخواست با اون باشه و مهم نیست که عواقبش... More

Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16
Chapter 17
Chapter 18
Chapter 19
Chapter 20
Chapter 21
Chapter 22
Chapter 23
Chapter 24
Chapter 25
Chapter 26
Chapter 27
Chapter 28
Chapter 29
Chapter 30
Chapter 32
Chapter 33
Chapter 34
Chapter 35
Chapter 36 - Part A
‏Chapter 36 - Part B
‏Chapter 36 - Part C
Chapter 37
Chapter 38
Chapter 39
Chapter 40
Chapter 41
Chapter 42
Chapter 43
Chapter 44 - Part A
‏Chapter 44 - part B
Chapter 45 - Part A
Chapter 45 - Part B
Chapter 46
Chapter 47
Chapter 48 - Part A
Chapter 48 - Part B

Chapter 31

2.3K 143 15
By 1DFanFic_iran

[از نگاه آليسون]

بوي قهوه باعث شد از خواب بيدار شم. روي تخت بدنمو كشيدم و حس كردم كسي كنارم نيست. هري رفته بود. اولين چيزي كه يادم اومد اين بود كه هري براي اولين بار خونه من مونده بود، ما سكس داشتيم. ما به خونش برگشتيم و ... رفتيم اتاق بازيش. همه چيز به خوبي تو ذهنم بود.

مطمئن نيستم دوباره بخوام اون كارا رو باهام بكنه. منظورم اينه بدن من واكنش خوبي داشت و اينو دوست داشت اما خود من، واقعا خوشم نيومد. كسي رو بزني براي اينكه بهش گوشمالي بدي؟! اين فقط به نظر مياد درست نيست.

و ماجراي كودكي هري، واقعا جالب بود. باورم نميشه. اون همه جزيياتو تعريف كرد. اون هرچيزي درباره خودشو گفت. چيزهايي كه هيچوقت فكر نميكردم راجبشون بهم بگه. ولي خوشحالم اين كارو. اين يعني احساسات نسبت به من بيشتر شده. حسي كه تا به حال نداشته. منم همينطور.

اين اشتباهه نسبت به كسي كه فقط يك ماهه ميشناسيش حسي داشته باشي؟

سرمو تكون دادم و از جام بلند شدم. به سمت دستشويي رفتم تا صورتمو بشورم.

از اتاق بيرون اومدم و رفتم پايين. هرچي به پايين نزديك تر شدم صداي صحبت كردن بيشتر ميشد.

"اون معمولا تا ظهر ميخوابه، مگر اينكه بخواد بره سركار." شنيدم كه استفاني داره با هري صحبت ميكنه.

كار ... اوه يادم اومد كه فردا ساعت ٩صبح بايد سركار باشم. و خب به لطف مدير دوست داشتنيم الان تو استراحتم.

وارد آشپزخونه شدم و استف اولين نفري بود كه منو ديد.

"صبح بخير."
با يه صداي دورگه گفتم و دستمو به نشونه سلام كردن تكون دادم. استف نگاهش به من افتاد.

"صبح بخير آليسون."
هري با صداي عميق صبحگاهيش جوابمو داد.

"صبح بخير. دوست داشتم زيباي خفته صدات ميكردم اما واقعا اينطور نيست."
استف گفت و همزمان بهم چشمك زد و باعث شد هري خيلي اروم بخنده. منم انگشت وسطمو بهش نشون دادم.

"من داشتم به هري ميگفتم كه برنامه خوابت چطوريه."
استف گفت و ليوان قهوه اش رو پر كرد.

"اره . من خوابو دوست دارم و بهش نياز دارم."
لبخند زدم و به كانتر تكيه دادم.

"صبحانه ميخوري؟!"
استف به هري نگاه كرد و ازش پرسيد. و همينطور به سمت يخچال رفت.
"ما بيكن و تخم مرغ و ... لعنتي! ما بايد بريم خريد."
استف وقتي نگاهش به يخچال افتاد گفت.

"چي؟! ولي ما كه هفته پيش خريد كرديم!"

