Dominant

By 1DFanFic_iran

148K 8.6K 2.2K

به قراردادی که رو به روش بود نگاه کرد و فقط به یک چیز فکر میکرد، فقط میخواست با اون باشه و مهم نیست که عواقبش... More

Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 16
Chapter 17
Chapter 18
Chapter 19
Chapter 20
Chapter 21
Chapter 22
Chapter 23
Chapter 24
Chapter 25
Chapter 26
Chapter 27
Chapter 28
Chapter 29
Chapter 30
Chapter 31
Chapter 32
Chapter 33
Chapter 34
Chapter 35
Chapter 36 - Part A
‏Chapter 36 - Part B
‏Chapter 36 - Part C
Chapter 37
Chapter 38
Chapter 39
Chapter 40
Chapter 41
Chapter 42
Chapter 43
Chapter 44 - Part A
‏Chapter 44 - part B
Chapter 45 - Part A
Chapter 45 - Part B
Chapter 46
Chapter 47
Chapter 48 - Part A
Chapter 48 - Part B

Chapter 15

3K 278 30
By 1DFanFic_iran

چشمام با لرزش باز شدن و فهمیدم که احتمالا بعد از اینکه منو هری...هم رو به فاک دادیم خوابیدم. حرف از هری شد، اون روم یا کنارم نیست. من حرکت کردم، دستم دیگه به تخت بسته نبود، اونا آزاد بودن. نشستم و ملافم رو روی بدن لختم کشیدم. به زمین نگاه کردم، لباس هاش اونجا نبودن. من کمی اخم کردم. خب، اگه این معنی یه شب خوابیدن رو نمیده، من نمیدونم پس چیه.

من یهویی از خشم پر شدم، چرا اون منو بیدار نکرد؟ منظورم اینه، میدونم قرارداد گفته که اون نمیخواد یه رابطه از این در بیاد، ولی اون به من گفت که من فرق دارم ولی بعدش اون منو بدون گفتن کلمه ای ترک میکنه! عوضی.

من بلند شدم و اجازه دادم ملحفه از بدنم بیافته. وقتی وایسادم خم شدم تا جرسیم رو بردارم و اون رو پوشیدم. خیلی دلم میخواد که به هری تکست بدم و بهش همین الان لعنت بفرستم ولی من زبونم رو نگه داشتم. من حتی هنوز چیزی رو امضا نکردم که سابمسیوش بشم، پس میتونم هرکاری که خواستم بکنم. به این فکرم لبخندی زدم، به هر حال هنوز عصبانیم.

من به ساعت کنار تختم نگاه کردم، ساعت تقریبا 11 شبه. اگه امشب طبق برنامه پیش میرفت، من شبم رو توی تخت هری می گذروندم. یا شاید؟ من اونجا اتاق خودمو دارم، ولی من اینو دوست دارم وقتی با اون میخوابم. دوباره اخم کردم.

شکمم ناله کرد، من غذا میخوام. گشنمه. از اتاقم خارج شدم و متوجه شدم اتاق استف تاریکه، به نظرم اون هنوز برنگشته. خیلی دلم میخواد بدونم قرار اون و لویی چطور میگذره، آرزو میکنم که خوب باشه، اونا باهم خیلی کیوت به نظر میرسن. ولی، بعدش لیام مطمئنا قلبش میشکنه. دوست بدبختم. من به هال رفتم درحالی که به لیام و استف فکر می کردم و متوجه شدم یه شخصی روی مبل نشسته. اون چرخید و شکمم افتاد.

"بیدار شدی."

هری به آرومی گفت و از مبل بلند شد و به سمتم اومد.

"آره، من، آه، فکر می کردم تو رفتی."

من زمزمه کردم و دیدم که اون به من نزدیکتر شد.

"نه، من یه زنگ داشتم که باید جوابشو میدادم."

هری گفت و پشت گردنش رو مالید.

"چرا فکر کردی که ترکت کردم؟"

"نه، خب، آره، تو میکنی."

