Dominant

1DFanFic_iran tarafından

148K 8.6K 2.2K

به قراردادی که رو به روش بود نگاه کرد و فقط به یک چیز فکر میکرد، فقط میخواست با اون باشه و مهم نیست که عواقبش... Daha Fazla

Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16
Chapter 17
Chapter 18
Chapter 19
Chapter 20
Chapter 21
Chapter 22
Chapter 23
Chapter 24
Chapter 25
Chapter 26
Chapter 27
Chapter 28
Chapter 29
Chapter 30
Chapter 31
Chapter 32
Chapter 33
Chapter 34
Chapter 35
Chapter 36 - Part A
‏Chapter 36 - Part B
‏Chapter 36 - Part C
Chapter 37
Chapter 38
Chapter 39
Chapter 40
Chapter 41
Chapter 42
Chapter 43
Chapter 44 - Part A
‏Chapter 44 - part B
Chapter 45 - Part A
Chapter 45 - Part B
Chapter 46
Chapter 47
Chapter 48 - Part A
Chapter 48 - Part B

Chapter 4

4K 282 72
1DFanFic_iran tarafından

"مسیح این لباس حال بهم زنه."

من با خودم غر زدم و یه لباس دیگرو از بدنم جدا کردم. من از لباس پوشیدن متنفرم من هیچ چیز پوشیدنی ندارم من نمیدونم چه لباسی باید بپوشم حتی!به Taco bell میریم یا به جای با کلاس با کسی که کلید ماشینا رو میگیره؟ من حتی نمیدونم.

من می تونم حس کنم که سفیدی موهام داره بیرون میاد. من به آرایشم و موهام که کارشون رو قبلا انجام داده بودم نگاه کردم. موهام رو باز گذاشتم و قرهای کوچیکم رو به صورت ابشاری به پشتم ریخته بودم و آرایشم هم تموم شده بود.

من یه بار ديگه به انعکاسم نگاه کردم تا یه ایده به ذهنم رسید.

استف!!!

به سرعت به اتاقش و به سمت کمدش رفتم. من به همه ی لباس های شب زیباش نگاه کردم و یه بنفش تیره رو انتخاب کردم من اون رو روی سوتین سفید توریم و شرت مچش پوشیدم و حس کردم که به بدنم چسبیده.

باید بگم که خیلی هات شدم. یه کفش پاشنه بلند 4 اینچی رو پوشیدم و اتاق استف رو ترک کردم.
وقتی وارد هال شدم استفانی یه سری چیزا توی مک بوکش روی مبل دونفره تایپ می کرد.اون به بالا نگاه کرد و نفسش برید.

"چیه؟"

من زمزمه کردم و به خودم نگاه کردم.

"این خوب نیست؟"

"نگاه کن به خودت آلی!اوه خدای من!"

اون نفس کشید و بلند شد و کمی خندید.

"تو هات به نظر میای."

"آره درسته استف."

دستم رو براش تکون دادم و کیفم رو از میز اخر برداشتم و شروع به زیر و رو کردنش کردم.

"نه!من جدیم!اون امشب دستش رو همه جای بدنت میماله!"

اون گفت و به باسنم زد. من چرخیدم و بهش خیره شدم.

"من فقط قراره اونو ببینم قرار نیست باش سکس کنم."

من سرم رو تکون دادم و زنجیر کیفم رو روی شونم انداختم.من به ساعت نگاه کردم و ساعت 6:30.

"اون احتمالا حتی.."

زمانی که داشتم جملم رو تموم کردم صدای در زدنی اومد. یخ زدم و به استف نگاه کردم.اون لبخند بزرگی بر لب داشت.

"برو جوابش رو بده."

اون گفت و من رو به سمت در هل داد من به نفس عمیق کشیدم قبل از اینکه قفل رو باز کنم،و در رو باز کنم.

"عصرتون به خیر خانوم کارتر."

و من با 180 سانتیمتر از اون استقبال شدم. اون یک کت و شلوار توسی و لباس سفید پوشیده بود.اون بوی یه چیز واقعا گرون رو میداد. فرهاش به عقب سرش داده شده بود و از یک طرف صورتش ریخته شده بود. اون خیلی ....هات شده بود.

"سلام."

من زمزمه کردم و دوباره بهش نگاه کردم.من دوباره به لباسم نگاه کردم و برای دومین بار خودم رو برانداز کردم. وقتی به بالا نگاه کردم اون هم همین کار رو می کرد و از بالا تا پایین بهم نگاه می کرد.شکمم تنگ شد وقتی فک اون منقبض شد و به چشمام دوباره نگاه کرد.

"می تونیم بریم؟ آرون منتظره."

اون گفت و کمی از سمت در کنار رفت.من سرم رو تکون دادم و از خونم خارج شدم و در رو بر روی استفانی مشتاق که از پنجره به دقت بیرون رو نگاه می کرد بستم.

ما به یک مرسدس سیاه رسیدیم و یک مرد پیر با مدل موی buzz cut(مدل موی زیت توی 17 آپریل 2015) بیرون اومد و در رو برامون باز کرد.