"درسته. ولي هروقت لويي مياد اينجا خيلي ميخوره."
استف گفت و هنوز سرشو توي يخچال نگه داشته بود. اون حتما داره لبخند شيطانيش رو مخفي ميكنه.

"خب. پس بهتره لويي يه كمي پول براي خريد مواد غذايي بزاره."
با بازيگوشي گفتم.
"منم باهات به خريد ميام وقتي پول بگيرم."

"فكر خوبي كردي."
استفاني گفت و ايستاد و به هري نگاه كرد.
"چيزي ميخواي؟!"

"نه، ممنون. راستش من براي ساعت ١٢:٣٠ يه قراري تنظيم كردم."
هري گفت و من سورپرايز شدم.

در هرحال اون هيچوقت هيچ بهم نميگه.

"اوه باشه. موفق باشي."
استف گفت و هري به سمت من برگشت.

"ميتونم همينجا دوش بگيرم؟! فكر نميكنم وقت كنم تا به خونه برگردم."
هري پرسيد و مستقيم بهم نگاه كرد.

"پس لباسات چي؟!"
گفتم و به تي شرت و شلوار راحتي پاش اشاره كردم.

"دارن مياد و لباس هامو برام مياره. من اونارو براي جلسه عوض ميكنم."
هري خنديد و من چشم هامو براش چرخوندم.

"باشه من حمامو بهت نشون ميدم."
من گفتمو چشمم به استف افتاد كه داشت با يه نيشخند به ما نگاه كردم. بعد به هري نگاه كردم تا بياد دنبالم.

"تو جلو برو."
هري گفت و با يه نيشخند به در اشاره كرد. منم سريع راه افتادم و اشپزخونه رو ترك كردم قبل از اينكه استف به حرف احمقانه ديگه بزنه.

"حمام اتاقش خيلي زود داغ ميشه. اگه خواستي ميتوني در رو باز بزاري."
استف بود كه از آشپزخونه داد زد.

"برام مهم نيست."
هري از پشت سرم جوابشو داد و من ترجيح دادم طوري نشون بدم كه اصلا به حرفاشون توجه نكردم. فقط سعي كردم تمام فكرهاي كثيفي كه توي ذهنم اومد رو كنار بزنم.

به اتاق رسيديم و وارد حمام شديم. من به سمت دوش رفتم تا براش توضيح بدم.

"اينطرف آب سرده و اينطرف آب گرم. تو ميتوني تو هر دمايي كه ميخواي ابو تنظيم كني. البته بهترينش وسطه كه آب ولرم باشه."
من به هري نگاه كردم و ديدم كه با يه نيشخند بهم خيره شده.

"چيه!؟"

"من ميدونم چطور با دوش كار كنم."

صورتم سرخ شد.
"من ... من فقط ميخواستم مطمئن باشم."
گفتم و به خنده از بين لب هاي هري خارج شد.

به صداي آشنا از اتاق خوابم اومد و اون زنگ گوشيم بود. از حمام خارج شدم و موبايلمو از توي كيفم دراوردم. به شماره ناشناس بود. هيچوقت عادت ندارم تماس كسي رو رد كنم به خاطر همينم اجازه دادم تا پيغام صوتي بزاره.

"كي بود؟"
هري پرسيد، به سمتش برگشتم و به موبايلم نگاه كرد.

"نميدونم. اما گذاشتم تا پيغام بزاره."

همون لحظه كه پيام تموم شد صداي اس ام اس گوشيم اومد.

[ سلام آليسون. من رابرت استايلز پدر هري ام. ميتوني هرچه زودتر باهام تماس بگيري؟ ممنونم.]

"پدرت بود."
گوشيمو قفل كردم و همزمان بهش گفتم.

"پدرم؟ چيكار داشت؟"
هري با تعجب پرسيد.

"اره ... نميدونم. فقط گفت زودتر زنگ بزنم. فكر ميكنم براي كارهاي مصاحبه و استخدام باشه."

هري چشمهاشو چرخوند و بهم نگاه كرد.
"لطفا باهاش كار نكن. اون فقط ميخواد سعي كنه از اين طريق از من خبر داشته باشه. چون ميدونه ما همو ميبينيم."

