Dominant

By 1DFanFic_iran

148K 8.6K 2.2K

به قراردادی که رو به روش بود نگاه کرد و فقط به یک چیز فکر میکرد، فقط میخواست با اون باشه و مهم نیست که عواقبش... More

Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16
Chapter 17
Chapter 18
Chapter 19
Chapter 20
Chapter 21
Chapter 22
Chapter 23
Chapter 24
Chapter 25
Chapter 26
Chapter 28
Chapter 29
Chapter 30
Chapter 31
Chapter 32
Chapter 33
Chapter 34
Chapter 35
Chapter 36 - Part A
‏Chapter 36 - Part B
‏Chapter 36 - Part C
Chapter 37
Chapter 38
Chapter 39
Chapter 40
Chapter 41
Chapter 42
Chapter 43
Chapter 44 - Part A
‏Chapter 44 - part B
Chapter 45 - Part A
Chapter 45 - Part B
Chapter 46
Chapter 47
Chapter 48 - Part A
Chapter 48 - Part B

Chapter 27

2.2K 198 20
By 1DFanFic_iran

بعد از 15 دقیقه گریه کردن ، بالاخره بس کردم. لباسی که امشب پوشیده بودم با چوب لباسی از دره کمد اویزون بود.

من لباس اون شبم رو پوشیدم چون هیچ چیز دیگه ای برای پوشیدن ندارم و قطعا لباس هایی که هری خریده رو نمیپوشم. نصفه شبه،ولی برای من انگار دیرتره. خستم،شاید به خاطر گریه کردنه،نمیدونم واقعا.

کیفم رو چک کردم و مطمئن شدم همه چیزم رو برداشتم.امشب رو اینجا نمیمونم.نمیدونم چرا هری انقدر از دستم عصبانیه،همینطور نمیدونم چرا سرم اون شکلی داد کشید.هروقت که اون میخواد عادی و باادب رفتار کنه در انتها من توی خونمم.

شک دارم که دارون توی این ساعت بخواد این همه راه رو رانندگی کنه تا منو به خونه برسونه،پس به تاکسی زنگ میزنم.
گوشیمو از تخت برداشتم و لاک کی رو فشار دادم ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.دوباره فشارش دادم ولی همچنان اسکرینش سیاه بود.

"روشن شو."زمزمه کردم،و دوباره و دوباره تلاش کردم.

گوشیم شارژش تموم شده.
خب،نمیتونم با گوشیم زنگ بزنم.شک دارم که هری تلفن توی خونش داشته باشه.من تاحالا ندیدم ولی خب تو هیچوقت نمیدونی.بند کیفم رو روی شونم انداختم و گوشیم رو داخلش قرار دادم.از اتاق خارج شدم و سعی کردم با کمترین صدا درو پشتم ببندم.

وقتی از اتاقم بیرون اومدم به سمت نشیمن رفتم.کیفم رو روی مبل گذاشتم و به اطراف نگاه کردم.هیچ پریزی روی دیوار یا تلفنی روی هیچکدوم از میزا نبود.وسط نشیمن ایستادم و به اين فکر کردم مردم تلفناشونو کجا میذارن.توی خونه ی خودم یکی توی غذاخوري، روی میز کامپیوتره و یکی هم توی آشپزخونه به دیوار وصله.

آشپزخونه.

من یه جورایی به ارومی سمت آشپزخونه رفتم و اطرافو نگاه کردم.اینجا فقط یه دیواره چون بقیش رو به روی نشیمنه ولی معلومه که هیچ تلفنی اینجا نیست.ناله کردم و به کانتر تکیه دادم.پشتم به یه چیزی خورد و با برخوردش به سنگ مرمر روی کانتر،صدای بلندی تولید کرد.

"لعنتی!"هیس کشیدم و به سرعت چرخیدم ببینم چی افتاد،فکر کنم یه لیوان اب بود.

تو خونه ی رویایي ای مثل این کی همچین چیزی رو روی کانتر میذاره؟
به اطراف نگاه کردم و دستمال کاغذی رو پیدا کردم،چهارتا ازش برداشتم و با بخشندگی اون ابی که ریخته بودم رو پاک کردم.

"چی شده؟"صدایی منو وحشت زده کرد و من جیغ کشیدم و پریدم،دستمال کاغذی های خیسو انداختم.

این هریه.

نفسمو که به خاطر ترس نامنظم شده بود رو،برگردوندم و خم شدم و دستمال کاغذی ها رو برداشتم.به سمت سطل آشغالی رفتم و اونارو دور انداختم.هری بیشتر وارد اشپزخونه شد.