من با صداقت گفتم. اون کمی اخم کرد و نفسش رو بیرون داد.

"آماده ای؟"

چی؟

"برای چی؟"

"که به خونم برگردیم؟"

اون جواب داد و یه ابروش رو بالا انداخت.

"تو گفتی که میای و شب رو میمونی."

اوه!

"تقریبا نصفه شبه."

من گفتم و اون شونه هاش رو بالا انداخت.

"پس، فقط بیا. لطفا."

اون گفت و لب پایینش رو کمی آویزون کرد. من لبخند زدم.

"بذار لباسام رو عوض کنم."

من گفتم، چرخیدم و به سمت اتاقم رفتم. صدای پای هری از پشتم میومد و میدونم که اون دنبالم میکنه.

ما به اتاقم رسیدیم، اون توی چارچوب در موند و به اون تکیه داد. منو نگاه میکرد که به سمت دراورم رفتم و یه شلوار یوگا درآوردم و اونو پوشیدم. من جرسیم رو درآوردم و به سرعت به هری نگاه کردم، سرخ شدم و میدونستم که اون منو میبینه که دارم لباس عوض میکنم. یکی از سوتین هام رو از دراور بالایی بیرون آوردم و به سرعت پوشیدم و یه لباس v-neck مشکی پوشیدم.

"من فقط باید اتوی موم رو بردارم و بعدش میتونیم بریم."

من بهش گفتم و اون سرش رو تکون داد و یه سایه از لبخند روی لباش بود. دنبالم تا حموم اومد. من اتو موی صورتیم رو از برق درآوردم و سیمش رو دورش پیچیدم و دوباره به سمت هری چرخیدم.

"آمادم."

من گفتم اون دوباره سرش رو تکون داد و بیرون رفت. من به خودم تو آینه نگاه کردم، آرایش! کیف لوازم آرایشم رو از کانتر برداشتم و روی اتو موم گذاشتم و از اتاق خارح شدم و به هال رفتم.

"همه چی رو برداشتی؟"

اون پرسید، من به وسایل توی دستم نگاه کردم.

"یپ."

من 'p' رو محکم گفتم.

"پس، بیا بریم."

اون پوزخند زد و کلید ماشین رو از جیبش درآورد.

من گوشیم رو از مبل و بعدش کلید رو از کلید آویز برداشتم. رفتم بیرون و هوای سرد یهویی بهم خورد.

"اوه مای گاش، خیلی سرده."

من گفتم و دندونام بهم میخوردن وقتی داشتم در رو قفل میکردم و دستگیرش رو کشیدم تا مطمئن بشم در قفله. چرخیدم و به سمت ماشین گرون هری رفتم. اون در رو برام باز کرد و من سوار شدم و کمربندم رو بستم. هری در رو باز کرد و سوار شد و اون رو بست.

رانندگی با گوش کردن به موسیقی که اون گذاشته بود گذشت. آهنگش خیلی آروم بود، تقریبا مجبورم میکرد تا خونش بخوابم. من به استف یه تکست دادم که وقتی اومد خونه و متوجه شد من نیستم نگران نشه.

"میتونم ازت یه سوال بپرسم؟"

هری وقتی وارد بزرگراه شدیم پرسید. من بهش نگاه کردم.

"حتما."

"چه اتفاقی بین تو و دوست پسر قبلیت افتاد؟"

اون گفت و شکمم پیچ خورد.

"داستانش طولانیه."

من زمزمه کردم و به بیرون از پنجره نگاه کردم.

"ما تقریبا 30 دقیقه تا اونجا فاصله داریم، تو زمان داری."

اون یه لبخند نصفه و نیمه زد. من سرم رو خم کردم و نفسم رو بیرون دادم و دوباره نفس کشیدم و به جاده روبرومون نگاه کردم.

"باشه، این داستان من و آقای نایل جیمز هورانه."

من شروع کردم.