"خب هرطوري كه درباره كار دادن پدرت به من فكر ميكني، به هرحال من اين شغل رو ميخوام. من دوست دارم هرچه زودتر شغل فعليم تموم شه. و اگر پدرت اين شغلو به من پيشنهاد نميداد قطعا اين كار روهم از دست ميدادم و بيكار ميشدم. پس بهتره ..."

"باشه. من فقط نظرمو گفتم."
هري گفت و حرف منو قطع كرد.

"خب چون كار با دوش رو هم ياد داري پس من ميرم با پدرت تماس بگيرم."
خنديدم و هري سرشو تكون داد و وارد حمام شد و در رو بست.

چهارزانو روي تختم نشستم و به آقاي استايلز زنگ زدم.

"سلام؟"
اقاي استايلز جواب داد و استرس گرفتم.

"سلام. آليسونم! متاسفم تماستون رو از دست دادم."
گفتم و با ملحفه تختم بازي ميكردم.

"اوه سلام اليسون. واقعا اشكالي نداره. حالت خوبه؟"

"من خوبم. ممنونم بابت دعوت ديشب. اون عالي بود."
گفتم و لبخند زدم با اينكه اون منو نميتونه ببينه.

"اوه لازم نيست تشكر كني. تو هر وقتي كه بخواي ميتوني بياي ... به هرحال، من داشتم فكر ميكردم كه ايا تو هنوزم براي منشي شدن تو شركت من موافقي با نه."

"اوه بله. البته."

"عاليه. من امروز با همكارم آنتوني صحبت كردم. خيلي دوست داره تا باهات ملاقات كنه. و خب براي قرارداد بايد باهات مصاحبه كنيم. از نظر تو كه اشكالي نداره؟!"

"واي اصلا مشكلي ندارم. اين عاليه."
با خوشحالي گفتم و لب پايينم رو گاز گرفتم.

"خيلي خوبه. ما فكر كرديم كه سه شنبه همو ببينيم. طرفاي ساعت ده صبح. خب نظرت چيه؟"

"ساعت ده عاليه. پس ميبينمتون."
با آرامش گفتم اما داشتم تو ذهنم از خوشحالي جيغ ميزدم.
"واقعا ممنونم. اين بهترين فرصتي بود كه بهم دادين. مرسي كه بهم اعتماد كردين."
گفتم و با دستم به پيشونيم كوبيدم.

"اوه. هري از تو خيلي تعريف ميكنه و بهترين چيزا رو ميگه. معمولمه كه آدم خوبي هستي."
وقتي اقاي استايلز گفت سورپرايز شدم. هري كي از من چيزي گفته!

"ممنونم اقاي استايلز. نميدونين كه من چقدر خوشحال شدم."

"اوه تو كه هنوز كار رو نگرفتي."
گفت و بلند خنديد.
"فقط شوخي كردم. تو از الان استخدامي. فقط مصاحبه و پر كردن يه سري برگه و از اينجور تشريفات مونده."

خنديدم.
"متوجه شدم. بازم خيلي ممنونم. پس من سه شنبه اونجام."

"سه شنبه ساعت ده صبح. منتظرت هستم آليسون. خداحافظ."

"خداحافط."
گوشي رو همزمان كه يه لبخند بزرگ روي صورتم بود قطع كردم. از جام پريدم و گوشيمو محكم توي دستام گرفته بودم. من بالاخره از اون جهنم لعنتي اي كه اسمش كار بود خلاص شدم. اين ناراحت كننده است كه بخوام ليام رو اونجا تنها بزارم و برم اما خب اون دوستاش بيشتر از منه. و خب اون تنها كسي بود كه پشت سرش راجب اون مدير افتضاحمون حرف ميزدم. اون حتما خوشحال ميشه كه دارم كارمو عوض ميكنم.

سريع رفتم طبقه پايين. استف داشت با گوشيش بازي ميكرد و بيكن ميخورد. سريع صندلي اشپزخونه رو بيرون كشيدم و با يه خنده احمقانه جلوش نشستم. استف بهم نگاه كرد و ابروهاشو توهم برد.

