chapter 4

4.4K 510 161
                                    




           

لیام جلوی آینه ایستاد . یقه پیراهن اسپرت لی ش رو صاف کرد و دستی توی موهاش کشید و رشته های نامرتب موهاش رو روی سرش فیکس کرد . شیشه ادکلن برداشت و چند لحظه بعد بوی تلخی توی اتاق پیچید بندهای بوت های چرمش رو محکم کرد وکیف گیتارش رو برداشت و یادداشتی کوچیکی که برای مارگو گذاشته بود رو روی یخچال چسبوند

" من رفتم استودیو شب خونه ام عزیزم "

پیاده سمت استدیو به راه افتاد . پیاده رفتن رو دوست داشتن هر چند که انتخاب دیگه ای هم نداشت .

اون احساس سبکی میکرد . امروز روز خوبی برای لیام بود بعد مدتها بین دوراهی بودن اون انتخاب کرد که الان اینجا باشه نمیدونست از بیرون چطور به نظر میاد اما لیام عمیقا از تصمیمش خوشحال بود و از اتفاقی که قرار بود امروز رقمش بزنه خوشحال تر و در واقع فقط هم احساس خوده این پسر بود که براش مهم بود . همیشه اینطور بوده از زمانی که یادش میاد با خودش این قرار رو گذاشت که به هر بهایی همیشه احساس خودش رو الویت قرار بده .

چند قدم دیگه تا در مشکی و اهنی استدیو فاصله داشت که گوشیش زنگ خورد . اونو از جیب شلوار تنگش به سختی بیرون کشید اسم پدرش روی گوشی بود . نفس عمیقی کشید و سعی کرد تمرکز کنه و تماس رو وصل کرد

-سلام پدر

صدای جف مثل همیشه محکم و قاطع به گوش رسید

-لیام

- شما خوبید ؟ مامان خوبه ؟

           

-لیام میتونیم از این حرفا بگذریم چون من برای کار مهم تری زنگ زدم . پسر من زنگ زدم که بازم ازت بخوام که سر عقل بیای

لیام چشماشو بست و سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه اما باور کنید حتی اگه عصبانی باشه بهخودش حق میده این بار صدم ِ که پدرش سعی میکنه اونو متقاعد کنه

-پدر خواهشا تمومش کنید چطور اینقدر سخته که درک کنید اینکاریه که منو خوشحال میکنه من برای نظر شما احترام زیادی قائلم میدونید اما این منم که باید این راه رو زندگی کنم خواهشا شما هم به نظر من احترام بذارید

جف پشت خط سعی کرد از همون لحن دستوری همیشگی ش اضافه کنه و پسرش رو هم مثل تموم اون قاضی های سختگیر مغلوب لحنش کنه

-لیام متوجهی که این یعنی پایان تمام کمک های من و هر چیز دیگه ای که حق خودت میدونی ؟

-متوجه ام پدر و متاسفم بابتش اما من هیچ کمک دیگه ای که به بهای دست کشیدن از خواسته هام باشه رو نمیخوام

-باشه پسر حرف آخرته ؟

-بله پدر و خواهش میکنم که از دست من ...

صدای بوق توی گوش لیام پیچید . گوشی رو توی جیبش گذاشت و لبخندی زد و برخورد جف نمیتونست روز اون رو خراب کنه

Never Again [Ziam]Where stories live. Discover now