‏Chapter 40

2.8K 325 152
                                    




-اینجا چیکار میکنی ؟

زین همونطور که از آغوش لیام بیرون میومد گفت

لیام با ابروهای بالا رفته پرسید

-برگردم ؟!

زین کمی اخم کرد و نگاهشو توی چشمای قهوه ای روبه روش قفل کرد

چشماش رفت و امد داشتن . چند ثانیه ی توفنجون قهوه ی لیام غرق شد و با صدای ارومی گفت

-ببخشید ... میدونم . تمام مدت داشتم خودمو سرزنش میکردم

لیام دستاشو دور بازوهای زین محکم کرد

-چرا ؟ من نمیخواستم لحظه ای اذیت بشی تو اما تو هیچ کمکی بهم نکردی زی

زین دستاشو بالا اورد و دور گردن لیام حلقه کرد نگاهشو از چشماش جدا نکرد

لیام با صدایی که توش رنجیدن بود ادامه داد

-منو تو این موقعیت قرار نده . من دارم جای هر دومون میجنگم این وسط با توام باید بجنگم

لیام با نگاهش از زین جواب میخواست

زین ترجیح داد بذاره بدنش حرف بزنه خوب میدونست که اون توی حرف زدن به اندازه ی لیام خوب نیست شاید اگر شروع کنه فقط خراب ترش کنه

با کمی فشار گردن لیام رو به سمت خودش کشید گوشه ی لبشو بوسید گونه ش رو به صورت لیام کشید از حس خوب ته ریش لیام روی گونه ش پر شد و سرشو روی شونه ی لیام قرار داد

طولی نکشید که دستای لیام بالا اومدن و پشت کمرش قفل شدن زین توی گردنش نفس عمیقی کشید و ادکلنش رو به ریه هاش فرو برد . بوی مدهوش کننده ی قهوه و شاید کمی شکلات .

با کمی مکث از هم جدا شدن لیام با لبخند تماشاش میکرد

-به نظرت میتونیم جایی بریم ؟

زین با کمی هیجان کنترل شده توی صداش گفت

لیام جواب داد

-چرا نتونیم ؟!

-خب بشناسنت و ...

لیام با لبخند دستشو دور گردن زین حلقه کرد و کنار هم راه اومدن

-مثلا کجا ؟!

-اوممم ... یه کلاب شاید

لیام با تعجب به نیمرخش نگاه کرد و گفت

-هی ! تا جایی که یادمه اهل کلاب نبودی

-ادم میخواد با تو جاهایی بره که هیچوقت نرفته ! خاصیتته اصلا . ولی خب حیف که نمیشه

لیام از حرف زین توی دلش تشکیل حبابی رو حس کرد . حبابی بزرگ از لذت

-میشه چرا نشه ؟ یه هودی(سوییشرت کلاه دار ) به من میتونی قرض بدی ؟!

-فکر خوبیه

رو به روی خونه ی مالیکها توقف کردن زین داخل رفت و چند دقیقه بعد با هودی مشکی تو دستش بیرون اومد و اونو سمت لیام پرتاب کرد . لیام رو هوا گرفت و نگاهی به هودی کرد

Never Again [Ziam]Onde as histórias ganham vida. Descobre agora