"شماها سك*س حمام داشتين؟!"
استف با دهن پر ازم پرسيد و باعث شد بلند بخندم.

"نه! باباي هري بهم زنگ زد. من يه شغل جديد پيشش پيدا كردم. البته هنوز كاملا نه. سه شنبه بايد برم براي مصاحبه و اينطور كارا. اين قانونشه. البته بهم گفت كه اينا تشريفاته و من از الان كار رو دارم."
پشت سر هم گفتم و ادامه دادم
"و خب بالاخره از اون جهنم خلاص ميشم."

استفاني لبخند زد و گفت.
"واقعا برات خوشحالم، ميدونم كه چقدر از بودن تو اونجا بدت ميومد."

"واي نميدوني چقدر... البته به خورده استرس دارم . چون من قراره به عنوان منشي كار كنم و از كامپيوتر متنفرم. ولي خب كم كم به اين كار وارد ميشم."

"درسته."
استفاني گفت و به ارومي سرشو تكون داد.
"تو مطمئني كه اين فكر خوبيه تا براي پدرش كار كني؟"

"منظورت چيه؟"

"نميدونم ... فكر نميكني يه كمي زشت باشه؟"
ازم پرسيد.

"نه فكر نميكنم اينطور باشه. اون مرد خوبي بود."
شانه هامو بالا انداختمو گفتم.

"خب اگه تو و هري بهم بزنين چطور؟! اينطوري ..."

"خب عملا ما باهم نيستيم."
بهش يادآوري كردم و بهم چشم غره رفت.

"هرچي. به نظرت خيلي بد نميشه اگه شماها افتضاح باهم تموم كنيد؟ يا حتي هري شروع كنه با كسي قرار بزاره؟ به نظر من افتضاحه. اينطور فكر نميكني؟!"
استف پرسيد و طوري بهم نگاه كرد كه داشت با چشم هاش ميگفت حق با منه. لپمو از تو گاز گرفتم و گفتم:

"بزار ببينيم چي ميشه ..."
گفتم و به دايره هاي فرضي اي كه با انگشتهاي دستم روي ميز ميكشيدم خيره شدم.

"ولي، گذشته از همه اينا برات خيلي خوشحالم."
بهم گفتو سرمو بلند كردم و با لبخند بهش نگاه كردم.

"ممنونم استف."

همون موقع صداي زنگي از پشت در خونه اومد كه نشون ميداد توي صندوق پستيمون پيام رسيده.

"ميخواي تا داري صبحانه ميخوري من برم پيغامو بگيرم؟"
ازش پرسيدم همزمان كه به تيكه از بكين توي بشقابش رو برداشتم.

"اصلا. الان يه بيليونر لخت و سكسي توي اتاقته. برو بهش برس."
استف گفت و تقريبا صداش بلند بود. به شوخي بهش زدم و بلند خنديدم.

انگشتامو توي موهام بردم و همينطور كه حلقه هاي موهامو دور انگشتم ميپيچيدم، به اين فكر ميكردم كه براي مصاحبه چه لباسي بپوشم.

وقتي داشتم به پوشيدن يه دامن كوتاه آبي فكر ميكردم صداي پايي رو كه داشت از پله ها پايين ميومد شنيدم.به اونطرف نگاه كردم. هري استايلز رو ديدم كه لباس پوشيده و ژاكتشو روي دست چپش انداخته و به پايين مياد. با اينكه به نظر مياد خشك شده ولي هنوز چند قطره آب روي صورتش ديده ميشه. موهاش هم خيسه و آب از پايينش قطره قطره ميريزه.

"هي."
هري گفت و ژاكتشو روي شونه اش انداخت و بهم نگاه كرد. لب پايينمو ليس زدم و سعي كردم نفس بكشم چون واقعا هات شده بود.

"حمام خوبي بود؟"
ازش پرسيدم و صدام اونطوري كه ميخواستم قوي نبود.

"اوه آره. شامپوي بدنت واقعا بوش عالي بود."
هري گفت و نيشخند زد و چال گونه هاش به خوبي معلوم شد.

