chapter 16

3.3K 377 198
                                    




           

-اقا !

لیام سر جاش جا به جا شد و چشماشو باز کرد

-اقا‌ بیدار شید

صدای سوفی پرستار تریشا بود که از پشت در لیام رو هشیار کرد

-ممنونم سوفی بیدارم

پاهاشو از تخت اویزون کرد و خمیازه ای کشید انتظار صدای دیگه ای رو داشت اما انتظارش براورده نشده بود و این یعنی امروز از همین حالا روز خوبی نبود . ساعت گوشی ش رو چک کرد ، ساعت ۱۰ رو نشون میداد . اخمی کرد و گوشی رو روی میز گذاشت دوش کوتاهی گرفت و لباس هاشو پوشید و از اتاق بیرون رفت میخواست پایین بره اما پشیمون شد برگشت و سمت اتاق تریشا رفت در زد و صدای تریشا رو از پشت در شنید

-بیا تو

با لبخند وارد شد تریشا با پیرهن بلند صورتی ای روی تخت نشسته‌بود و کتابی توی دستش بود با دیدن لیام لبخند پهنی زد

-صبح به خیر پسرم

لیام سمت تخت رفت و خم شد و دست تریشا رو بالا اورد و بوسه ای اروم پشت دست اون گذاشت تریشا لطیف خندید و دست لیام رو به گرمی فشرد

-حالتون بهتره ؟

-اره احساس بهتری دارم ممنون

-باعث خوشحالیه

تریشا کتاب رو کنار بدنش گذاشت و سمت مبلی که لیام حالا روش نشسته بود چرخید

-خب اوضاع تو چطوره ؟

-منم فکر میکنم همه چیز خوب پیش میره‌

-راستی لیام من مادرتو تا حالا ندیدم میتونم عکسشو ببینم

-البته

لیام گوشی ش رو بیرون اورد و عکسی از کارن که توی شب تولدش ازش گرفته بود رو پیدا کرد توی اون عکس کارن لباس بلند مشکی ای پوشیده بود که اندام کشیده ش رو بیشتر نشون میداد و موهای بلندش رو تابدار یک سمت گردنش رها کرده بود و به دوربین لبخند زیباشو نشون میداد

تریشا گوشی رو گرفت و دقیقه ای به‌ زن توی عکس نگاه کرد

-میشه فهمید این جذابیتت‌رو از کی گرفتی الان

-اوه ممنونم تریشا حاضرم شرط ببندم که هر روز تو آینه زیبایی بیشتری رو داری که تحسین کنی

تریشا خندید و گوشی رو به لیام پس داد

-باید بهش تبریک گفت برای پسری مثل تو لیام

لیام از جاش بلند شد و سمت در رفت

-خب من دیگه مزاحمت نمیشم فقط میخواستم حالتو بپرسم روز خوبی داشته باشی

تریشا تشکری کرد و لیام از اتاق بیرون اومد‌ و در رو پشت‌ سرش بست نگاهشو به در اتاقی که با یکم فاصله از اتاق تریشا توی راهرو بود دوخت و یکم بین ابروهاش چروک خورد بعد از چند ثانیه نگاه کردن به در بسته از پله ها پایین رفت و توی اشپزخونه رفت سوفی توی اشپزخونه مشغول هم زدن محتویات ظرفی لیام فنجونی برداشت و قهوه ی غلیظ‌ رو برای خودش ریخت و تلخ اون رو سر کشید، هیچوقت طعم ناب قهوه رو با چیزی عوض نمیکرد این تلخی بکر رو دوست داشت

Never Again [Ziam]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt