-اقا !
لیام سر جاش جا به جا شد و چشماشو باز کرد
-اقا بیدار شید
صدای سوفی پرستار تریشا بود که از پشت در لیام رو هشیار کرد
-ممنونم سوفی بیدارم
پاهاشو از تخت اویزون کرد و خمیازه ای کشید انتظار صدای دیگه ای رو داشت اما انتظارش براورده نشده بود و این یعنی امروز از همین حالا روز خوبی نبود . ساعت گوشی ش رو چک کرد ، ساعت ۱۰ رو نشون میداد . اخمی کرد و گوشی رو روی میز گذاشت دوش کوتاهی گرفت و لباس هاشو پوشید و از اتاق بیرون رفت میخواست پایین بره اما پشیمون شد برگشت و سمت اتاق تریشا رفت در زد و صدای تریشا رو از پشت در شنید
-بیا تو
با لبخند وارد شد تریشا با پیرهن بلند صورتی ای روی تخت نشستهبود و کتابی توی دستش بود با دیدن لیام لبخند پهنی زد
-صبح به خیر پسرم
لیام سمت تخت رفت و خم شد و دست تریشا رو بالا اورد و بوسه ای اروم پشت دست اون گذاشت تریشا لطیف خندید و دست لیام رو به گرمی فشرد
-حالتون بهتره ؟
-اره احساس بهتری دارم ممنون
-باعث خوشحالیه
تریشا کتاب رو کنار بدنش گذاشت و سمت مبلی که لیام حالا روش نشسته بود چرخید
-خب اوضاع تو چطوره ؟
-منم فکر میکنم همه چیز خوب پیش میره
-راستی لیام من مادرتو تا حالا ندیدم میتونم عکسشو ببینم
-البته
لیام گوشی ش رو بیرون اورد و عکسی از کارن که توی شب تولدش ازش گرفته بود رو پیدا کرد توی اون عکس کارن لباس بلند مشکی ای پوشیده بود که اندام کشیده ش رو بیشتر نشون میداد و موهای بلندش رو تابدار یک سمت گردنش رها کرده بود و به دوربین لبخند زیباشو نشون میداد
تریشا گوشی رو گرفت و دقیقه ای به زن توی عکس نگاه کرد
-میشه فهمید این جذابیتترو از کی گرفتی الان
-اوه ممنونم تریشا حاضرم شرط ببندم که هر روز تو آینه زیبایی بیشتری رو داری که تحسین کنی
تریشا خندید و گوشی رو به لیام پس داد
-باید بهش تبریک گفت برای پسری مثل تو لیام
لیام از جاش بلند شد و سمت در رفت
-خب من دیگه مزاحمت نمیشم فقط میخواستم حالتو بپرسم روز خوبی داشته باشی
تریشا تشکری کرد و لیام از اتاق بیرون اومد و در رو پشت سرش بست نگاهشو به در اتاقی که با یکم فاصله از اتاق تریشا توی راهرو بود دوخت و یکم بین ابروهاش چروک خورد بعد از چند ثانیه نگاه کردن به در بسته از پله ها پایین رفت و توی اشپزخونه رفت سوفی توی اشپزخونه مشغول هم زدن محتویات ظرفی لیام فنجونی برداشت و قهوه ی غلیظ رو برای خودش ریخت و تلخ اون رو سر کشید، هیچوقت طعم ناب قهوه رو با چیزی عوض نمیکرد این تلخی بکر رو دوست داشت
DU LIEST GERADE
Never Again [Ziam]
Fanfiction- when ? - I don't know - maybe later ? -No, never again ------------- - didn't you say never again? - No , not gonna lose you again - but no , never again! **** -کی ؟ - نمیدونم - شاید بعدا ؟ - نه ، هیچوقت دیگه ---------- - مگه نگفتی هیچوقت دیگه...