"ممنون."

من بهش لبخند زدم اون سرش رو تکون داد و کمی کمی لبخند زد.من به سرعت وارد ماشین شدم و هری بعد از من لغزید. تماس رونم با پای اون باعث می شد که مضطرب بشم. من عطرش رو دوباره بود کردم و توش غرق شدم. من با یکی از جذاب ترین مردهای منچستر برای شام بیرون میرم.چه جوری می تونم انقد خوش شانس باشم؟

"ما به Le Belle Avichi میریم امیداوارم که این اوکی باشه؟"

اون ازم پرسید و بهم خیره شد. من بهش نگاه کردم و سرم رو از روی صورت استخونی زیباش برگردوندم و به یک جای دیگه نگاه کردم. با خجالت سرم رو تکون دادم و اون نگاهش رو برداشت. نفسم رو که برای همیشه نگه داشته بودم رو بیرون دادم و به دستای گره زدم که روی رونم بود نگاه کردم.

"تو آمریکایی هستی؟"

اون پرسید و من رو با پرسیدن این شوکه کرد.

"اره."

من جواب دادمو به بیرون پنجره نگاه کردم .

"چه جوری به انگلستان رسیدی؟"

اون دوباره پرسید.

"اوه..ام."

من نمیتونم بگم که دوست پسر قبلیم مجنون دیوونه بود و من با استف به اینجا پرواز کردم تا از اون دور باشم.

"من شنیدم که کاراموزی خبرنگاری اینجا خیلی عالیه."

اون سرش رو تکون داد و به بیرون پنجره نگاه کرد.ما به محوطه ای رسیدیم و اون به من نگاه کرد.

"شاید وقتی رفتیم داخل تو بتونی دلیل واقعی رو بهم بگی."

اون به من پوزخند زد درحالی که مرد پیرتر در اون رو باز می کرد.من نفسم برید و دهنم باز موند.
تو یه احمقی اون چه جوری میدونه که تو دروغ گفتی؟

از ماشین سر خوردم و اون مرد با گرفتن دستم بهم کمک کرد تا از ماشین خارج شم.من بغل آقای استایلز راه می رفتم.ما وارد رستورانی تاریک و روشن و قرمز شدیم.تو ورودیش یک اکواریوم بزرگ با ماهی ای بود که من حتی قبلا ندیده بودم.

"سلام اقای استایلز اتاقک خصوصی براتون امادس."

مردی که پشت پیز میزبان بود بهمون گفت.

شخصی؟؟

"ممنون میگل."

آقای استایلز گفت ما رو راهنمایی کردن توی اتاقکی که کنی روشن بود با یک میز و دو صندلی سلطنتی که سایه ای از کبودی داشت.خیلی رمانتیک و سکسی.

"گارسونتون به زودی اینجاس."

میگل به گرمی لبخند زد و خارج شد و پرده ی اتاقکمون رو بست.

"اینجا به نظر گرون میاد."

من زمزمه کردم و به منو نگاه کردم.

"نگرانش نباش."

اون به بالا نگاه کرد و به صندلیش تکیه داد.

"خب اهل کجایی؟"

"من اهل یه شهر کوچیک تو اوهایوم. اونجا چیز زیادی نبود که بتونی انجام بدی."

من بهش گفتم.

"سلام چه چیزی می تونم براتون بیارم؟"

گارسون گفت و کمی منو وحشت زده کرد.

"ما یکی از عالی ترین شراب هاتون رو ميخوايم. لطفا."

اون گفت و حتی بهش نگاه نکرد.

"الان میام."

اون غر زد و خارج شد. حالا این ازار دهندس.

"ادامه بده آلیسون."

اون به من گفت و با اون چشپای سبز بزگش به من نگاه کرد.

"خب من یه دوست پسر داشتم که اسمش مایل بود و ما برای مدت زیاد باهم قرار میذاشتیم و من باهاش بهم زدم."

من متوقف شدم وقتی گارسون با شراب اومد.

"ممنون و ما برای غذای اصلیمون استیک با سبزیجات بخار پز و برنج میخوایم."

اقای استایلز به اون گفت و اون به صورت دیوانه واری می نوشت.
اون برای من غذا سفارش داد؟

"ممنون."

و اون دوباره رفت.

"و اگه من استیک دوست نداشته باشم اقای استایلز؟"

من به نرمی گفتم و به بالا نگاه کردم و کمی از شرابم خوردم و سعی کردم باهاش لاس بزنم . کلمه کلیدی. سعی کردم.

" خب الان دوستش داری."

اون به تاریکی لبخند زد و از شرابش خورد.

"حالا تو با دوست پسرت بهم زدی؟"

"اره من باهاش بهم زدم، من میخواستم از همه چیز دور باشم پس به اینجا اومدم."

من گفتم و ناخن انگشتم رو گرفتم.

"به علاوه کار امکزی من همیشه میخواستم که بیام."

من بهش گفتم و دروغی که کمی پیش گفتم رو پوشوندم.

"اوه این کاملاً یه حرکت بزرگه."

اون گفت و سرش رو تکون داد.

