chapter 6

3.4K 439 114
                                    

chapter ghable be oon vote ke mikhastam naresid o yekam na omidam kard ama rastesh mikham zood up konam choon dele khodamam ziam mikhad !

pas inam ye chapter kamelan yehooii tori !


         

مارگو روی مبل تک نفره ی اتاقش نشسته بود و سرش رو توی دستش گرفته بود

لیام که حالا روی تخت نشسته بودمردد به حرکات مارگو خیره بود . آروم گفت

-ماری ...؟!

مارگو سرش رو بالا کرد به لیام خیره شد

-مطمئنی هیچ راهی نیست ؟

لیام دستاشو بهم فشار داد –من همه ی تلاشمو کردم حتی با ایدن و نیک هم مشورت کردم و یکی از دوستای پدرم ولی هیچکدوم راه دیگه رو پیشنهاد نکردن باور کن من تمام سعی مو کردم اما تخفیف یا توافقی در کار نیست پول باید تمام کمال پرداخت شه قبل اینکه خونه مصادره شه

مارگو از جاش بلند شد بضی گلوشو گرفته بود لیام سریع به سمتش رفت اما مارگو دستش رو پس زد

-لیام ممنون اما من باید یکم هوا بخورم

لیام سرشو تکون داد و نگران به رفتن مارگو نگاه کرد . حال خودش هم چندان خوب نبود اولین بار بود که هیچ ایده ای نداره که باید برای مشکلشون چیکار کنه . اگر قبلا بود اوضاع فرق میکرد اون میتونست از پدرش کمک بگیره و اون پول رو بپردازه اما الان لیام جز تعداد کمی از سهام کارخونه ای که از پدر بزرگش داشتن چیز دیگه ای نداره و حتی فکر اون سهامم نمیتونه بکنه اون سهم فقط اسما برای اونه و پدرش بی چون و چرا صاحب همه ی اوناست و با تمام مشکلات حتی توانایی فکر کردن به اون سهامم نداشت و میدونست که کمک از پدرش هم قطعا جزء گزینه هایی که میتونست بهش فکر کنه نیست .

نفس عمیقی کشید و سعی کرد آروم و متمرکز بمونه . احساس کرد واقعا به چیز آرامش بخشی نیاز داره توی آینه موهای نامرتبش رو فیکس کرد و از اتاق بیرون رفت روی پله ها بود صدای حرف زدن تریشا به گوشش خورد . سر یک پله ثابت وایستاد نمیتونست با تریشا رو به رو شه درست بود که تریشا از چیزی خبر نداشت اما لیام نمیتونست با این احساسش مقاومت کنه که اون قول داده بود حداقل به خودش و حالا هیچ چیز تحت کنترلش نبود و این چیزی بود که لیام رو عمیقا درگیر میکرد اینطور نبود که اون فیریک کنترل باشه اما دقیقا اینطور بود که اون یک آدم کنترلگر بود شخصیتا !

به سمت عقب برگشت تا راه اومده رو برگرده که صدایی متوقفش کرد

-لیام ؟

اون صدای نرم زین بود .ساعتی بود که از دانشگاه برگشته بود و منتظر لیام بود تا بتونه بپرسه چه اتفاقی افتاده امروز

لیام با مکث برگشت سمتش و توی دلش فحشی به شانس بدش داد

با نگاهش منتظرشد . زین از عکس العمل لیام متوجه شد که اون باید خیلی خسته باشه با تردید گفت

Never Again [Ziam]Where stories live. Discover now