"سعی داشتم که تلفن خونت رو پیدا کنم."گفتم و یه دستمال کاغذی دیگه برداشتم تا مطمئن شم کانتر خشکه.

"ندارم."اون گفت،میتونستم حس کنم که داره منو میبینه ولی به خشک کردن کانتر ادامه دادم.فکر کنم احتمالا بیشتر خشک شده حالا.

"خب معلوم بود."گفتم و چرخیدم،حالا میتونم صورتش رو ببینم و دستمال کاعذی ای که توی دستم بود رو خرد کردم.

اون اه کشید"چرا دنبال تلفن بودی؟"

"شارژ گوشیم تموم شده و نیاز داشتم از یکی دیگه استفاده کنم.نمیخواستم اذیتت کنم پس دنبال تلفن خونه بودم."گفتم و چند اینچ به سمتش رفتم و دستمال کاغذی رو دور انداختم و دوباره به نشیمن رفتم.صدای قدم هاش رو که به دنبال من میومد رو می شنیدم.

کیفم رو برداشتم و بندش رو دوباره روی شونم انداختم و به اون نگاه کردم.اون با یه اخم به من خيره شده بود.

"میتونم از گوشیت استفاده کنم؟"من پرسیدم،یکی از دستام روی رانم بود و با اون یکی بند کیفم رو گرفته بودم. ابروهاش توی هم رفتن و لب هاش به یه خط صاف تبدیل شد همونطور که نگاهم می کرد.

"چرا؟"اون دوباره پرسید و من بخش داخلی لب پایینیم رو گاز گرفتم.

"میخوام به تاکسی زنگ بزنم،میرم خونه."گفتم و به یه جای دیگه نگاه کردم.
نه تو باید ظالم باشی.
به سرعت به جهت اون چرخیدم و بهش خیره شدم.

اون دستاش رو بین موهاش برد"چرا میخوای بری خونه؟"

"این واقعا یه سواله؟"تقریبا خندیدم."تو سوالام رو جواب ندادی.سرم داد کشیدی.حسه اینو ندارم که اینجا،توی اتاقی که ادعا میکنی برای منه تنها بمونم."

"متاسفم که عصبانی شدم.من فقط...من همیشه اینطوری بودم.نمیتونم کاری کنم-"

دستام رو بالا بردم، و سوپرایز شدم وقتی ساکت شد"میتونم از گوشیت استفاده کنم؟"

"چرا داری میری؟کاپل ها همیشه دعوا میکنن."اون گفت"اونا مشکلشون رو بعدش حل میکنن."

"تا اونجایی که من میدونم،ما کاپل نیستیم.فقط داریم سعی میکنیم که به یکیش تبدیل شیم."من پریدم،و کمی بهش خیره شدم.اون دهنش رو باز کرد که یه چیزی بگه ولی بعدش دوباره بستش.

" پس اگه با بخشندگی اجازه بدی از گوشیت استفاده کنم،خیلی ممنونت میشم."

"اگه انقدر بد میخوای بری خونه،خودم میرسونمت."اون گفت و چشماش افتاد و باعث شد روی پیشونیش خط ایجاد بشه.

"نمیخوام این همه راهو با یه تاکسی بری." انتظار اینو نداشتم که بخواد منو برسونه.

"مجبور نیستی منو برسونی."به ارومی گفتم و سرمو تکون دادم.

"الیسون،گوشیت خاموشه.تو یه دختر زیبایی.خدا فقط میدونه چه راننده تاکسی ای گیرت میاد یا باهات چیکار میکنه."اون گفت و دستاش مشت شد.

" کتمو میپوشم و بعدش میتونیم بریم اگه هنوزم میخوای."

"چیزی اتفاق نیفتاده كه بخوام نظرمو عوض کنم پس اره هنوز میخوام برم خونه."من دوباره بهش پریدم،چونش سفت شد و سرش رو کوتاه و تند تکون داد قبل از اینکه نشیمن رو ترک کنه و به اتاقش بره.

20 ثانیه طول کشید تا هری هودیه مارک نایکش رو بپوشه.اون موهاش رو عقب برد و یه بینی توسی رو سرش گذاشت. خیلی خوب شده،خیلی جوون و خیلی هات.اون شبیه ورزشکارا شده و این واقعا منو الان تحریک کرده.اون این کارو از قصد انجام داد،میدونم.من اونو هیچوقت با بینی ندیدم،واقعا بهش میاد.