"حرکت از یک کشور به کشور دیگه."

"ممم."

من زمزمه کردم و دوباره به اطراف اتاق نگاه کردم.

"تو به نظر مظطرب میای."

اون پوزخند زد و دوباره از شرابش خورد. حس میکنم صورتم قرمز شد و گونه هام گرم.این خیلی شخصیه....خیلی درست.من خیلی استرس دارم الان.

یه گارسون دیگه اومد و غذاهامون رو روی میز گذاشت و برای یک سری دلایلی من گشنم نیست الان.

"من اوم...شما یه جورایی منو می ترسونینم."

من به ارومی گفتم و دوباره به ظرف غذایی که رو به روم بود نگاه کردم.

"خب، من یه مرد خیلی تهدید امیزیم."

اون به سردی گفت.

"لطفا به پایین نگاه نکن.من دوست دارم که صورتت رو ببینم."

اوه مای.
من از مژه هام بهش نگاه کردم و اون لبخند می زد طوری که انگار اون مشوقمه یا چیزی.

"من دوست دارم سرخ شدنت رو ببینم."

اون بهم چشمک زد و این نشون میده که گونه هام دوباره قرمز شدن من لبم رو گاز گرفتم.چشماش به سمت دهنم رفت و دوباره به من برگشت.اون به ظرفش نگاه کرد و شروع به خوردن کرد. پس من هم همون کار رو کردم. سعی کردم که شبیه یک خوک نشم در حالی که غذا رو صورتمه .

..........

"ممنون اقای استایلز برای شام."

من گفتم در حالیکه توی اطراف خیابون راه می رفتیم و نسیم سرد منچستر بهمون میخورد.

"این باعث افتخارمه آلیسون."

اون گفت و با دستاش که توی جیباش بود راه می رفت.اون الان خیلی غیر رسمی به نظر میاد الان....و هات.و تعجب میکنم که چرا تا حالا روم حرکتی انجام نداده.دستم رو بگیره،دستاش رو دور کمرم بزاره یا هرچیزی شبیه این.شاید اون فقط برا یک شب میخواد.
اوه نه...

"تو دوست دختر داری؟"

من بروز دادم و بهش نگاه کردم. ذهنم مسابقه میده. نمیتونم باور کنم که اسن رو بلند گفتم.

"نه السون من کارهایی مثل دوست دختر اینا انجام نمیدم."

اون به نرمی گفت.
پس این فقط برا یک شبه. چه جوری میتونم انقد احمق باشم؟ فکر کنم که این مرد زیبا در واقع از من خوشش اومده باشه! من صبر کردم که اون بیشتر توضیح بده ولی اون نداد. تنها چیزی که می تونستیم بشنویم صدای ماشین ها یا بادی بود که هر چند وقت یکبار می وزید.همین.

باید برم. باید ازش دور بشم و خودم رو به ماشین برسونم پس میتونیم این شب رو تموم کنیم. من یک احمقم! من کمی به سرعت جلوی اون راه افتادم و برنامه داشتم که خیابون رو بپیچم که لغزیدم، و با سر توی جاده افتادم.

"شت آلیسون."

هری داد زد و به زور بازوم رو گرفت به طوری که به وون برخورد کردم و یه ماشین رد شد و به من شلاق زد.
همه ی اینا سریع اتفاق افتاد. یک لحظه من توی جاده افتاده بودم و حالا به اون پرس شدم و اون من رو خیلی محکم مقابل سینش گرفته.

من به سختی نفس کشیدم و عطرش جذب بینیم شد. اون بوی خشک شویی و رالع لارن رو میده این مست کنندس.

"آلیسون خوبی؟"

اون روی موهام زمزمه کرد. بازوی چپش محکم کمرم رو گرفته بود و دست راستش گونم رو به نرمی و ارومی نوازش می کرد.

اون شصتش رو روی لب پایینم کشید و من میتونستم بازدمش رو حس کنم.اون تو چشمام نگاه کرد و من هم به چشماش نگاه کردم. نگاهش رو من بود چیزی که انگار برای همیشه بود.

چشمام رو روی لبای گوشتیش اوردم و برای اولین بار که خدا میدونه چقدره من دوست دارم که بوسیده بشم من میخوام که دهن هری استایلز رو روی خودم حس کنم.

•••
قسمت بعد : 20 كامنت

Okumaya devam et

Bunları da Beğeneceksin

532K 19.1K 94
The story is about the little girl who has 7 older brothers, honestly, 7 overprotective brothers!! It's a series by the way!!! 😂💜 my first fanfic...
151K 6.9K 27
Desperate for money to pay off your debts, you sign up for a program that allows you to sell your blood to vampires. At first, everything is fine, an...
390K 11.9K 92
Theresa Murphy, singer-songwriter and rising film star, best friends with Conan Gray and Olivia Rodrigo. Charles Leclerc, Formula 1 driver for Ferrar...
1M 18.7K 43
What if Aaron Warner's sunshine daughter fell for Kenji Kishimoto's grumpy son? - This fanfic takes place almost 20 years after Believe me. Aaron and...