"شايد لازم باشه يكيشو براي وسايل حمام خودت بخري."
باهاش شوخي كردم. من واقعا تو اين كار افتضاحم.

"شايد بايد همين كارو كنم."
اينو گفت و آروم خنديد. بهم خيره شد وگفت:

"خب پدرم چي بهت گفت؟"

"آها. من روز سه شنبه باهاش يه مصاحبه دارم."
با خوشحال گفتم.

"من واقعا بهت تبريك ميگم. شك ندارم كه حتما اين كارو ميگيري."
هري بهم لبخند زد و نفهميدم كه لبخندش واقعي بود يا نه.

"ممنونم."
لبخند زدم.
"تو نميخواي كه من برم سركار؟!"

"چي باعث شد اين فكرو بكني؟"
هري ازم پرسيد و قيافه جدي اي به خودش گرفت.

"نميدونم، اينطور به نظر مياد. من نميرم اگه تو دوست نداشته باشي."

"آليسون تو بايد بري براي اين كار. من هيچوقت ازت نميخوام كه اين كارو ول كني. نميدونم چي باعث شد اين فكر رو بكني ..."
هري گفت و خط هاي روي پيشونيش به خاطر اخمش بيشتر شد.

"من فقط داشتم مطمئن ميشدم كه همه چيز اوكي باشه."

"معلومه كه اوكيه ... چرا نباشه."

"نميدونم. هري من فقط سوال پرسيدم."
گفتم و كمي صدامو بالا بردم.

در ورودي باز شد و هري نگاهش به سمت در چرخيد. خودشو جا به جا كرد تا بهتر ببينه و وقتي صداي استف رو شنيد انگار كه خيالش راحت شد.

"خب من بايد برم."
هري گفت و من از روي صندليم بلند شدم.

"باهات تا پشت در ميام."

كمي عقب تر ايستاد و اجازه داد تا جلوش حركت كنم.

ما به سمت پذيرايي رفتيم و من استف رو ديدم كه پيام رو برداشته بود. اون يه پاكت نامه دستش بود.

"اين از طرفه زين برات اومده."
استف گفت و به سرعت به هري خيره شد. ميدونم كه با اين كارش فقط ميخواست تا حسودي هري برانگيخته شه. به من با يه نيشخند نگاه كرد و دوباره به سمت هري برگشت.

"خيلي زود ميري."
استف به هري گفت و من آرزو كردم كاش اونم رفته بود.

"بله. بابت قهوه امروز صبح ممنونم."
خيلي مودبانه جواب داد.

"مشكلي نيست. هروقت خواستي بيا و صبح باما قهوه بخور."
استف چشمك زد و گفت.
"باي هري."

"خداحافظ."
هري جوابشو داد و كمي لبخند زد. استف از بقل ما رد شد و به سمت آشپزخونه رفت. هري خيلي سريع بهم نگاه كرد.

"خب، زين برات چه پيغامي داره؟"
پرسيد و به پاكت نامه توي دستم نگاه كرد و منم شونه هامو بالا انداختم.

"نميدونم."
گفتم و پاكت رو باز كرد. چندتا برگه اي كه داخلش بود رو دراوردم و نامه رو پيش خودم خوندم.

[سلام آلي. من آدم قديمي اي نيستم. پدر اينطور خواست تا بهت نامه بدم. اون آدرس خونتو بهم گفت. به هرحال من برات بليت خريدم تا برگردي خونه. پيش ما. نامه نوشتم تا مطمئن بشم كه بليت ها به دستت رسيده. و ديگه بابت خريد بليت نگران نباشي. نميتونيم براي ديدنت صبر كنيم. به زودي ميبينمت.
زين xx.]

"زين تو يه ديوونه اي."
پيش خودم گفتم و خنديديم. پاكت نامه رو باز كردم و به بليت ها نگاه انداختم.

"اينا چيه؟!"
حالا هري رو به روي من ايستاده بود و بهم نگاه ميكرد. بليت هارو بيشتر دراوردم تا اونم بتونه ببينه.