"نمیدونستم که بینی میپوشی."بهش گفتم همزمان که به طرف دره جلویی میرفتیم.صدای کلیدهارو شنیدم و اون جلوی من اومد و درو باز کرد .

"چرا نبايد بپوشم؟"اون گفت،صداش یکم از چند دقیقه قبل بهتر شده بود.

"فقط از اون ادمایی که بینی میپوشن به نظر نمیومدی."شونه هام رو بالا انداختم.
اون سرش رو به ارومی تکون داد و صبرکرد تا من از خونه بیرون بیام و بعدش درو بست و قفلش کرد.هردومون به طرف آسانسور رفتیم ولی من وایسادم،اگه ما توی آسانسور بریم مطمئنم یه چیزی میشه و در انتها من اينجا میمونم.من دارم سعی میکنم به اون یه چیزی رو ثابت کنم.

"میتونیم از پله ها استفاده کنیم؟"گفتم و به دری كه اونجا بود اشاره کردم.اون پوزخند زد،سعی کردم توجه ای نکنم.سرش رو تکون داد و من به سمت در رفتم و بازش کردم.

ما توی سکوت از پله ها پایین رفتیم،تنها صدا،صدای قدم هامون بود که با هر پله ای که پایین میومدیم تولید میشد.مدتی گذشت تا به طبقه ی پایین رسیدیم،برای اطلاعات بیشتر هری توی طبقه آخره این ساختمون زندگی میکنه.لابی کاملا خالی بود وقتی واردش شدیم.

هوای سرد نوامبر بهم برخورد کرد همون موقع که از درهای چرخان بیرون اومدم.با دستام خودم رو محکم بغل کردم و به هری نگاه کردم که دستاش رو توی جیب هودیش گذاشته بود.به سمت چپ چرخیدیم و به پارکینگ رفتیم.من خیلی خوش شانسم که هری توی طبقه ی اول جای پارک داره و اینجوری مجبور نیستیم بیشتر تویه این هوای سرد بمونیم.

هری دکمه ی کلیدش رو زد و چراغ های رنج رورش روشن و قفلش باز شد.
من به سرعت سمت صندلی كنار راننده رفتم و نشستم.هری به سمت صندلی راننده رفت و نشست،کلید رو چرخوند و ماشین روشن شد.اون بلافاصله بخاری ماشين رو روشن کرد.کمربندم رو بستم و اون هم همین کارو کرد.دستام رو به بازوهام مالیدم و منتظر شدم که هواي سرد از دریچه ها خارج شه و هوای گرم جاشو بگیره.

هری یکی از دکمه های رادیو رو فشار داد و اون روشن شد،اون یه شبکه رو انتخاب کرد و اهنگ پخش شد.صدای گیتار اومد و یکی شروع به خوندن کرد،اهنگش خیلی به نظر قدیمی میومد.اونا راجب ستاره ها توی اسمون میخوندن.هری دنده عقب اومد و ما از جای پارکش بیرون اومدیم.اون به سمت خروجی پارکینگ رانندگی کرد و ما به سمت خونم رفتیم.

تقریبا 20 دقیقس که توی راهیم و حدودا 15 دقیقه تا خونم داریم.چند بار بهم نگاه کردیم ولی همش همینه.اهنگی که انتخاب کرده خیلی خوبه،من بعضی از بندایی که پخش میشه رو دوست دارم.هری گلوش رو صاف کرد و من بهش نگاه کردم.اون چیزی نگفت پس سرمو چرخوندم و به ساختمونایی که از کنارش رد میشدیم نگاه کردم.

"میدونی،تو قراردادو امضا کردی،تو سابمسیومی پس الان نباید به خونت میرفتی و میدونم راجب اینکه اروم پیش میریم بحث کردیم و تو اساسا هنوز بهش داری فکر میکنی."هری گفت و باعث شد به دستام خیره شم.

"اما لعنت بهش،من الان باید توی پلی رومم تنبيهت می کردم و روش خودمو باهات میداشتم."

"پس چرا انجام ندادی؟" به ارومی گفتم،و هنوز باور نکردم که واقعا این کلمات از دهنم خارج شد.

"این مسئلس،من نمیخوام.من نمیخوام تورو اونجوری تنبیه کنم."اون گفت و یه جورایی خندید.

"و نمیخوام بدونم چرا.اشتباه برداشت نکن،دوست دارم که تو پلی رومم باشی.این خیلی هاته و من مطمئنم که دوباره اونجا خواهیم بود.اما من نمیخوام کارایی که با سابمسیوهای قبلیم کردم با تو هم بکنم."