"وقتی من و نایل همدیگه رو دیدم من سال دوم دبیرستانم بود. اون دوست یکی از دوستام زین بود و ما همدیگه رو تو پارتی اون دیدیم. خیلی خوب باهم جور شدیم و شروع به بیشتر بیرون رفتن کردیم. ما دوستای صمیمی هم شدیم، جدا نشدنی بودیم. همه چیز بهم میگفتیم، همه کارا رو باهم می کردیم. اون واقعا در مورد خانوادم، مدرسم و همه چیزم کمک زیادی بهم کرد. پس، آخرای سال دومم ما شروع به قرار گذاشتن کردیم. و اون...عالی بود."

من وایستادم و به هری نگاه کردم، اما اون به جاده نگاه می کرد و صورتش چیزی رو نشون نمیداد. من صورتم رو چرخوندم و دوباره شروع به حرف کردم.

"همه چی خوب بود، ما هیچوقت دعوا نمی کردیم، همیشه تو یه صفحه بودیم. هیچوقت افتضاح نبود. هیچوقت. ما خیلی خوشحال بودیم، همه راجب ما حرف میزدن و هردومون موافق بودیم که تا ازدواج صبر کنیم."

من سرخ شدیم وقتی اینو گفتم هری بهم نگاه کرد، من به انگشتام که روی رونم بودن نگاه کردم.

"ولی این تا سال ارشدمون بود. اون شروع به، به پارتی رفتن با زین کرد و مست می کرد. خیلی زیاد. زین هیچوقت مست نمی کرد ولی نایل میکرد. اون عوض شد. ما همیشه بحث می کردیم. اون همیشه حسودی می کرد وقتی تو مدرسه با یه پسر حرف میزدم و چیزایی مثل این. خب، یه روز، بعد از مدرسه با یه پسر یه اسم اندی حرف میزدم، وقتی نایل اومد اون دیگه نمیتونست درست فکر کنه. شروع به داد زدن سرم کرد و میگفت با یکی که حتی اسمش رو تا حالا نشنیده بودم بهش خیانت کردم. ما کل راه تا خونش رو دعوا کردیم. من همش میگفتم که من بهت خیانت نکردم، من عاشقتم و هیچوقت این کار رو باهات نمیکنم و بعدش اون منو زد."

من لرزیدم وقتی راجب اینکه اون به گوشه ی صورتم زد و من روی تختش افتادم و گریه می کردم فکر کردم. ما مقابل یه چراغ قرمز وایسادیم و هری چرخید و بهم نگاه کرد. دهنش یک خط محکم شده بود.

"اون تو رو زد؟"

اون بالاخره حرف زد، خشم چشمش رو پر کرد بود وقتی بهم خیره شده بود.

"آره و دقیقا بعدش بهم قول داد که هیچوقت این کار رو دوباره نمیکنه، اون خیلی متاسف بود. ولی، این دروغ بود. هروقت که دعوا می کردیم، اون بهم آسیب می رسوند. یه بار تصادفی من گوشیش رو انداختم و اسکرینش شکست پس اون به چشمم مشت زد، من مجبور شدم برا هفته ها به خاطر کبودیش دروغ بگم."

"من هیچوقت اینجوری بهت آسیب نمی رسونم."

هری گفت و چشماش منو اسکن می کرد. لبهاش یه خط محکم رو تشکیل داده بودن و فکش سفت شده بود وقتی بهش نگاه کردم. این چیزیه که وقتی یکی تو یه رابطه ست به یکی دیگه میگه و این گیجم میکنه. اون خم شد و دستم رو گرفت و من بهش اجازه دادم، اون به آرومی فشارش داد و وقتی چراغ سبز شد رهاش کرد و دوباره توجهش رو روی جاده گذاشت.

"به هر حال،"

من گفتم و سرم رو کمی تکون دادم.

