chapter 20

3.3K 373 168
                                    




           

زین پشت در اتاقش روی زمین نشسته بود و خنثی به دیوار رو به روش نگاه میکرد

چیزی رو حس نمیکرد سرش سنگین بود

مطمئن بود که هر چیزی بوده تموم شده لیام علاقه شو میکشه تو دلش و زین همون برادر دوست دخترش میشه

البته که باید متنفر باشه البته که نباید بهش نگاه کنه

تو شکننده ترین و باریک ترین لحظه ی اون پسر درست بعد اعترافش زین سیلی محکمی بهش زده بود و پرتش کرده بود کیلومتر ها عقب تر

سیلی ای که انگار انعکاسش برگشته بود و شدیدتر به خوده زین خورده بود انچنان شدید که

احساس میکرد الان اگه دستشو بالا بیاره خون دماغ شده !

لیام دوییده بود به سمتش و زین جاخالی داده بود

-احمق !

سرشو تو دستاش گرفت

-لعنت بهت بی لیاقت !

موهاشو تو دستش مشت کرد و کشید

-چطور تونستی بهش اینطور بگی

گلوش گرفته بود

-اون ... اون لیام بود نفهم چطور تونستی

با خودش توی رینگ بوکس بود زین

-تو نمیخواستیش ؟!

نذاشت به زبون بیاره که برای لمس اون لبا اون لحظه حاضر بود تمام دنیاشو بده

اون یکم غرورشو برای خودش نگه داشت

-تو لیام رو... تو پسر مورد علاقه توخورد کردی

چطور میتونی حرف از غرور بزنی

زیر لبش تکرار کرد

پسر مورده علاقه !

اونقدر تند پیش رفته بود که فرصت نکرده بود بفهمه کی از میون دخترای رنگ و وارنگ دانشگاه و دبیرستان به پسر مورد علاقه رسید

کی و چجوری ارامش و عشق و خواستن و اضطراب رو یکجا توی اون پسر پیدا کرده بود

دستاشو روی زمین گذاشت و بلند شد

-دیگه مهم نیست در هر صورت تموم شد نه اون تو رو میخواد دیگه نه تو اونو

یه حموم توی اتاقش پناه برد و گذاشت که قطرات اب روی بدنش ارومش کنن

گذاشت که فراموش کنه

-------------------------------------------------------

صدای در ورودی از طبقه پایین لیام رو سریع از اتاق بیرون کشید سعی کرد لبخندی بزنه

موفق شده بود که مثل همیشه باشه

مارگو داشت کیفشو دنبال خودش میکشید

Never Again [Ziam]Where stories live. Discover now