عضلاتم منقبض شد وقتی اینو گفت."پس چرا خواستی که من سابمسیوت شم اگه منو اونطوری نمیخوای؟"

"شاید این راهی بود که بدون رابطه باتو باشم."اون سرش رو تکون داد.

"اما تو خیلی خوشگل،خجالتی و بی تجربه هستی که باعث میشه دوباره یه چیزی حس بشه."

"و این دلیلیه که تو میخوای تلاش کنی؟".پرسیدم و لب پایینمو به دندون گرفتم.

اون سرش رو تکون داد."من میخوام طوری اموزشت بدم که خودت هستی.اما من معلم خوبی نیستم از اون جایی که اجازه دادم بری،و من بیشتر میخوام.و این فقط منو خیلی گیج میکنه." من ساکت موندم و سرمو تکون دادم.

"این منو هم گیج میکنه."خیلی اروم گفتم و لاک انگشت حلقمو پاک کردم.

"یه روزی میفهمیم."اون به اندازه ی کنار زدنمون جلوی خونم اروم گفت.اون ماشین رو پارک و خاموش کرد.

"ممنون."گفتم و بهش نگاه کردم،اون به پایین خیره شد و دوباره چشماش به سمت من اومد.

"متاسفم که یه مرد فاکد آپم آلیسون.تو باید با کسی باشی که دقیقا میدونه چی میخواد."اون گفت و ابروهاش دوباره توی هم رفت و اخم کرد.

"من خیلی توی این غرق شدم که حالا بخوام نجات پیدا کنم،هری.اینو نفهمیدی؟"گفتم و صدام کمی شکست،نمیتونم گریه کنم."مهم نیست چقدر وضعیتمون گیج کنندس،چقدر فاکد آپه،من هنوزم میخوام با تو باشم.چون من دوستت دارم هری.خیلی زیاد..."من بالاخره بهش اعتراف کردم.

(دوستان آلیسون از کلمه ی لایک استفاده کرد نه لاو.)

چشماش رو بست و کلماتی که از دهنم خارج شد رو هضم کرد.احساس حماقت میکنم که اینو گفتم.من شبیه یه عاشق ناامیدم.

"آلیسون."اون نفسشو بیرون داد و من سرمو تکون دادم.

"نه اون حماقتم بود که گفتم."گفتم و کمربندمو باز کردم.

"حس میکنم گاردمو زود پایین گذاشتم. ممنون برای رانندگی."

کیفم رو گرفتم و از ماشین پیاده شدم،درو بستم و نمیخوام به پشت سرم حتی نگاه کنم.
من یه احمقم.چرا حتی به هری اینو گفتم؟منظورم اینه،یعنی انقدر واضح نیست که من اونو دوست دارم و اون تا الان باید میفهمید.چی میشه اگه همه چیزو خیلی سخت کرده باشم؟میدونم ما تو یه رابطه ای هستیم که داریم تلاش میکنیم،پس این معنیه این که اونم منو دوست داره نمیده؟یا شاید با گفتن این خیلی زیاده روی کردم؟

ذهنم خیلی شلوغ بود همونطور که به در رسیدم.من کورکورانه دنبال کلیدا توی کیفم گشتم.وضعیت الان ذهنم و هوای سرده بیرون اینو از حالت معمولی سخت تر کرده.

"آلیسون!"هری از پشت سرم صدام زد،من گشتنو متوقف کردم و به سمت اون چرخیدم.

قبل از اینكه بتونم چیزی بگم دستای هری دو طرف صورتمو گرفت و منو به سمت در هل داد و با لباش به من حمله کرد.

____
چپتر بعدی*evil grin*

Vote:80

Continue Reading

You'll Also Like

1M 18.8K 44
What if Aaron Warner's sunshine daughter fell for Kenji Kishimoto's grumpy son? - This fanfic takes place almost 20 years after Believe me. Aaron and...
160K 4.7K 49
matilda styles, will you be my valentine? (please reject me so i can move on) ⋆ ˚。⋆୨💌୧⋆ ˚。⋆ IN WHICH christopher sturniolo falls for nepo baby or...
161K 5.8K 91
Ahsoka Velaryon. Unlike her brothers Jacaerys, Lucaerys, and Joffery. Ahsoka was born with stark white hair that was incredibly thick and coarse, eye...
1.7M 58K 71
In which the reader from our universe gets added to the UA staff chat For reasons the humor will be the same in both dimensions Dark Humor- Read at...