"بعد از چند ماه، من باهاش بهم زدم و البته که اون باهاش به خوبی کنار نیومد. اون تعقیبم می کرد، اذیتم می کرد، همیشه سعی می کرد روم کارت بازی کنه، حتی یه بار راجب آسیب رسوندن به برادرم گفت. البته، اون مست بود و قرص خورده بود، پس بعضی از اینا به خاطر دارو بودش."

من گفتم.

"پدرم به اندازه کافی از این داشت و اون کاری رو کرد که توش ماهره، اون شروع به مشاوره رفتن کرد حدس میزنم، این چیزیه که زین بهم گفت-"

"تو و زین مرتبا حرف میزنید؟"

هری حرفم رو قطع کرد و پرسید.

"نه، واقعا. من هوشیار شدم و خیلی ناگهانی حرکت کردم، هیچکس نمیدونست. اون برای یه مدت از دستم عصبانی بود ولی اون فهمید. هنوز با پدرم یا برادرم حرف نزدم."

من با ناراحتی گفتم و به گوشیم نگاه کردم.

"فردا باید بهشون زنگ بزنم."

"دلت براشون تنگ شده؟"

اون پرسید و توی خیابونش رفت.

"البته، هر روز."

من آه کشیدم، نمیتونم گریه کنم. همیشه گریه میکنم!

اون هیچی نگفت وقتی به پارکینگش رسیدیم. هری پیاده شد و به سمتم اومد و در رو برام باز کرد. من ازش تشکر کردم و اون در رو بست. ماشین رو قفل کرد و به سمت آسانسور رفتیم.

"امروز چیزی خوردی؟"

اون پرسید، من بهش نگاه کردم و در آسانسور باز شد، هیچکس اون تو نبود.

"نه."

من نفسم رو بیرون دادم، به این مرد زیبا نگاه کردم. خدا، اون عالیه! یکمی موهاش بهم ریخته ست ولی عالیه. من میخوام اون یکی وجهش رو بشناسم.

"پس اول غذا میخوریم."

اون گفت و وارد آسانسور شد. من کنارش راه رفتم.

"اول؟"

من پرسیدم. اون، از خود راضی بهم نگاه کرد.

"خب، من دوست دارم که تو به اتاق بازیم بیای تا بهت نشون بدم با وسایلی که دارم چیکار میتونم باهات بکنم."

اوه خدای من.

----------

سلام دوستان، میشه یه نگاه به تعداد سین ها و نسبت به اون تعداد ووت ها و کامنت های چپترهای قبل بکنید. حالا کامنت نمیخوام ولی حداقل میتونید اون ستاره رو یه بار لمس کنید من واقعا دوست ندارم که شرط ووت یا کامنت بذارم.

یه خبر خوب که توی عید میترکونم و تند تند ترجمه میکنم.

Continue Reading

You'll Also Like

1M 38.3K 90
𝗟𝗼𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗵𝗲𝗿 𝘄𝗮𝘀 𝗹𝗶𝗸𝗲 𝗽𝗹𝗮𝘆𝗶𝗻𝗴 𝘄𝗶𝘁𝗵 𝗳𝗶𝗿𝗲, 𝗹𝘂𝗰𝗸𝗶𝗹𝘆 𝗳𝗼𝗿 𝗵𝗲𝗿, 𝗔𝗻𝘁𝗮𝗿𝗲𝘀 𝗹𝗼𝘃𝗲 𝗽𝗹𝗮𝘆𝗶𝗻𝗴 𝘄𝗶𝘁𝗵 �...
1.7M 57.9K 71
In which the reader from our universe gets added to the UA staff chat For reasons the humor will be the same in both dimensions Dark Humor- Read at...
158K 4.7K 49
matilda styles, will you be my valentine? (please reject me so i can move on) ⋆ ˚。⋆୨💌୧⋆ ˚。⋆ IN WHICH christopher sturniolo falls for nepo baby or...
533K 19.1K 94
The story is about the little girl who has 7 older brothers, honestly, 7 overprotective brothers!! It's a series by the way!!! 😂💜 my first fanfic...