chapter 12

3.2K 382 234
                                    




         

زین کنار در ایستاد و چند ضربه کوتاه به در زد جوابی نشنید و وارد شد و آباژور رو روشن کرد چهره ی تریشا رو دید و متوجه شد که توی خواب عمیقی فرو رفته

بوسه ای آروم به پیشونی مادرش زد و از اتاق بیرون رفت

در اتاق رو بست و توی راهرو برگشت که همزمان متوجه لیام شد که انتهای راهرو ایستاده

به سمت اتاق خودش رفت که صدای لیام باعث توقفش شد

-زین

با کمی مکث زین چرخید و به‌ تیله های قهوه ای لیام که زیر نورکم راهرو روشن بود نگاه کرد اما جوابی نداد و منتظر شد

لیام چند قدم جلو اومد و فاصله شون به یک متر رسید

-ساعت هنوز ۱۰ هم نشده نگو که میری بخوابی

-چطور

-خب فکر کردم بد نیست بریم یه قدمی بزنیم تا ...

-من درس دارم !

لیام یکم تعجب کرد از جواب صریح زین و لحن خشکش . با دست چپش موهاشو لمس کرد و گفت

-اوممم باشه پس میبینمت فردا .

زین چیزی نگفت و چرخید که لیام سریع گفت

-زین ، فردا ؟!

-آره میبینمت

-نه منظورم اینه که یه برنامه داشته باشیم که ...

-لیام فقط برنامه خودتو بریز من سرم شلوغه واقعا با درسای دانشگاهم این مدت نتونستم بهشون برسم تو شهروند همین کشورهستی پسر و اینجام امریکاس هنوز باور کن ! گم نمیشی ، فقط خودت برو

لیام به دیوار کنارش تکیه زد و مستقیم توی چشمای زین خیره شد و با آرامش و لحنی آروم جواب داد

-تو دوباره داری حرفای منو قطع میکنی این معنی داره و یعنی همه چی راجبت اوکی نیست و...

-چرا واقعا احساس میکنی با دو روز اینجا بودن منو شناختی و تسلط داری روی همه چی ؟! این رفتارتو بذار کنار لیام واقعا تو فقط دوست پسر خواهرمی و این باعث نمیشه که بتونی حدس بزنی رفتارای منو و پیش بینی م کنی تو هیچ‌ منو نمیشناسی

زین با تن صدایی که یکم بالا رفته بود جمله ی لیام رو قطع کرد .

لیام یکم چشماش گشاد شد اما بعد لبخند کمرنگی زد و دوباره گفت

-زین بذار من حرف بزنم !

زین عقب تر رفت و یکم سرشو پایین انداخت میدونست که شاید کنترلش رو از دست داده بود اما این واقعا دست خودش نبود لیامی که احساس میکنه همه چی رو میدونه واقعا خونش رو به جوش میورد و این حقیقت که درواقع لیام واقعیت رو میگفت فقط زین رو ناآروم تر کرد

Never Again [Ziam]Where stories live. Discover now