chapter 24

3.7K 391 297
                                    




           

-مامان دلم خیلی براتون تنگ میشه تو رو خدا نذارید حواسم اینجا باشه مراقب خودتون باشید

تریشا لبخندی زد و اشک تو چشماشو کنار زد و سر دخترشو تو بغل گرفت

-عزیز دل مامان . نگران ما نباش همه چی خوبه بهترم میشه برو به درس و زندگیت برس

مارگو دست مادرشو بوسید و فاصله گرفت و روی کاناپه کنار مادرش نشست

تریشا همونطور که دست دخترش رو نوازش میکرد گفت

-مارگو جان از لیام تشکر کن خیلی من خودمم میکنم اما اون خیلی زحمت کشیده . همیشه این روزا رو یادت باشه هرکسی تو این روزا کنار خانوادش نمیمونه اون مارو مثل خانواده ش میدونه

-میدونم مامان من جبران میکنم براش همیشه

زین از پله ها پایین اومد و لبخندی زد به تریشا که بالاخره از تختش بیرون اومده بود

-ظهرتون به خیر خانوم خانوما میبینم که خونه رو روشن کردید دوباره

به سمت اونا رفت و پیشونی مادرشو بوسید

مارگو پرسید –زین تموم کردیشون ؟

-تمومی که نداره میخوام پروژه بهترین باشه ولی کارای مهمش رو انجام دادم

-عالیه داداشم مطمئن تو از همه ما موفق تر میشی

مارگو گفت و چشمکی زد. تریشا از جاش با لبخند بلند شد

-من میرم تو اشپزخونه ببینم سوفی چی حاضر کرده برای ناهار . مارگو شما کی میرید

-طرفای عصر مامان منتظر لیامم

زین اخمی کرد و پشت سر مادرش با صدای بلند گفت –مامان فشار نیار به خودت

مارگو به رفتن تریشا نگاه کرد زین صداشوپایین اورد و گفت

-ماری فکری برای پول لیام کردی ؟

-اره تو نگرانش نباش فکرش هستم تا چند ماه دیگه بهش برمیگردونم

-خوبه چون اون هیچ وظیفه ای نسبت به ...

-زین خواهشا خودتو درگیر نکن نمیدونم چرا شما پسرا انگار از وقتی من رفتم یه جور جنگ ساکت بینتون ِ اما عشقی که بین ما هست و رابطمون محکم تر از این حرفاست که لیام بخواد یقه ما رو بگیره بابت پولش !

زین اخمی کرد و با صدای تحلیل رفته ش گفت

–من نمیگم یقه مونو میگیره من فقط نمیخوام که چیزی به کسی بدهکار باشیم

-نمیدونم چطور میتونم بهت بگم اما یه چیزایی هست که تو تو لیام نمیبینی اون قلب بزرگی داره زین بهترین پسری ِ که دیدم

زین با شنیدن حرفای مارگو تو دلش گفت "باور کن میدونم اون چقدر خوبه عوضی دوست داشتنی با اون چشماش ... لعنت به چشماش ! "

Never Again [Ziam]Where stories live. Discover now