"زين برام بليت خريده تا به خونه برگردم."
با خوشحالي رو به هري گفتم و لبخند از روي لب هاي هري پاك شد. لب هاشو روي هم فشار داد و خط فك تيزش بيشتر معلوم شد.

"بليت هات براي چه تاريخيه؟!"
ازم پرسيد و ميتونم بگم صداش اصلا شاد نبود.

"پنج شنبه هفته بعدي."
گفتم و براي اطمينان دوباره به تاريخ پروازم نگاه كردم.

"و تو ميخواستي كي خبرشو به من بدي؟"

"خيلي زود."
به آرومي جواب دادمو به چشم هاي سبز عصباني هري خيره شدم.

"وات د فاك ..."
هري جملشو نگه داشت و چشم هاشو بست.
"تو بايد اين چيزارو بهم بگي آليسون."

"چي؟ چرا؟"
من پرسيدم و نميفهمم كه اون چرا الان انقدر عصبانيه!

"چون تو الان سابمسيو لعنتيه مني. تو بايد آخر هفته ها در اختيار من باشي و حالا قراره بري و من نميدونستم. و كي فهميدم؟! فقط يه هفته قبلش!"
هري اين بار زمزمه كرد اما كاملا عصباني بود.

"من متاسفم. واقعا نميدونستم."
به آرومي گفتم و هري سرشو تكون داد.

"تو هيچوقت نميدوني! مشكل لعنتي ما همينه."
كمي عقب رفتم و هري به من نگاه كرد.
" بايد برم."

"باشه."
با صداي كمي جوابشو دادم.

"اين بحث هنوز تموم نشده."
با عصبانيت گفت و ژاكتشو سريع تنش كرد و كليدهاشو از توي جيبش دراورد.
"از مغزت استفاده كن آليسون."

از حرفش ناراحت شدم و بهش نگاه نكردم. در رو باز كرد و از خونه بيرون رفت.

چشم هامو چرخوندم و به در تكيه دادم. خداي من نميتونم براي ادامه بحثمون صبر كنم!

"رفت؟!"
استف از توي آشپزخونه داد زد.

"اره رفت."
منم داد زدم و رفتم تو آشپزخونه.

"خوبه! حالا اون كونتو بيار اينجا و همه چيزو درباره ديشب برام تعريف كن. و جرات نكن كه جزييات سكسيشو بهم نگي كارتر!"

_____________
بالاخره!

من شرمنده همتونم ...
رفته بودم شمال و در كوه بودم و آنتن نداشتم :'(
الان تو راهم و ديگه براتون ميفرستمش بخدا

ايشالا همون 'شنبه' و 'چهارشنبه' آپ ميشه. مطمئن باشين.

كامنت ها و ووت ها بالا - خدايي پارت هاش زياده :'|

مرسي دخترا
مــ🐠ــآهي

Continue Reading

You'll Also Like

402K 12.1K 93
Theresa Murphy, singer-songwriter and rising film star, best friends with Conan Gray and Olivia Rodrigo. Charles Leclerc, Formula 1 driver for Ferrar...
216K 9K 24
Where Lewis Hamilton goes to a cafe after a hard year and is intrigued when the owner doesn't recognise him. "Who's Hamilton?" Luca says from the ba...
1M 38.5K 90
𝗟𝗼𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗵𝗲𝗿 𝘄𝗮𝘀 𝗹𝗶𝗸𝗲 𝗽𝗹𝗮𝘆𝗶𝗻𝗴 𝘄𝗶𝘁𝗵 𝗳𝗶𝗿𝗲, 𝗹𝘂𝗰𝗸𝗶𝗹𝘆 𝗳𝗼𝗿 𝗵𝗲𝗿, 𝗔𝗻𝘁𝗮𝗿𝗲𝘀 𝗹𝗼𝘃𝗲 𝗽𝗹𝗮𝘆𝗶𝗻𝗴 𝘄𝗶𝘁𝗵 �...
162K 4.8K 50
matilda styles, will you be my valentine? (please reject me so i can move on) ⋆ ˚。⋆୨💌୧⋆ ˚。⋆ IN WHICH christopher sturniolo falls for nepo baby or...